eitaa logo
مهر ماندگار
1.7هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
46 فایل
یاوران وقف/ خادمان قرآن و امامزادگان فرهنگی _ اجتماعی _ سیاسی ارتباط با مدیر کانال: @khrazaviadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 کمک واقعی در زندگی @Mehremaandegar
💠 شرط اسکان مادام العمر واقف در منزل 💢سؤال: شخصى خانه اش را مسجد نموده، مشروط بر این که خودش تا آخر عمر در آن ساکن باشد، و اگر فرزندى از او به وجود آمد، او هم در همین خانه ساکن باشد. و معلوم نیست چه زمانى این خانه به تصرّف مسجد در خواهد آمد. با توجّه به این مطلب بفرمایید: 1ـ آیا این صحیح است؟ 2ـ آیا مى توان از اموال آن مسجد خرج این خانه کرد؟ 3ـ آیا بعد از فوت این خانه متعلّق به مسجد خواهد بود، یا مربوط به ورثه مى باشد؟ ✅پاسخ: 1- آرى این صحیح است، و باید مطابق آن عمل کرد. پاسخ:2- هنگامى که خانه در اختیار مسجد قرار گرفت، مى توان از درآمد مسجد خرج آن کرد. پاسخ:3- بعد از فوت و فرزندش، خانه براى همیشه متعلّق به مسجد مى شود. 💢آیت الله مکارم @MehreMaandegar
🖼 | کشتار حجاج ایرانی 💠 ۹ مرداد سالروز کشتار حجاج ایرانی به‌علت شرکت در تظاهرات ضدآمریکایی «برائت از مشرکین» @MehreMaandegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدید در ایجاد تنفر از روحانیت در فضای مجازی 💠مراقب طلبه های فیک باشید @MehreMaandegar
▪️بچه بیاور تخفیف بگیر! 💠 یک صاحبخانه خوش انصاف در اقدامی جالب حاضر است در ازای داشتن فرزند بیشتر به مستأجرانش تخفیف بدهد! @MehreMaandegar
مهر ماندگار
قسمت سی و هشتم: پیشنهاد 💥💥💥 مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... - آقای کوتزینگه ... چ
✅قسمت سی و نهم: نجات یوسف 💥💥💥 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم .. - آیا این دو با هم منافات داره؟ ... - دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ... - پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - یعنی من اشتباه می کنم؟ ... لبخند کوتاهی زد ... - برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ... 🍀🍀🍀 از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ... - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ... مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ... - من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ... 🍁🍁🍁 چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ... 🍃🍂🍃🍂 زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ... " @Mehremaandegar
aemeh-vasete-alam.mirbagheri.mp3
1.89M
🗓 پنج‌شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸ ۲۹ ذی‌القعده ۱۴۴۰ ۱ آگوست ۲۰۱۹ @Mehremaandegar
✅ ۱۹ روز تا 💠کاروان عظیم پیامبر گرامی در روز از سفر خود به "سقیا" رسید . اینک پیامبر(ص) تمامی اهل مدینه را جز آنان که به دلایلی همچون بیماری نتوانسته اند همراهیش کنند، در قافله خود به همراه دارد . ده سال پیش در آغازین روزهای ربیع الاول نخستین سال هجرت، زمانی که سراسر جزیرة العرب را دشمنانش در استیلا داشتند و یاران و پیروان ایشان بسیار ناچیز می نمود، پیامبر (ص) مسیر تا را، به همراه تعداد اندکی طی نمودند. اما امروز بیش از نفر تنها از مدینه در کنار حضرت، این مسیر را طی می کنند. 