ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
90
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
اصلاخوردنی نبود.
خیلی عصبانی شده بودم. رفتم جلو تا اعتراض کنم. حسین، دستم را گرفت. گفت«احمد،این ها هدفشون همینه. صلاح نیست
باهاشون درگیر بشیم».
اگر آن روز تدبیر حسین نبود، یقینا من درگیر می شدم.
همرزم شهید: حسین کاربخش
در خط البحار، بچه ها طی دو مرحله وارد این خط شدند.
مرحله ی یکم: آماده سازی خط، ساختن سنگر و دیدگاه هایی برای دیده بانی وشناسایی؛ مرحله دوم: رفتن برای شناسایی.
حسین بادپا و جمالی(شهید)در هر دو مرحله حضور پر رنگی داشتند.
ساختن سنگر و دیدگاه، به هوش و زکاوت خاصی نیاز داشت. کار بسیار مشکلی بود.
دوربین ها می بایست دقیق کار گذاشته
می شد تا گراها را روی درجه به قرار گاه یا فرماندهی اطلاع می دادند تا بچه های ستاد به راحتی بتوانند این گراها را روی نقشه پیاده کنند. حسین در کارش بسیار جدی بود و دقت زیادی داشت.
همرزم شهید: علیرضا فداکار
سال ۱۳۶۵، در اهواز، در قرارگاه لشکر ثارالله وسوله ی۴۱۰بودم. بچه های غواص و اطلاعات عملیات، دور هم جمع بودند. تقریبا همه همدیگر را می شناختیم. من رفسنجانی بودم. همیشه تو هر جمعی وارد می شدم، سعی می کردم هم شهری هایم را پیدا کنم.
آن روز، همین که رفتم توی سوله، بچه ها گفتند «علیرضا، دوتا از بچه های واحد اطلاعات عملیات، هم شهری ات از کار دراومده ان!»
خندیدم. خیلی وقت بود به مرخصی نرفته و دل تنگ بودم. درست است در منطقه، همه ی بچه ها با هم رفیق بودند؛ ولی دیدن هم شهری در انجا، حس دیگری داشت! رفتم کنارشان. باهم آشنا شدیم؛ حسین بادپا و عباس جمالی نام داشتند.
با هم یک ساعتی از رفسنجان،
جنگ، عملیات و... حرف زدیم.
91
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
آن شب، آسمان کاملاً مهتابی و روشن بود.
رفتن یک ستون غوّاص درآن آب زلال و راکد، واقعاً نگران کننده بود.
احتمال این که عراقی ها در آن روشنایی شب، متوجه ی حرکات بچّه ها شود، خیلی زیادبود.
از آن طرف هم نگران این بودند که عملیات لو برود.
برای همین، فرماندهان، ساعت شروع عملیات را نیم ساعت جلوتر اعلام کردند.
عملیات، با رمز «یازهرا» شروع شد.
در محور های مختلف، بچّه ها پیش روی و دشمن را غافل گیر کردند و خط را شکستند.
همین که خط شکسته شد، بچّه ها فوری کار پاک سازی، الحاق و تثبیت را شروع کردند.
دراین عملیات، شهدای زیادی در واحد عملیات اطلاعات، گردان غوّاص و …دادیم؛ ولی دشمن را شکستِ خیلی سختی دادیم و پیروز شدیم.
حسین، در هر عملیاتی، بسیاری از دوستان صمیمی و نزدیکش را از دست داده و تقریباً منزوی شده بود.
بیشتر با عباس جمالی بود.
بعد از عملیات کربلای ۵، رابطه ی ما باهم بیشتر شده بود.
هر وقت فرصتی پیش می آمد، برای چند روز باهم به رفسنجان می رفتیم؛ به خانواده ی دوستان شهیدمان سر می زدیم و به گلزار شهدا می رفتیم.
یکی دو بار هم به روستای پدری من «داوَرون»، سرزدیم.
دوباره باهم برمی گشتیم منطقه.
حسین، بعد از شهادت دوستانش در اطلاعات عملیات و نزدیکی اش به من، بعد از مدّتی علاقه پیدا کرد به گردان ۴۱۰ غوّاص بیاید.
من به آقای امینی که فرمانده گردان بود ،موضوع را گفتم.
ایشان هم چون از شجاعت و پشت کار حسین خبر داشت، موافقت کرد.
حسین، بعد از هماهنگی بین واحد اطلاعات و گردان، به جمع بچّه های غوّاص پیوست.
از اینجا به بعد، دوستی من و حسین عمیق تر شد.
با اخلاق و روحیات همدیگر آشنا بودیم.
حسین، خیلی رُک بود.
اگر توی جمع می دید یک نفر اشتباهی حرفی زده و نظری داده، فوری جلوی همه موضع می گرفت؛ به قول معروف، تو ذوق طرف می زد.
من سه سال از حسین بزرگ تر بودم.
هم به علّت سنّم، هم چون مسئولیتم از حسین بالاتر بود و هم برای رفاقت مان، همیشه احترام مرا نگه می داشت.
یک بار که این اتفاق افتاده بود، بدون رودربایستی بهش گفتم «حسین،امروز کارت اشتباه بود !».
گفت«چرا؟!آخه من حرف حق رو گفتم».
گفتم «حسین جان،عزیزم، من که می دونم حق با شما بود؛ ولی به اون طرف قضیه هم نگاه کن که توی جمع، شخصیت یه آدم رو خرد کردی!».
حسین، خیلی به هم ریخت.
