z:
رمان مدافع عشق♥️
#پارت5
_خب کجا میره؟
_نمیدونم؛ ولی وقتی میاد خیلی لاغره. یه جورایی توبه میکنه.
با چشمانی گرد به لب های خواهرت خیره میشوم.
_توبه کنه؟! مگه... مگه اشتباه از ایشون بوده؟
چیزی نمیگوید. صحبت را میکشاند به جمله ی آخر.
_فقط حلالش کن! علاقت به طلبه هارم تحسین میکرد. علی اکبر غیرتیه، اینم بذار پای همینش.
سید علی اکبر... هم نام پسِر اربابی! هر روز برایم عجیب تر میشوی. تو متفاوتی، یا من تو را اینطور میبینم؟
کار نشریه به خوبـی تمام شد و دوستی من با خواهرت "فاطمه سادات" شروع شد. آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که به راحتی میشد او را دوست داشت.
حرفهایش راجع به تو، مرا هر روز کنجکاوتر میکرد.
ُمهر پایان زد.
همین حرفها و رفت وآمدهایم، سمت حوزه
گاهی تماس تلفنـی داشتیم و بعضی وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه ی جدید عکس هایم... چادرش جلوه ی خاصی داشت در کادر
تصاویر.
کم کم متوجه شدم خانواده ی نسبتًا پر جمعیتی هستید. علی اکبر، سجاد، علـی اصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان.
تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچکتر. نام پدرت حسین و مادرت زهرا؛ حتـی این چینش اسم ها برایم عجیب بود.
تو را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرف هایش از تو میگفت.
دوستی ما روز به روز محکم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نورت به گوشم رسید.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی