eitaa logo
انّ الحسین‌مصباح‌الهدی 🚩🏴
2.4هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
12.4هزار ویدیو
102 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼✨سه‌ شنبه تون شاد و زیبا 🍁✨و سرشار 💕✨ازعشق و آرامش 🌼✨امیدوارم 🍁✨سلامتی، خوشبختی 💕✨ مهمـان 🌼✨خونه هاتون 🍁✨و لبخنـد 💕✨مهمـان 🌼✨نگاهتـون باشـه 🍁✨روز خوبی داشتـه باشیـد💐 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌
🌸🌸🌸 🌺🍃تشییع شهید گمنام ، شهرستان ممسنی . ۱۴۰۱/ ۹/۲۹ 🌺🍃گل اشکم شبی وا میشد‌ ای کاش همه دردم مداوا میشد‌ ای کاش به هر کس قسمتی دادی خدایا☆ ♡شهادت♡ قسمت ما میشد‌ ای کاش... 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند آوری نسل شیعه بسیار کمم شده و این خواست اصلی دشمن است. فرزند آوری در این زمان جهاد بزرگی است......
نباید از رفتن این گلابی ناراحت باشیم بزودی گشنگی به خودش و خانواده اش فشار خواهد آورد و چون کار دیگری بلد نیست از سوی خانواده اش طرد خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پاییز باهمه زیبایی هایش🍂🍁 وبرگ ریزانش داره تمام میشه🍂🍁 زمستان باسرما❄️🌨❄️ وسپیدی برفش درراه است❄️ امیدوارم بارش هردانه برف زمستانی❄️ آمینی باشد برای آرزوهای زیباتون🙏 روزتون بخیر پیشاپیش زمستانتون زیبا ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 تاثیرات عجیبِ بودن فرد در خانه.. 🔊مرحوم آیت الله مجتهدی 🌸🍃💜🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ عراقی‌ها با فریاد «آمریکا شیطان بزرگ است»، هیئت سفارت آمریکا را از مراسم فرماندهان شهید اخراج کردند 🔹 شرکت کنندگان در مراسم فرهنگی هنری که به مناسبت سومین سالگرد شهادت فرماندهان شهید(حاج قاسم و المهندس) در حال برگزاری است، با فریاد «آمریکا شیطان بزرگ است»، هیئت دیپلماتیک سفارت آمریکا در بغداد را که درصدد ورود به محل برگزاری این مراسم بود، اخراج کردند. 🔹 جشنواره فرهنگی همزمان با سالگرد شهادت فرماندهان پیروزی با استقبال گسترده شهروندان عراقی روبرو شده است. به بزرگترین کانال جهاد تبیین بپیوندیم👇 ┏━━ °•🍃•°━━┓ ┗━━ °•🍃•°━━┛
📸 جمعی از خانواده شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت احمدبن موسی (شاهچراغ) شیراز، صبح امروز (سه‌شنبه) با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار کردند. ۱۴۰۱/۹/۲۹
[🌿🤍] 🌱کـسـی کـه داشـتـه بـاشـد ارزش و مـنـزلـتـش زیـاد خـواهـد شـد🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5801153404050869253.mp3
6.61M
▪️حکایتی عجیب از برکات حدیث شریف کساء. 📚حدیث کساء و آثار شگفت، ص۹۸ حکایت حدیث_کساء
🔴 دعا براي ظهور پس از نمازهاي واجب 🔵 امام جواد عليه السلام فرمودند : وقتي از نماز واجب فارغ شدي بگو : 🌕 رَضيتُ بِاللَّهِ رَبّاً ، وَبِالْإِسْلامِ ديناً ، وَبِالْقُرْآنِ کِتاباً ، وَبِمُحَمَّدٍ صلي الله عليه وآله وسلم نَبِيّاً، وَبِعَلِيٍّ وَلِيّاً، وَبِالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ ، وَعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، وَجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ، وَمُوْسَي بْنِ جَعْفَرٍ، وَعَلِيِّ بْنِ مُوسي، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ، وَعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ، وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ ، وَالْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ أَئِمَّةً أَللَّهُمَّ وَلِيُّکَ الْحُجَّةُ فَاحْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ يَمينِهِ وَعَنْ شِمالِهِ، وَمِنْ فَوْقِهِ وَمِنْ تَحْتِهِ، وَامْدُدْ لَهُ في عُمْرِهِ، وَاجْعَلْهُ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، اَلْمُنْتَصِرَ لِدينِکَ . وَأَرِهِ ما يُحِبُّ وَتَقَِرُّ بِهِ عَيْنُهُ في نَفْسِهِ وَفي ذُرِّيَّتِهِ ، وَأَهْلِهِ وَمالِهِ ، وَفي شيعَتِهِ وَفي عَدُوِّهِ ، وَأَرِهِمْ مِنْهُ ما يَحْذَرُونَ ، وَأَرِهِ فيهِمْ ما يُحِبُّ وَتَقَِرُّ بِهِ عَيْنُهُ ، وَاشْفِ بِهِ صُدُورَنا وَصُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ. 📚 مکیال المکارم ج ۲ ص ۳ 📚 صحیفه مهدیه بخش ۳ دعای ۲ 🛑 این حدیث امام جواد علیه السلام دعا کردن برای فرج مولایمان امام زمان ارواحنا فداه را بعد از هر نماز واجب مورد تاکید قرار می دهد.
4_5877565923128249228.mp3
2.11M
قطره اشکی در فراق مولای خوبان أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘گل اشکم شبی وامیشدای کاش همه دردم مداوامیشدای کاش به هرکس قسمتی دادی خدایاشهادت قسمت مامیشدای کاش⚘: 🌸🌸🌸 🌺🍃تشییع شهید گمنام ، شهرستان ممسنی . ۱۴۰۱/ ۹/۲۹ 🌺🍃گل اشکم شبی وا میشد‌ ای کاش همه دردم مداوا میشد‌ ای کاش به هر کس قسمتی دادی خدایا☆ ♡شهادت♡ قسمت ما میشد‌ ای کاش... 🌸🌸🌸
دست مجروح آرتین در دیدار امروز با رهبر انقلاب
إنالله و انا الیه راجعون کم شد زجمع خسته‌دلان یار دیگری ... آقا سید ابوالفضل کاظمی پیرغلام آستان اباعبدالله‌الحسین(ع) فرمانده‌ گردان میثم لشکر۲۷حضرت‌رسول‌ﷺ معروف به گردان داش مشدی‌ها و لوطی‌های تهران در دوران دفاع‌ مقدس و از همرزمان شهیدان چمران، بروجردی، صیادشیرازی و اصغر وصالی (گروه دستمال‌ سرخ‌ها) به یاران شهیدش پیوست. سید راوی کتاب کوچه نقاشها بود اثری ماتدگار از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی از دوران کودکی تا دوران دفاع مقدس عروج این مجاهد فی‌ سبیل‌الله را خدمت خانواده محترم و همرزمانش تسلیت عرض می‌نماییم. 💠🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: بدانید خدا با ماست. هرکس باور ندارد نگاه کند به این ۴۰ سال که تمام قدرت‌های دنیا با همه وجود به انقلاب ضربه زدند، اما ما امروز قوی‌تر شده‌ایم خیلی این انقلاب چیز عجیبی است و حالا حالاها برای اربابان دنیا دردسرها خواهد داشت. ✍مؤمن باید محاسباتش مؤمنانه باشد. روایتش از صحنه مؤمنانه باشد. وگرنه در دام تحریف‌ها و تحلیل‌های شیطانی کفار و منافقین گرفتار خواهد شد. حضرت آقا نمونه آشکار ایمان به الله است. خود را در نظام اندیشه‌ای غرب بازیابی نکنیم که در این صورت ولایت آنها را پذیرفته‌ایم و در نظام محاسباتی آنها ما از بین رفتنی هستیم.
EsteghfarAmirAlmomenin[36].mp3
5.4M
⬆️⬆️⬆️ ⃣3⃣ 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🎤 حاج میثم مطیعی 🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ تُبْتُ إِلَیْکَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فِیهِ وَ نَقَضْتُ الْعَهْدَ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَکَ جُرْأَهً مِنِّی عَلَیْکَ لِمَعْرِفَتِی بِکَرَمِکَ وَ عَفْوِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ🌹 ترجمه🔽 🌸بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که از آن به سویت توبه کردم و مجدداً به سوی آن برگشتم و عهدی را که بین من و تو بود با گستاخی و جرأت نقض کردم، زیرا با کَرَم و عفو تو آشنا بودم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌸 @majmaemahdiiaranmajazi
••🌸 بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت... مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!! محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره. صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟!! محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟ مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که. بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟ محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه. با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت... نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم. یاد حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟! محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه. نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت. سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره. جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟ مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم. هرسه تامون خندیدیم. محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟ بازهم خندیم. مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته. بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی. گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم. بازهم خندیدیم. محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها. با تکون سر گفتم باشه. اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه... هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد. مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست. ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر صبور و مقاومی دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد. رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده. مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید. من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد... بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت. چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست. مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک. نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. باید کاری میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها. محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری. محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون. مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟ محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره. مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم. مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟ -اینکه خواستگار نیاد دیگه. لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها. هرسه تامون خندیدیم... مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن. دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه. اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟ لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود. مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه. رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی. خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد. به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره. -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟ -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه ای با تابه قسمت اول🍉🥞 تقدیم شما خوبان💐 ┏━━ °•🍃•°━━┓ ┗━━ °•🍃•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه با تابه قسمت سوم🍉🥞 تقدیم شما خوبان💐 ┏━━ °•🍃•°━━┓ ┗━━ °•🍃•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه با تابه قسمت دوم🍉🥞 تقدیم شما خوبان💐 ┏━━ °•🍃•°━━┓ ┗━━ °•🍃•°━━┛
دخترانی که خواستگار ندارند... از مرحوم آیت الله بهجت رحمة الله علیه سوال کردند برای دخترانی که خواستگار ندارند یا خواستگاری به نتیجه نمی‌رسد چه توصیه می کنید ایشان فرمودند به مدت پنج هفته شبهای جمعه عبایی بر سر دختر قرار دهند و حدیث کسا را بخوانند انشالله رفع می شود... حضرت آیت الله بهجت تاکید فراوانی به این امر داشته وبنده بسیار افراد زیادی دیدم که این کار را اجرا کردند و کامل جواب داده فقط دوستان پس از اینکه عبا را بر می‌دارند شش بار جمله لااله الا الله را تکرار کنند . 📚نشر آثار آیت الله بهجت (ره)