🔸و هنوز زنده است یاد پر خاطره " "، آن شبی که (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید تا نقشه دشمنان، نقش بر آب گردد و با حفظ جان پیامبر(ص)، تاریخ هجرت رقم بخورد . 🔺در همان شب بود که ردای بلند افتخار بر قامت (ع) پوشانیده شد و چنین نازل گشت : 🌹" وَ مِن النّاس ِ مَن یَشتری نَفسَهُ ابتِغاءَ مََرضاةِ الله وَ اللهُ رَئوُفٌ بالعِباد . " (بقره / 207) 💢" و از مردمان، که از جان خود در راه درگذرند و خداوند دوست دار چنین بندگانیست . " @Mehremaandegar
💠خیاطی 💢کاری نداشتند جز اینکه سر کوچه و پشت موتور توی ده بچرخن. مردم هم کم کم از دستشون عاصی شده بودن. یه روز روحانی روستا باهاشون صحبت کرد. یکیشون دیپلم خیاطی داشت. 🍃-پس چرا کاری نمی کنی؟ -پول ندارم- چرخ می خواد، مغازه می خواد- کسی رو توی بازار نمی شناسم- کی لباسامو میخره؟ و… 🍃حاج آقا گفت: خدا روزی رسونه. از تو حرکت از برکت. نمی شه که بیکار بشینین! قرار شد هرکدومشون یه کم پول بذارن وسط باهاش چرخ و میز و پارچه و… بخرن. پارکینگ خونه یکیشون هم شد کارگاه. 🍃حاج آقا هم توی مسجد گفت: از این به بعد همه پیراهن و شلوارشون رو از این جوونا بخرن. کم کم از روستاهای اطراف هم سفارش گرفتن و کارشون رو توسعه دادن. حالا نصف روستا دارن دوخت و دوز می کنن. ✍️سید محمد رضا هاشمی @Mehremaandegar
💠خاطرات شهید یونس زنگی آبادی 📕برگرفته از کتاب مثل مالک 🔅ساعت هشت شب ترکش خورد توی کتفش ، از ترس این که کار کاریز تموم نشه ، یا اینکه حاج قاسم بفهمه و برش گردونه عقب ، 🌛تاساعت چهار صبح کار کرد و کاریز رو تموم کرد. دو سه روز بعد دیدمش ،از بیمارستان فرار کرده بود ،خندید و گفت: هنوز این دستم سالمه 😊 🕊🕊🕊🕊 🔅آخرین باری که زخمی شد ترکش خورد به گلوش ،راننده داشت راه رو اشتباه می رفت ،همونطور که کف آمبولانس خوابیده بود با دست راه رو نشون می داد . 🌛اونقدر توی منطقه مونده بود که با اون حال و روزش می دونست باید از کدوم راه بره . 🕊🕊🕊🕊 🔅حواله ی ماشین رو که دادن بهش ،قبول نکرد.با خودم گفتم : چقدر وضعش خوبه که ماشین رو قبول نمی کنه . وقتی رفتم تو خونه ش دیدم یه اتاق کاهگلی هست و یه اتاق نیمه کاره 😳 🕊🕊🕊🕊 🔅بیست و پنج روز از عملیات" والفجر هشت "میگذشت،تصمیم گرفت خاکریز یکی از خطوط فاو- البحار رو دو جداره کنه با یک چراغ قوه ی کوچک راننده ی بلدوزر رو هدایت میکرد که خاک رو کجا بریزه ... 🌛 راننده که خسته میشد خودش پشت فرمون می نشست .... 🕊🕊🕊 🔅لباسش پر از خون بود تا رفت وضو بگیره لباسشو شستم ،خیلی ناراحت شد؛ 🌛گفت : " راضی نبودم به این کار ؛ وظیفه ی خودم بود ، با همین یه دست سالم می شستم " @Mehremaandegar
✨💔✨ ای شیعه بزن ناله و فریاد امشب از غربت آن غریب کن یاد امشب مسموم شد از زهر، در حجره ی در بسته ی بغداد امشب ✨شهادت امام‌ جواد (ع) تسلیت باد✨ @Mehremaandegar
مهر ماندگار
✅قسمت سی و نهم: نجات یوسف 💥💥💥 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم
✅قسمت چهلم: من واقعا پشیمانم 💥💥💥 با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ... حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ... 🍀🍀🍀 اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... 🍁🍁🍁 ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... 🍃🍂🍃🍂 - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ... @MehreMaandegar