رفت و از او حلالیت گرفت.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
92
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
هم رزم شهید: علیرضا فداکار
بعد از عملیات کربلای 5، اوّلین جایی که رفتیم، کانال سلمان بود. در آنجا آموزش غوّاصی می دیدیم. قبل از این که بچّه ها وارد آب شوند، به آن ها سفارش می کردیم که در هیچ حالی به دهانه های پل نزدیک نشوند؛چون نزدیک دهانه های پل، آب اجازه ی شنا کردن و حتّی برگشت را نمی داد. حسین، اهل ریسک بود. آن روز تا دهانه ی پل رفته بود. همه نگرانش بودیم.وقتی خبری ازش نشد،مطمئن شدیم که غرق شده! بعد از مدّتی،از آن طرف پل آمد بالا! همه سرزنشش می کردند که《حسین، آخه این چه کاری بود که کردی؟!》من گفتم《حسین،من رو از نگرانی کشتی! چه جوری جون سالم به در بردی؟!》گفت《همین که به دهنه ی پل رسیدم، هر چی دست و پا زدم، نتونستم برگردم. تنها فکری که تو اون وضعیت به ذهنم رسید،این بود که دست از تلاش بیهوده بردارم. شنا نکردم و خودم رو دست خدا و جریان آب سپردم.》آن روز خدا خواست حسین زنده بماند.
هم رزم شهید:علیرضا فداکار
در عملیات بیت المقدس هفت،۷۰ متر فاصله بین خط ایران و عراق بود. شب عملیات، گروهی از بچّه های ۴۱۰ را جدا کردند و گفتند《چون فاصله خیلی کمه و کار فقط در حد شکستن خطه،حیفه که همه ی بچّه های غوّاص با هم بروند!》من و آقای صفریان و آقای امینی با هم بودیم. حسین هم با حاج حسن بهرامی در قسمت دیگری از خط بود.
93
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
من و حسین کنجکاو بودیم که ببینیم الان در خط چه خبر است.
گفتم حسین، بیا باهم بریم جلو! حسین، خیلی بی باک و شجاع بود. گفت باشه.
بریم.
با هم حرکت کردیم به سمت خطی که دو ساعت قبل دست عراقی ها بود و تازه شکسته شده بود تا اوضاع را بررسی کنیم.
امکان داشت هنوز کامل پاک سازی نشده باشد و عراقی ها توی سنگرها کمین کرده باشند.
تقریباً ۵۰۰ متر جلو رفتیم. نمی دانم آن شب، عراقی ها، ما را دیده اند یا نه؛ شروع کردند سمت خط خمپاره زدن. همین که خمپارهها به زمین اصابت می کردند، کلوخ هایی مثل سرب داغ از زمین کنده می شد و روی سرمان میریخت.
ماندن جایز نبود! فوری برگشتیم.
آقای امینی، همین که مرا دید، گفت علیرضا، کجا بودی؟! گفتم با حسین رفته بودیم جلو تا وضعیت را بررسی کنیم.
نشستیم و با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم همان شب، با تانک های آقای عرب نژاد برویم جلو. من و آقای امینی و حسین و بقیه ی بچه ها، سوار تانک شدیم.
حسین، از شهادت عباس خیلی ناراحت بود. آقای امینی برای این که حال و هوای حسین را عوض کند و کمی بخندد، سر به سر من گذاشت. می گفت علیرضا اگه شهید بشه، باید بالا سرش بخونیم: این جنازه کچلو را ببرین داورون!
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
94
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
بچّه ها هم جواب می دادند «داورون …آی داورون…».
آن شب با روحیه ی خیلی خوب و شاد آقای امینی ،بچّه ها کلی خندیدند.
فردا صبح هم من و آقای سرچشمه پور ، یک جیپ فرماندهی گرفتیم.
آقای امینی نشست پشت فرمان.
بابچّه ها ،کل خط را چند بار دور زدیم.
بعد از مدّتی ، اوضاع تقریباً آرام شده بود.
تا این که سرانجام قطع نامه پذیرفته و جنگ تمام شد.
همرزم شهید: علیرضا فداکار
جنگ تمام شده بود.
برگشتیم رفسنجان.
من و حسین، بعد از جنگ، ارتباط مان باهم بیشتر شده بود.
بیکار بودیم.
حوصله نداشتیم در خانه بمانیم.
یک موتور داشتم ؛می رفتم دنبال حسین.
روزها تا شب باهم توی شهر ،بی هدف این طرف و آن طرف می رفتیم.
هر دو گم شده ای داشتیم که دنبالش می گشتیم.
آرام و قرار نداشتیم.
به دوستان و خانواده ی شهدا سر می زدیم.
تنها جایی که کمی آرام می شدیم، گلزار شهدا بود.
هیچ کس، حرف جامانده های جنگ را نمی دانست یا نمی فهمید.
ساعت ها کنار مزار دوستان شهیدمان می نشستیم، درد دل می کردیم و افسوس می خوردیم.
دو ماه بعد از پایان جنگ ،من ازدواج کردم.
یک سال بعد هم حسین ازدواج کرد.
باهم ارتباط خانوادگی پیدا کرده بودیم.
با حسین ، پدرومادرش و همسرم رفتیم مشهد.
بعد از این که برگشتیم، من به عنوان فرمانده سپاه سرچشمه معرفی شدم.
من هم حسین را جانشین خودم انتخاب کردم.
95
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
روزی، حسین و آقای کاربخش رفته بودند رفسنجان.
من فردا صبح زود جلسه داشتم. حسین می بایست برمی گشت سرچشمه. بهش زنگ زدم و گفتم《صبح زود، سرچشمه باشی.》.
علی الظاهر حسین و آقای کاربخش، شب تا صبح نخوابیده بودند. بعد از نماز صبح، سوار لندکروز می شوند و به سمت سرچشمه حرکت می کنند.
نزدیک یک درّه خواب شان می برد و ماشین می رود توی درّه! صبح شده بود. هر چی منتظر شدم، دیدم خبری ازشان نیست.
سرانجام زنگ زدند و خبر دادند که《بچّه ها تصادف کرده اند.
الآن هم تو بیمارستان علی بن ابی طالب رفسنجان بستری هستند.》.
فوری ماشین گرفتم و حرکت کردم سمت رفسنجان. وقتی کنار تخت حسین رسیدم، خیلی نگرانش شدم. انگاری داشت نفس های آخرش را می کشید. در همان وضعیت، از من حلالیت می گرفت. گفتم《حسین، نگران نباش، پسر! من هنوز با تو کار دارم. مطمئن ام که خوب می شی!》.
با دعاهای پدر و مادرش و ما، بهبودش را به دست آورد.
این، دومین باری بود که حسین تا نزدیک مرگ رفته بود!
همرزم شهید: علیرضا فداکار
بعد از مدّتی، همراه آقای صفریان، حسین بادپا، عباس هاشمیان و ...، تیپ یکم سیّدالشهدا (تیپ ضربت) را در کرمان تشکیل دادیم.
کار این تیپ، مبارزه با اشرار بود. آقای امینی، فرمانده تیپ، و من، جانشین تیپ بودم.
حسین، فرمانده گردان بود. ماموریت گرفتیم چهار ماه به سمت شلمچه برویم. آن زمان، هم ما آنجا نیرو داشتیم و هم عراقی ها.
حسین در این چهار ماه، در خط شلمچه خیلی زحمت کشید.
برایش فرقی نمی کرد که چه کاری از او خواسته شده؛ از نصب سنگر گرفته تا کمک کردن به آشپزها، به همه کمک می کرد.
اصلاً خستگی نداشت. کار برایش عبادت بود.
سرانجام ماموریت تیپ سیّدالشهدا تمام شد. بعد از مدّتی گفتند《بروید گردان سوار زرهی را در رفسنجان تحویل بگیرین.》.
این موقع، تقریباً اوایلی بود که بحث درجه پیش آمده بود. من بعد از یک سال همکاری، از مجموعه جدا شدم.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
96
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
حرکت کردیم. هوا خیلی گرم بود. بین راه، هرجا نهر آبی می دیدیم، حسین می گفت بریم تنی به آب بزنیم. با لباس تو آب می رفتیم تا بعدش گرما را کمتر احساس کنیم؛ ولی به قدری هوا گرم بود که کمتر از پنج دقیقه، لباس مان کامل خشک می شد.
بین راه، حسین، خوابی را که قبل از حرکت مان دیده بود، برام بازگو کرد. گفت خواب دیدم با شهید سید حمید موسوی رفته ایم کربلا. درهای رواق ها، یکی یکی به رومون باز می شد تا به ضریح رسیدیم. کنار ضریح، فقط من و سیدحمید بودیم که زیارت می کردیم.
وقتی به نجف رسیدیم، ماشین را جایی پارک کردیم و یک ماشین دیگر کرایه کردیم و رفتیم کربلا. چند روز کربلا بودیم. چند بار رفتیم حرم. کسی را داخل حرم راه نمی دادند. به ذهن مان رسید که به یکی از خدام بگوییم که طرحی برای قفسه بندی کتاب های حرم داریم؛ اگه اجازه هست، وارد شویم. نمی دانم چی شد که تا با یکی از خدام صحبت کردیم، بدون تامل، درهای حرم را یکی پس از دیگری باز می کرد، و من و حسین هم پشت سرش حرکت میکردیم. حسین گفت: این، همان صحنه ای بود که در خواب دیدم.
97
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
هم رزم شهید: عباسقطب الدینی
من و حسین، هم شهری بودیم.
من، بچّه ی روستای بهرمان نوق رفسنجان و جزءگردان غوّاص بودم، و حسین، بچّه ی خود رفسنجان و از بچّه های شناسایی اطلاعات.
برای عملیات والفجر۸، بچّه های شناسایی عملیات می بایست به هر صورت که شده،از اروند عبور می کردند.
همین رود اروند، باعث آشنایی من و حسین شد.
یکی از این بچّه های شناسایی، حسن یزدانی (شهید) بود که ۳۰ بار این مسیر را شنا کرده و برگشته بود.
حسین هم مانند حسن یزدانی، بارها و بارها این مسیر را برای اندازه گیری دقیق شنا کرده بود.
وقتی حسین از مأموریت می آمد، می دانستم خسته شده؛ ولی طوری برخورد می کرد که کسی متوجه خستگی اش نشود. شایدفکرمی کرد خسته تر از خودش هم کسی باشد.
ترجیح می داد هم رزمش استراحت کند.
با هم دوست های صمیمی شده بودیم.
با این که بعضی وقت ها، چندروزی همدیگررا نمی دیدیم، در اوّلین فرصتی که پیش می آمد، از حال هم خبر دار می شدیم.
تا آخر جنگ هم باهم ماندیم.
بعد از اعلام آتش بس، جنگ تمام شد.
حسین احساس می کرد که همه ی آرزوهایش را از دست داده.
باور نمی کرد که جنگ تمام شده و هنوز زنده باشد.
دیگر هیچ چیز برایش ارزشی نداشت.
نمی توانست به زندگی عادی خود ادامه بدهد.
نمی خواست باور کند که از قافله ی دوستانش جا مانده.
هر لشکری می بایست به شهر خودش بر می گشت؛ ولی این موجب نمی شد که دوستی ما به اینجا ختم شود.
گر چه پایان جنگ، برای او غم انگیز و مبهوت کننده بود، سعی می کرد تاآخر به عقاید و آرزوهایش وفادار بماند.
تنها چیزی که حسین را به ماندن و کار کردن تشویق می کرد، ادامه ی راه شهدا بود.
تنها هدفی که داشت ،خدمت به این مرز و بوم و سرزمینش بود.
این که کجا باشد و چه پست و مقامی داشته باشد،اصلاً برایش مهم نبود.
چند سالی از جنگ می گذشت.
از هم بی خبر نبودیم.
تااین که سال۱۳۷۳، بحث امنیت جنوب شرق پیش آمد.
لشکر ۴۱ثارالله کرمان، در رفسنجان، یک گردان سوار زرهی راه اندازی کرد.
باز خدا هوای ما را داشت و باهم همکار شدیم.
گردان سوار زرهی، مستقل بود.
مسئول اطلاعاتش،حسین شد.
کار این گردان، مبارزه با اشرار و قاچاقچیان منطقه ی جنوب شرق سیستان و بلوچستان و کرمان بود.
جنوب شرق کشور، به علت وجود این اشرار، بسیار ناامن شده بود.
مردم آنجا، به هیچ وجه احساس امنیت و آرامش نمی کردند.
یک مجموعه و مرکز اطلاعت راه انداختیم.
همان کارهای عملیاتی و اطلاعاتی زمان دفاع مقدس را به نحو دیگری گسترش دادیم. این بار ،شناسایی موقعیت اشرار ،شمار افراد و اسلحه و مهمات و وضعیت آن ها را به دست می آوردیم.
حاج قاسم ،همیشه کارهای سخت شناسایی را به بچّه های ما واگذار می کرد ؛که هم کارهای عملیاتی و هم اطلاعاتی اش با خودمان بود.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
98
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: عباس قطب الدینی
یکی از اشرار معروف، آدمی بسیار جانی و روانی به نام《ایدوک خان》بود.
ایدوک، حدود 120 قتل مرتکب شده بود. رعب و وحشت خاصی را در دل مردم منطقه ی《آورتین》در قلعه گنج انداخته بود.
مردم آن ناحیه، جرات بیرون آمدن از منزل شان را نداشتند. به قدری این ماجرا هولناک شده بود که خبر این ناامنی به تمام مناطق اطراف کرمان و به مقام معظم رهبری هم رسیده بود. ایشان فرموده بودند: این ایدوک کیه که با این گستاخی، مردم بیچاره را می کشه؟فوراً رسیدگی کنید.
بچّه ها فوری دست به کار شدند.
یک طرح عملیاتی ریخته شد. گروه ما، کارهای اطلاعاتی اش را می کرد.
من و حسین بادپا با دو ماشین شاسی بلند و دوازده نفر از بچّه ها به دو قسمت مساوی تقسیم شدیم.
مسئولیت این عملیّات، با حسین بود.
افراد ایدوک، حدود سی نفر بودند.
پشت سر هم به سمت آورتین حرکت کردیم. جادّه ی آورتین، پیچ در پیچ بود. ماشین حسین، جلوتر از ما حرکت می کرد.
به اوّلین پیچ که رسیدیم، ماشین حسین با ایدوک شاخ به شاخ شد.
با این که شمار افراد ما خیلی کمتر از اشرار بود، حسین، مثل دوران جنگ، با درایت، بچّه ها را فوری سازمان دهی کرد.
با شجاعت و شهامت او توانستیم در این عملیّات موفق شویم.
این منطقه را پاک سازی کردیم و نزدیک ۳۰۰۰ سلاح قاچاق و غیر مجاز را ضبط کردیم.
در این عملیات، ۳۰۰-۴۰۰ نفر از اشرار، سلاح به دست آمدند تسلیم شدند و سلاح هایشان را تحویل دادند.
تنها یکی از بچّه ها در این عملیّات به شهادت رسید.
99
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید:رضا سلیمانی
یک بار برای درگیری با اشرار رفته بودیم«کهنوج».
برای مستقر شدن مان،
به جایی نیاز داشتیم. مسؤل مان، قبل از این که حرکت کنیم، با فردی روستایی صحبت کرده بود تا منزلش را برای مدتی
که آنجا هستیم، در اختیار ما قرار بدهد.
شب توی منزل نشسته بودیم. دیدم حسین هی به این طرف و آن طرف نگاه می کند.
خیلی به هم ریخته بود.
صاحب خانه، برای شام ماست و خرما اورد.
شام را که خوردیم، از او سؤالاتی درباره ی منطقه کردیم.
گه گاهی نگاهم به حسین می افتاد که هنوز در خودش بود.
این حسین، با حسین قبل از آمدن به اینجا فرق کرده بود. شب خوابیدیم. نماز صبح شد.
وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
به حسین گفتم «چیزی شده از دیشب پکری؟!»
گفت«نه!».
سرگرم تعقیبات نماز شد. کمی طول کشید.
منتظر شدم. وقتی تمام شد، گفتم «تا هوا خنکه، پا شو بریم بیرون یه دوری بزنیم»
گفت«باشه.»
چند قدمی از خانه فاصله گرفته بودیم که گفتم «حسین ،جان من، چه اتفاقی افتاده که این قدر به هم ریخته ای؟! خوب نیستی؟
سر حال نیستی؟
جریان چیه؟»
گفت«نه. خوبم؟!»
کنجکاوی ام را بیشتر کرد. حتما چیزی فکر حسین را مشغول کرده بود!
خیلی اصرار کردم.
سرانجام بغضی که تو صداش بود، گفت«رضا، این بنده خدایی که ما توی خونه اش مستقر شده ایم،
آدم خیلی انقلابی و خوبیه.
دلش برای این انقلاب و مردم می سوزه.
ولی از روی ناچاری،
خونه اش را در اختیار ما گذاشته، اگه اشرار این منطقه بفهمند که ایشون به ما کمکی کرده، مطمئنا خودش و زن و فرزندش رو راحت نمی ذارند. به هیچ عنوان نمی تونه اینجا زندگی کنه.
مطمئنم وضعیت مالی اش خیلی خوب نیست.
از زمانی که ما اومده ایم، باخوش رویی از ما پذیرایی کرده. شاید کل توان مالی اش این بوده که همین نون و ماست رو برای ما آماده کنه.
خیلی ناراحت ام که ما قدر نمی دونیم.
اگر منزل یکی از ثروتمندهای اینجا می رفتیم، شاید سر
سفره ی امشب ما یه گوسفند بریون
می کرد. این گوسفند بریون، مقدار نا چیزی از مالش بود.
ولی این آقا شاید شام
بچه هاش رو به ما داده باشه...»
آن قدر حسین این قضیه را برای من تشریح کرد که تازه فهمیدم تمام دارایی یک فرد یعنی چی!
البته من بارها با چنین
موضوعی برخورد کرده ولی اصلا دقت نکرده بودم.
حسین، آن روز بدون این که به آن خانواده بر بخورد یا باعث ناراحتی شان
بشود، رفت کهنوج، وسایل مورد نیازشان را خرید و برگشت.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
100
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
هم رزم شهید: رضا سلیمانی
من و حسین، برای ماموریتی رفته بودیم جیرفت. میبایست کاری را می کردیم و زود برمی گشتیم کرمان. در برگشت، به منطقه دلفارد رسیدیم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا اذان ظهر وقت داشتیم. حسین، جلوی مسجدی که کنار جاده بود، نگه داشت. نگاه به ساعتم کردم گفتم: حسین، هنوز چهل و پنج دقیقه به اذان مانده! عجله داریم. حرکت کنیم بریم راین، اونجا نماز می خونیم. قبول نکرد. گفت از کجا معلوم که برسیم؟ حرف زدن با حسین فایده نداشت حسین را از زمان جنگ می شناختم. می دانستم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دهد. تا از اذان منتظر شدیم و نماز خواندیم. سوار ماشین که شدیم، گفت رضا، می دونی ثواب نماز در مسجد چقدر زیاده؟! حالا اگه مسجد جامع باشه، ثوابش اینه... اگه نماز جماعت باشه، اینه... خیلی به این مسائل و جزئیات اهمیت می داد.
هم رزم شهید: محمد مطهری
در جنگ تحمیلی، دورادور شنیده بودم که حسین بادپا بسیار شجاع و نترس است. آن زمان، من در گردان بودم، و حسین در معاونت اطلاعات. ارتباط زیادی با هم نداشتیم. یک بار شنیدم که حسین، قبل از عملیات والفجر ۸ شب های زیادی بیدار بوده تا اندازه ی آب رودخانه را بگیرد و زمان جزر و مد آن را مشخص کند. حسین، جزء بچههای اطلاعات بود که می بایست از اروند وحشی عبور می کردند و شناسایی های لازم قبل از عملیات را می کردند. کوچک ترین اشتباه آن ها، جان همه ی بچه ها را به خطر میانداخت. شاید اصلیترین کار را حسین و دوستانش می کردند. مسئولیت شان، خیلی سنگین بود. حالا بیشتر راغب شده بودم ببینمش. بعد از جنگ، از او بیخبر نبودم. همچنان به همکاریاش با سپاه ادامه می داد. کم کم با اخلاق حسین آشنا تر می شدم. سال ۱۳۸۱ بود. قرار بود مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان بیایند. ما به اتفاق جمعی از بچه های پاسدار و مسئولان اطلاعات رفتیم چابهار. حسین هم بین ما بود. هر وقت ماموریت می رفتیم، مسئول تدارکات سپاه، خیلی سخت گیری می کرد و می گفت ما نباید اسراف کنیم. این سخت گیری در مجموعه ی بچههای سپاه، بیشتر دیده می شد. ظهر بود. خیلی گرسنه شده بودیم. بچه ها می دانستند که قرار نیست زیاد هزینه بشود. پیشنهاد کردند که بروند کنسرو ماهی بخرند. حسین، تنها کسی بود که اعتراض کرد و گفت بابا، ناسلامتی اومده ایم چابهار، لب ساحل. خدا این همه ماهی متنوع برای بشر خلق کرده. حالا اگه لب ساحل نبودیم، کنسرو ماهی می خوردیم. الان که اینجاییم، خود ماهی رو می خوریم این هم اصلاً اسراف نیست. دیگه هزینه ی کنسرت شدن ماهی رو هم نمی دیم.
101
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
خلاصه، آن روز ،طوری مسئول تدارکات را توجیه کرد که انگار بزرگ ترین اشتباه را کرده.
همه با هم زدند زیر خنده.
با اعتراض حسین، بچّه ها توانستند ماهی های دریای عمان را بخورند.
در این سفر ،حسین، با آرامش و فروتنی بسیار، پر تلاش ترین فرد در گروه بود.
سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت.
رعایت حال همه را می کرد. خیلی افتاده بود.
اگر ظرفی می ماند، حسین برای شستنش پیش قدم می شد.
سعی می کرد کارهای هم رزمانش را هم بکند.
چیزی که مرا بیشتر شیفته ی حسین کرده بود ،این که صبر می کرد بچّه ها بخوابند، بعد می رفت سراغ نماز شب و قرآن خواندن.
خیلی عرفانی بود.
از کوچک ترین فرصتش استفاده می کرد.
همرزم شهید : محمد مطهری
سال ۱۳۸۲، مسئول معاونت عملیات لشکر مکانیزه ۴۱ثارالله بودم.
من و حسین باهم همکار شده بودیم.
خیلی خوشحال بودم.
حسینی که آوازه ی شجاعتش در جنگ، برسرزبان ها بود ،حالا کنارم بود.
علاقه داشتم این دوستی مان عمیق تر بشود؛ ولی همکاری ما بیشتر از یک سال دوام نیاورد.
حسین در زمان جنگ، چندین بار مجروح شده بود.
از ناحیه ی چشم ۷۰درصدجانبازبود.
یکی از چشمانش کامل آسیب دیده بود.
بعد از یک سال کار کردن در لشکر اصرار کرد که با انتقالی اش به اداره ی کل بنیاد جانبازان موافقت کنم.
گفتم«حسین جان، من و بچّه ها تازه تورا کشف کرده ایم! تازه بهت عادت کرده ایم.
چه جوری می خوای ما رو بذاری و بری!؟ ».
گفت«مؤمن، من هر جابرم، یاد شما هستم. ».
گفتم«باشه. من حرفی ندارم ؛ولی باید موافقت سردار رئوفی را بگیری. ».
خندیدو گفت«مؤمن خدا،پس من چرا اومده ام پیش تو!؟».
گفتم«حالابرو. من سعی خودم رو می کنم ؛ولی قول نمی دم. ».
خیلی از همکاری با حسین لذّت می بردم. خیلی دوست داشتنی بود.
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
102
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: جلیل شعبانی
روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد.
رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.
پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم.
سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر.
دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد.
آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم.
حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》.
وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک،
با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود.
آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند.
جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود!
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه.
رفت دنبال شغل آزاد.
توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود.
در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود.
یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت.
103
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: محمد مطهری
روزی پیش من آمد و گفت «مؤمن، برات یه زحمتی دارم.»
گفتم«حسین جون، کارهای شما همیشه رحمته.».
گفت «اومده ام ضامنم بشی با اداره ی کل بیمه ارتباط
بر قرار کنم.»
نگاهش کردم و گفتم «حسین، خدایی کی می خواهی دست از این جنب و جوش برداری؟!
قدیمی ها خوب می گن که بازنشسته یعنی با زن نشسته. برو پیر مرد، کمی استراحت کن!»
خندید و گفت «خودت پیر مردی.
تازه اول جوونی منه. می خوام اگه خدا قابلم بدونه، برای مردم یه خدمتی کنم. دفتری راه بندازم، دست چند تا جوون تر ازخودم رو بگیرم، مشغول به کارشون کنم.»
در این مدت شناخته بودمش؛ یا کاری را نمی کرد، یا تمام تلاش خودش را می کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. ضامنش شدم. توانست اولین دفتر خدمات الکترونیکی را افتتاح کند. کارش از صدور دفترچه های بیمه ی روستایی شروع کرد.
تقریبا تو کل استان فعال بود.
همرزم شهید: مهدی صفری زاده
یک روز شنیدم حسین در خیابان شریعتی دفتری تأسیس کرده.
مشغله های کاری باعث شده بود دیر به دیر همدیگر را ببینیم.
دل تنگش شده بودم. سرزده رفتم آنجا.
وارد دفتر شدم. حسین سرش پایین بود و چیزی یادداشت می کرد.
سلام کردم.
نگاهش که بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. آمد سمت من. محکم همدیگر را بغل کردیم.
گفت«چه عجب، مهدی! راه گم کرده ای؟!»
گفتم «خودت بهتر می دونی وضعیت کاری من رو.»
نشستیم رو به روی هم.
شروع کردیم به حرف زدن؛
از بچه ها، از مشغله های کاری...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
104
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: جلیل شعبانی
روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد.
رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.
پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم.
سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر.
دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد.
آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم.
حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》.
وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک،
با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود.
آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند.
جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود!
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه.
رفت دنبال شغل آزاد.
توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود.
در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود.
یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت.
105
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: محمد مطهری
روزی پیش من آمد و گفت «مؤمن، برات یه زحمتی دارم.»
گفتم«حسین جون، کارهای شما همیشه رحمته.».
گفت «اومده ام ضامنم بشی با اداره ی کل بیمه ارتباط
بر قرار کنم.»
نگاهش کردم و گفتم «حسین، خدایی کی می خواهی دست از این جنب و جوش برداری؟!
قدیمی ها خوب می گن که بازنشسته یعنی با زن نشسته. برو پیر مرد، کمی استراحت کن!»
خندید و گفت «خودت پیر مردی.
تازه اول جوونی منه. می خوام اگه خدا قابلم بدونه، برای مردم یه خدمتی کنم. دفتری راه بندازم، دست چند تا جوون تر ازخودم رو بگیرم، مشغول به کارشون کنم.»
در این مدت شناخته بودمش؛ یا کاری را نمی کرد، یا تمام تلاش خودش را می کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. ضامنش شدم. توانست اولین دفتر خدمات الکترونیکی را افتتاح کند. کارش از صدور دفترچه های بیمه ی روستایی شروع کرد.
تقریبا تو کل استان فعال بود.
همرزم شهید: مهدی صفری زاده
یک روز شنیدم حسین در خیابان شریعتی دفتری تأسیس کرده.
مشغله های کاری باعث شده بود دیر به دیر همدیگر را ببینیم.
دل تنگش شده بودم. سرزده رفتم آنجا.
وارد دفتر شدم. حسین سرش پایین بود و چیزی یادداشت می کرد.
سلام کردم.
نگاهش که بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. آمد سمت من. محکم همدیگر را بغل کردیم.
گفت«چه عجب، مهدی! راه گم کرده ای؟!»
گفتم «خودت بهتر می دونی وضعیت کاری من رو.»
نشستیم رو به روی هم.
شروع کردیم به حرف زدن؛
از بچه ها، از مشغله های کاری...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
106
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی
حاج حسین مجروح شده بود و برای ادامه ی مداوا، در یکی از بیمارستان های کرمان بستری شده و بعد از بهبود، دوباره عازم سوریه شده بود. در آن مدت، از حالش بی خبر بودم تا سردارسلیمانی خبر مجروحیت اش را بهم داد. حاج حسین را در سوریه دیدم. روزی با آقای حمیدی نیا آمد پیشم. دو سه ساعتی با هم بودیم. شام را با هم خوردیم. آنجا از مجروحیت اش گفت و این که این تیر بسیار شیرین بود. کاملا مشخص بود که ظواهر را نمی بیند و در عالم دیگری است. مشخص بود که ماندنی نیست. با حرف هایی که می زد، به یاد غزل حافظ افتادم: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس. حسین، مرتبه به مرتبه امتحان شد. از عزیزترین افراد زندگی و زن و فرزند دل کند و مال دنیا را ندید گرفت. به مرتبه ای رسید که فقط خدا و رضای خدا را می دید. حسینی که در تمام مراحلی که در سوریه بود، در کنار صدر زاده و بچه های فاطمیون، نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان یک دوست و برادر ماند و به آنها درس و مشق بندگی و شهادت داد. تقدیری که با صبر برای حسین رقم خورده بود، چیزی جز شهادت و گمنامی نبود.
