#داستانک
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی ، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند ، پس از چند روز ، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف ، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند ، مرد دنیا دیده ای گفت : راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود :
چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید ، حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند ، و شما نمى دانید .
( بقره / 216 )
در تمام مشكلات و حوادث زندگی صبر پيشه كنیم و به خدا اعتماد کنیم ....
#امام_زمان
#داستانک
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند.
قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما....
واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم !!
.
همش که نبایدپست خبری و سیاسی باشه🙋
#داستانک 👇🏻
# ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از #میدان_کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.
مرد ذغالفروش فقط یک #شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد.
ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش #زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در #جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضر جواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت:
«اعلیحضرتا، حقیقتش این است که من تا #ته_جهنم نرفتم!»
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
#داستانک☕️
زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشت، بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت، نان را بردارد.
هر روز مردی کمرخمیده از آنجا میگذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی.
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفتههای مرد ناراحت و رنجیده شد و پیش خود گفت: نه تنها تشکر نمیکند، بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد. نمیدانم منظورش چیست.
یک روز که زن از گفتههای مرد کاملا به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ و بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهای معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. همان شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده، با لباسهایی پاره، پشت در ایستاده بود.
او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه میکرد، گفت: مادر در چند فرسنگی اینجا، چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش میرفتم، ناگهان مردی قدخمیدهای را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: این تنها چیزی است که من هر روز میخورم، امروز آن را به تو میدهم؛ زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری. وقتی که مادر این ماجرا را شنید، رنگ از چهرهاش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد قدخمیده پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را میخورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان مرد گوژپشت را دریافت:
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
🏝تلاش در راه تبیینوبصیرتافزایی
| جایی برای نـزدیکشدن بـه آفـتـابولایـت🌤
#کانالمهدویت_بصیرت
🆔 @mah_davit313
https://eitaa.com/mah_davit313
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
💇♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟
بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
#داستانک
#مهدویت_بصیرت
@mah_davit313