رمان مدافع عشق♥️
#پارت3
عصبـی بلند میشوم.
_ ببینید مثلاً برادر، خیلی دارید از حدتون جلو میزنید! تا کی قصد بی احترامی دارید!
_ بی احترامی نیست؛ یک هفته ست مدام توی این محوطه میچرخید، اینجا محیط مردونه ست.
_ نیومدم تو که... جلوی درم.
_ آها! یعنی آقایون جلوی درنمیان؟ یهو به حول قوه ی الهی از کلاس طی الارض میکنن به منزلشون؟! یا شایدم رفقا یاد گرفتن پرواز کنن و ما بی خبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سکوت میکنم.
نفس عمیقی میکشی و شمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صلاح نیست اینجا باشید! بهتره تمومش کنید و برید.
_ نخوام برم؟!
_ الله اکبر؛ اگه نرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا، سید، رفتی یه تذکر بدیا... چه خبرته داداش!
نگاه میکنم. پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده؛ حتمًا رفیقت است... عین خودت پررو!
بی معطلی زیر لب یا علی میگویی و باز هم دور میشوی.
یک چیز دلم را تکان میدهد...
تو سیدی!
به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کهن سال مقابل درب حوزه میدوزم.
چند سال است که شاهد رفت و آمدهایی؟ استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟ تو هم طلبه ها را دوست داری؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی