مهر ماندگار
#استنلی_بوگان #قسمت_سیزدهم: چطور تشکر کنم؟ 💥💥💥 اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی د
#استنلی_بوگان
#قسمت_چهاردهم: خداحافظ حنیف
💥💥💥
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ...
🍀🍀🍀
یکی از دور با تمسخر صدام زد ...
- هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ...
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... - آره یه دیوونه خوشحال ...
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ...
🍁🍁🍁
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ...
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ...
پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
🍃🍂🍃🍂
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ...
- همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ...
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...
@MehreMaandegar
مهر ماندگار
✅ #قسمت_سیزدهم: اولین رمضان مشترک 💥💥💥 تمام روزهای من به یه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز
✅ #قسمت_چهاردهم: پایه های اعتماد
💥💥💥
تلخ ترین ماه عمرم گذشت ... من بهش اعتماد کرده بودم ... فکر می کردم مسلمانه ... چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم ... اما حالا ...
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش ... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم ... پدرم حق داشت ...
🍀🍀🍀
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش ... من به سختی توی صورتش لبخند می زدم ... سعی می کردم همسر خوبی باشم ... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت ...
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم... و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد ... و من رو هم به این کار دعوت می کرد ...
🍁🍁🍁
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم ... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه ... هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ...
- سلام متین جان ... خوش اومدی ... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ ...
- امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم ... قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت ... اما حالا که کاملا بلدی ...
🍃🍂🍃🍂
رفت توی اتاق ... منم پشت سرش ... در کمد لباس های من رو باز کرد ...
- هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس ... هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن ...
سرش رو از کمد آورد بیرون ...
- امشب این لباست رو بپوش ...
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم ...
@Mehremaandegar