z:
رمان مدافع عشق♥️
#پارت6
فاطمه سادات؟
_جانم؟
_توئم میری؟
_کجا؟
_اممم... باداداشت؛ راهیان نور.
_آره! ماچند ساله که میریم.
بادو دلی و کمی منِ مِن میگویم:
_میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند.
_دوست داری بیای؟
_عاوره... خیلی.
_چرا نشه، فقط...
گوشه ی چادرش را میکشم.
_فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتاپایم میکند.
_باید چادر سر کنـی.
سر کج میکنم، ابرو بالا می اندازم.
_مگه حجابم بده؟
_نه. کی گفته بده؟ اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره! در اصل رفتن اونها به خاطر همین سیاهی بوده... حفظ این...و گوشه ی چادرش را با دست سمتم میگیرد.
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هواشان را دوست داشتم.
زندگیشان بوی غریب و آشنایـی از محبت میداد. محبتی که من در زندگی ام دنبالش میگشتم؛ حالا اینجاست... در بین همین افراد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی