مهر ماندگار
#حکایت 🍇حبه انگور 💠 روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت #داستان بنا شدن این مسجد د
💠 حبه انگور - بخش دوم
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...
🔹به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار می کند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید می خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار کردن و ساخت مسجد میکند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن می شود به خانه اش برمی گردد...همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد...چرا بی جواب چرا بی خبر❓
مرد در جواب همسرش می گوید..هیچ رفته بودم یک حبه #انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای #سرای_باقی خودم کنار بگذارم....و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم....همسرش میگوید چطور...مگه چه شده...اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
🔸در جواب زن مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید❓وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند...
💠امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ، چون از یک دانه انگور #درس و عبرت گرفت...
@Mehremaandegar