📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
Hekayate Ahmadebne Eshagh _Hadise Nejat.mp3
4.9M
▫️ همه هلاک خواهند شد مگر کسی که...
#حکایت ملاقات احمد بن اسحاق با امام عسکری علیه السلام.
📚 کمال الدین ج۲، ص۳۸۴.
#دعا_برای_فرج
#امام_زمان_عج
🍃🌻🌺🍃
♥️ #حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای
خـدا خـودش صدای
شکستن گردوها را شنیده است
✨اگه به کسی خوبی میکنید
سعی کنید بدون منت باشه
و بـه خاطر خـدا باشه
✨تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
✨که خواجه خود روش بنده پـروری داند
#حکایت ✏️
پیرمردی بود که وردی میخواند و باران باریدن میگرفت. در قبال این کار دو سکه میگرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک میکرد.
پسرک در طول سالهایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر میتواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد بارانساز، دکهای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود.
بارانساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایهای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه بارانساز جوان که به فریادمان برس، زندگیمان رفت.
معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. بارانساز جوان نمیدانست چه کار باید بکند. او نمیدانست که بارانساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران میساخت و با دومی باران را میگفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.
#پی_نوشت : آیا شما ورد دوم را میدانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
☑️ به مهریز نیوز بپیوندید 👇
🔹همراه ما باشید در کانال مهریز نیوز
@Mehriz1401News
مداحی آنلاین - حکایت نجات فطرس ملک.mp3
2.33M
#میلاد_امام_حسین_ع
ماجرای نجات فطرس مَلَک و مأموریت او در قبال زائران امام حسین علیه السلام
👌 #حکایت بسیار شنیدنی
🎙 #سیدمحمدصادق_سجاد
حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
📚 بحارالانوار، ج۴۳، ص۲۴۴.
📚مناقب آل أبي طالب(ط علامه)، ج۴، ص۷۴
#السلامعلیڪیاحسـینابنعلۍع
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
✾࿐༅✧♥️✧ ༅࿐✾
✾࿐༅✧♥️✧ ༅࿐✾
هدایت شده از بَقْیَّةُ الله خَیْرٌالَکُم اِنْ کُنْتُمْ مُومِنینْ
Hekayate Ahmadebne Eshagh _Hadise Nejat.mp3
4.9M
▫️ همه هلاک خواهند شد مگر کسی که...
#حکایت ملاقات احمد بن اسحاق با امام عسکری علیه السلام.
📚 کمال الدین ج۲، ص۳۸۴.
#دعا_برای_فرج
#امام_زمان_عج
🍃🌻🌺🍃
✍#حکایت
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. 💫برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد. 💫مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 💫چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! 💫مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند...
____________________________
#کانال_مهریز_نیوز🇮🇷
🌐@MehrizNews