eitaa logo
ملت دانا
2.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
41 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت دانا
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_صد_و_یازده که بلافاصله به من زنگ زد... به گلویم التماس میکردم تحمل کن
🕌 🕌 مبادا عطر عشقش مستم کند... آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله ای که تن و بدن مردم را میلرزاند... مصطفی لحظه ای نمی نشست،.. هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد.. و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم _زینب جان! نمیترسی که؟😢 و مگر میشد نترسم..😥😨 که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند..و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم.. تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد. دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود.. که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید... ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت📲 تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد... حرم حضرت سکینه(س) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم...😞😢 با ماشین🚙 از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است...😨😱 آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود... مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد.. 💨🚙تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم..😥😥 و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر... 🕌 🕌 دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده..وخبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم برداری میکردند... آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند.. 😢😒 و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه💚😭 فقط گریه کردیم... مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در _حرم حضرت زینب(س) رفت... ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی🏘 ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد😥😍 که تا از ماشین پیاده شدم،.. مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید... در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم وحالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم میکردم.. تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از قدمی رفت و مادرش عذرتقصیر خواست😔 _این چند روز خیلی ضعیف شده، می خواید ببریمش دکتر؟😥 و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد.. که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد _دکترش حضرت زینبه.😊 خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد _از پشت بام حرم پیداس!😊 تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه! و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده... که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد.. قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم💚 در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید😍 که نگاهم از حال رفت...😍😭☺️ حس میکردم گنبد حرم... 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا