eitaa logo
مهر ماندگار
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
47 فایل
یاوران وقف/ خادمان قرآن و امامزادگان فرهنگی _ اجتماعی _ سیاسی
مشاهده در ایتا
دانلود
#نکات_آسمانی 💠(افراد با تقوا) کسانی هستند که هر گاه کار زشتی انجام دهند و یا به خویشتن ستم کنند، خدا را یاد کرده و برای گناهان خود استغفار می کنند و جز خدا کیست که گناهان را ببخشد؟ و (متقین) چون به زشتی گناه آگاهند بر انجام آنچه کرده اند، پافشاری ندارند. 📚 سوره آل عمران آیه 135 @MehreMaandegar
MehreMaandegar.mp3
زمان: حجم: 3.52M
🔈 #پادکست 💢 سقیفه، آغاز جدایی دین و سیاست 🔸حجت الاسلام #میرزا_محمدی @MehreMaandegar
📚 با ما همراه باشید 🔻قسمت هفدهم 🕰 امشب ساعت 21.30 @MehreMaandegar
19.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔍 شماره ششم ذره‌بین منتشر شد 🚨 جنگ محاسباتی 🔺️ ششمین شماره از مجموعه تصویری ذره‌بین با عنوان «جنگ محاسبه‌ها» با موضوع بررسی تفاوت نتیجه‌ی دستگاه محاسباتی نظام توحیدی انقلاب اسلامی و دستگاه محاسباتی استکبار جهانی به رهبری آمریکایی‌ها منتشر شد. @MehreMaandegar
مهر ماندگار
#استنلی_بوگان #قسمت_شانزدهم: سال نحس 💥💥💥 یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... گف
: وصیت 💥💥💥 داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... - هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... - یه خانم؟ کی هست؟ ... - هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... - نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... 🍀🍀🍀 پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... - شما اینجا چه کار می کنید؟ ... 🍁🍁🍁 چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... - آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ... نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... - آخرین ... خواسته ... ؟ ... دو هفته قبل از اینکه ... بغضش ترکید ... - میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... 🍃🍂🍃🍂 مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... @MehreMaandegar
#چشمه_معرفت #آیت_الله_بهجت @MehreMaandegar
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ببینید | فضای مجازی، استفاده حقیقی 💠 مروری بر توصیه‌های رهبر انقلاب درباره چگونگی استفاده از فضای مجازی @MehreMaandegar
💢دستاورد های چهل ساله انقلاب اداره کل اوقاف و امور خیریه خراسان رضوی 💠اخذ سند مالکیت موقوفات خراسان رضوی 🔹50 ساله پهلوی: 2563 سند 🔹40 ساله انقلاب اسلامی: 16208 سند #چله_انقلاب @MehreMaandegar
📚 با ما همراه باشید 🔻قسمت هجدهم 🕰 امشب ساعت 21.30 @MehreMaandegar
⚡ صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر سر مزار شهدای عملیات جنایت‌بار منافقین در دهه‌ی۱۳۶۰ موسوم به «عملیات مهندسی» 🔻 ۲۴ مرداد ۱۳۶۱ سازمان تروریستی منافقین اقدام به ربایش و شکنجه سه تن از پاسداران کمیته انقلاب اسلامی می‌کند. 🔺️ در این اقدام که به تعبیر سرکردگان سازمان منافقین عملیات مهندسی نامگذاری شد، با هدف تخلیه‌ی اطلاعاتی برادران پاسدار، وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها اعم از سوزاندن اعضای بدن، کندن پوست سر، شکستن دندان‌ها و درآوردن چشم، ریختن آب جوش و ... را انجام دادند و در نهایت پیکر نیمه‌جان این سربازان امنیت کشور را در اطراف تهران زنده‌به‌گور کردند. @MehreMaandegar
مهر ماندگار
#استنلی_بوگان #قسمت_هفدهم: وصیت 💥💥💥 داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خن
: باور نمی کنم 💥💥💥 اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم ... - با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... - سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم ... - سوار شو ... مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... - آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... - تو عقل داری؟ ... اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... 🍀🍀🍀 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... - من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... پس شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم ... - از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... 🍁🍁🍁 رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد ... - اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... - دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... 🍃🍂🍃🍂 پی نوشت: نویسنده داستان از زبان آقای بوگان اشاره کردند که در زندان های امریکا، قتل های زیادی اتفاق می افته که برای فرار از زیر بار مسئولیت و پیگیری قتل، به اسم خودکشی اعلام میشه و قطعا مرگ حنیف یکی از اونها بوده... @MehreMaandegar