هم رزمان شهید: رضا سلیمانی، محمدرضا حسنی
حسین می گفت:
- روز جمعه بود. توی یکی از مناطق سنی نشین سوریه خیلی هوس کرده بودم که بروم نماز جمعه. پیش خودم گفتم: گیرم بروم جایی رو هم که نماز جمعه برگزار می شه، پیدا کنم. چه فایده؟ من که نمی فهمم چی می گن! با وجود این تصمیم گرفتم بروم. گفتم درست است که چیزی نمی فهمم؛ ولی ثواب صف نماز جماعت را می برم. پاشدم و رفتم. سرانجام جایی را که نماز برگزار می شد، پیدا کردم. سلام کردم. نشستم آخر های صف. در مدت سخنرانی، فقط به خطیب نگاه می کردم. جملاتش برایم نامفهوم بود. خطیب، خیلی زود متوجه شد که من سوری نیستم. با همان لحن عربی، به آن ها گفته بود که این بنده خدا که توی صف کنار شما نشسته، سوری نیست. خطیب، کمی زبون فارسی بلد بود. من رو صدا زد. گفت بیا کنار من. رفتم کنارش. سلام کردم. گفت حاجی، برای مردم این روستا صحبت کن. گفتم شما که متوجه شدین من ایرانی هستم و عربی بلد نیستم؛ چی بگم؟! خندید و گفت هر چی یاد گرفته ای. هر چی به ذهنم فشار آوردم، دیدم چیزی بلد نیستم جز سلام علیکم. چند دعا کردم؛ اون ها آمین گفتند. رو کردم به خطیب، و عذرخواهی کردم. خطیب گفت شما که اومده اید اینجا، در کنار بچه های سوری می جنگید، ثواب تون، چندین برابر این بچه هاست. اگه این ها مجاهد هستند، کشور خودشونه؛ فقط ثواب مجاهدت رو می برند؛ ولی شما ثواب مجاهدت و مهاجرت را می برین؛ چون هم از وطن و هم از خانواده تون دورین. خم شد پای مرا جلوی مردم بوسید. طوری شد که من با این خطیب دوست شدم.
107
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
البته بازهم حسین به این ها قانع نبود.
بعد از جنگ و گردان سوارزرهی و بعد از فعالیت های اقتصادی هم او دنبال چیز دیگری می گشت.
مشخص بود گم شده ای دارد که پیدایش نمی کند.
به هر طرفی رو می کرد ،به مقصودش نمی رسید.
آرام و قرار نداشت.
می دانستم که روزی گم شده اش را پیدا می کند.
دوست شهید: محمد جعفری
سال ۱۳۸۴، سیستم بیمه ی سلامت، مناقصه ای را در استان کرمان برگزار کرد.
قرار شده بود برای یک میلیون نفر در استان کرمان، طی سه چهار ماه، دفترچه ی بیمه صادر شود.
حاج حسین، از طریق شرکت خدمات الکترونیکی که داشت، دراین مناقصه شرکت کرده بود.
توانست در این مناقصه برنده شود.
دویست اُپراتور ماهر را در دو نوبت صبح و عصر مشغول کرد و توانست در این زمان، کار راتمام کند.
این اوّلین آشنایی و اوّلین کار ما با حسین بود.
چون سه ماهه توانسته بود یک میلیون دفترچه را با کیفیت و سرعت لازم در سطح روستاها پخش کند و قیمت شان نسبت به کل کشور پایین تر بود، از طرف سازمان مرکزی استان کرمان، از وی تقدیر و تشکر شد.
بعد از این مناقصه، سازمان بیمه، فازهای دیگری از کارهای تعویض دفترچه ی بیمه را در سطح استان به شرکت ها و اشخاص واگذار کرد؛ که باز حسین در شهر کرمان برنده شد.
این بار، کار را به او ندادیم.
گفتیم «ما درقلعه گنج، رودبار، فهرج، رستم آباد ، نرماشیر، ریگان و درمناطق محروم استان، کسی متقاضی نداریم.
به شرطی این کار رو در شهر کرمان به شما می دیم که اوّل اونجا را فعّال کنید. »
حاج حسین گفت «من این شرط رو قبول می کنم. ».
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
108
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد.
عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود.
می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود.
دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند.
یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود.
هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت.
هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد.
کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود.
بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند.
برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند.
برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد.
هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد.
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، روزی آمد پیش من.
گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.»
سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.».
گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.»
پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم.
گفتم«اره».
پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.»
گفتم «چشم»
بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه».
آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم.
109
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
هم رزم شهید: عباس کرمانی
ارادت ویژهای به شهید حسین یوسف الهی داشت. یادم هست روزی برام گفت که دیروز رفتم به خانواده ی شهید یوسف الهی سر زدم و سر پدر شهید را بوسیدم. امروز، یکی از دوستان [نامش را نگفت] بهم زنگ زد و گفت: حسین، تو چه کار کردی؟! دیشب خواب دیدم بر گنبد حرم پیامبر بوسه زده ای. ارتباطش با شهید یوسف الهی، تا حدی بود که برای من عجیب بود.
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
اتفاقی، با یکی از هم شهری هایم که هم رزم دوران جنگم بود، از کرمان تا رفسنجان هم سفر شدم. بعد از جنگ، وارد کار تجارت شده و حالا یکی از تاجران مهم شهرمان بود. وسط مسیر، از خاطرات دوران جنگ صحبت کردیم؛ از وضعیت اقتصادی و ... گفت: حسین، من الان بهترین وضعیت مالی را دارم؛ ولی هرچی فکر می کنم، باز یه حسرتی توی زندگی ام هست! چند تا خونه در تهران، کرمان و رفسنجان دارم. خدا رو شکر، همه چی دارم؛ ولی وقتی تنها می شم و با خودم خلوت می کنم، می گم حیف شد که قدر اون زمان رو ندونستیم! زمان جنگ، محمدرضا کاظمی، پیش نماز ما بود. اگه اون روزها یه خورده بیشتر پشت سر محمدرضا کاظمی گریه می کردیم، ما هم رفته بودیم.
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
یک روز صبح رفتم سرکار. گرفتاری مالی داشتم. حال و حوصله ی سر کار ماندن را نداشتم. تصمیم گرفتم برگردم خانه. همیشه در اوضاع سخت، وقتی برام مشکل یا گرفتاری ای پیش می آمد، متوسل می شدم به شهید یوسف الهی. آن روز هم بدجور دلم هوایش را کرده بود. سوار ماشین شدم. فکر می کردم حسین یوسف الهی، انگار بغل دستم نشسته؛ شروع کردم با او درد دل کردن. با همان وضع روحی رسیدم خانه. بعد از نماز، تا ساعت چهار عصر خوابیدم. با صدای خانمم از خواب بیدار شدم. دیدم توی خواب با خودش حرف میزند. بیدارش کردم. گفتم خواب می دیدی؟!گفت: آره. خواب شهید یوسف الهی را دیدم. از در اومد تو. یه نامه تو دستش بود. پایین نامه را امضا کرده بود. نامه رو داد به من. گفت این رو بده به حسین. بهش بگو نگران نباش. مشکلت حل می شه!
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
110
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
دوست شهید:امیر عسکری
روزی به من زنگ زد.
گفت «بیا دفترم کارت دارم. ».
رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ».
با تعجب گفتم «الآن؟!بذارعید. ».
گفت«نه!همین الآن. »
قبول کردم.
تمام هزینه اش را خودش قبول کرد.
از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود.
مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام.
هم رزم شهید:حمید رمضانی
حسین،عجیب عاشق شهدا بود!
باآن ها واقعاًزندگی می کرد.
از رفسنجان می آمد زابل.
بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و…
یک روز ،زاهدان بودم.
دلم هوایش را کرده بود.
تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم.
سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟».
گفت«زابل ام. ».
با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!».
کلی باهاش دعوا کردم.
گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ».
گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ».
تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم.
فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود.
باشهدا زندگی می کرد.
هم رزم شهید:حسن پور محمدی
سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم.
وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم.
از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ».
در طول راه ،مرتب گریه می کرد.
یکی یکی شهدا را یاد می کرد.
از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد.
می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ».
آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود.
حالش خیلی خراب بود.
وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم.
دوساعتی گذشت.
تقریباًحالش بهتر شده بود.
گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ».
وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.
دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی!
بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود.
حال عجیبی داشت.
اصلا متوجه من نبود.
وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت.
هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد.
سوار ماشین شدیم.
در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن.
دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم.
ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم.
باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم.
با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم.
111
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود.
حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت.
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود.
عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس.
گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》.
خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》.
خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز
ملت دانا
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان 📖 #رمان #رو
✨✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبهی شهیدان
📖 #رمان #روایت
«#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
112
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
همرزم شهید: احمد نخعی
بعد از جنگ، ارتباطمان بیشتر شده بود.من مسئول برگزاری جلسات بچه های اطلاعات عملیات بودم.
هر وقت جلسه ای بود،با بچه ها تماس می گرفتم و هماهنگی های لازم را می کردم.
از سال۱۳۶۹، جلسات مان تقریبا مرتب با بچه های اطلاعات عملیات تا امروز برگزار شده واز حال و احوال همدیگر با خبریم.
جلسات بیشتر برای این بود که اگر یکی از این بچه ها مشکلی دارد،بتوانیم با همکاری هم بر طرف کنیم.
حسین به برگزاری این جلسات خیلی اهمیت می داد.البته گاهی ممکن بود یکی از بچه ها مشکلی داشته باشد و خجالت بکشد طرح کند؛ اما حسین به هر طریقی که بود، از مشکلش با خبر می شد ومثلا به من می گفت«پی گیر باش که فلانی، دخترش می خواد عروس بشه؛ وضعیت مالی اش خوب نیست». سعی می کرد کسی متوجه نشود.مشکلات بچه ها،یکی از دغدغه های حسین بود.
همرزم شهید: احمد نخعی
پنج سال قبل، بچه های اطلاعات وتخریب را برای بازدید و تجدید خاطره،به مناطق جنوب بردیم.از کرمان با قطار حرکت کردیم.
دو روز قم ماندیم.در این دو روز،هم به زیارت حضرت معصومه(ع) رفتیم هم با علما دیدار کردیم.از قم با قطار به اهواز رفتیم.
از اهواز هم با اتوبوس رفتیم سمت خرمشهر واروند.کنار اروند،محلی را برای نشستن مردم درست کرده اند.رفتیم آنجا نشستیم و صبحانه خوردیم.بعد هم عکس دسته جمعی زیادی گرفتیم.کنارمان یک نخل بود.حسین رفت کنار نخل.
گفت «می خوام
اینجا یه عکس تنهایی بگیرم».
بچه ها، همین که این حرف را از دهن حسین شنیدند،آمدند کنارش ایستادند وباز هم عکس گروهی گرفتند.البته با آن همه شیطانی که بچه ها کردند،حسین توانست
یک عکس تنهایی کنار نخل بگیرد.یکی از بچه ها به شوخی گفت«حسین،این عکس را برای بعد از شهادتش می خواد!».حسین فقط تبسم کرد و هیچ نگفت.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا