3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حرکت جالب شهید ابراهیم هادی، وقتی فهمید دخترها به اون نگاه میکنند!
#زندگی_به_سبک_شهدا
@Mehremaandegar
💠 وقتی نبود، وقتی منطقه بود و مدتها میشد که من و بچّهها نمیدیدمش، دلم میگرفت. توی #خیابان زنها و مردها را میدیدم که دست در دست هم راه میروند، غصّهام میشد. زن، شوهر میخواهد بالای سرش باشد. میگفتم: «تو اصلاً میخواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» میگفت: «پس ما باید بیزن میماندیم؟» میگفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» میگفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن #اجر زحمتهایت را کم کنی، اصلاً پشت پردهی همهی این کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکمتر میکند.» نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که #بخندم و آن وقت همهی مشکلاتم تمام میشد.
#شهید_عباس_بابایی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@Mehremaandegar
💠 ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.
🔸 رفتم تا از آشپزخونه چیزی بیارم، چند دقیقه طول کشید.
🔹 تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم.
✅ اینقدر کارش برام زیبا بود که تا حالا توی ذهنم مونده.
📗خاطرات همسر شهید زینالدین
#زندگی_به_سبک_شهدا
@Mehremaandegar
💠 همسر قدرشناس
🌀 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده.
🔹گفتم: «اینجا چیکار میکنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدهام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..».
🔹حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار میکنم. همین قدر که #درک میکنی و میفهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
🌹شهید #عبدالحمید_قاضی_میرسعید
📗 نشریه امتداد، ش 11
#زندگی_به_سبک_شهدا
@Mehremaandegar