eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
520 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
24 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت58🦋 شب بود که رسیدیم مشهد. همه بی قرار بودن ولی من حس خاصی نداشتم. ت
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت59🦋 برسام جلوی در ایستاده بود باید از کنارش عبور میکردم تا سوار بشم. میخواستم نگام کنه تا واکنششو ببینم. واسه همین سلام کردم. یه لحظه نگاهم کرد و دوباره نگاهشو به زمین دوخت و جوابمو داد. اما انگار که متوجه شده باشه که منو دیده سرشو اورد بالا و دقیق شد تو صورتم. ابروهاش رفت بالا. اما بعد اخم کردو نگاهشو به زمین دوخت و ببخشیدی گفت. رفتم بالا و سوار شدم. چه واکنش عجیبی نفهمیدم خوشش اومد یا بدش اومد؟ وارد صحن شدیم. برای لحظه ایی نگاهم به گنبد طلایی روبروم گره خورد. _السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. صدای حدیث بود . نگاهش کردم دست راستشو روی سینه اش قرار داده بود و به گنبد خیره شده بود. قطره ی اشکی از چشمش جاری شد. نگاهی به بقیه انداختن بیشترشون عکس العملی شبیه به حدیث داشتن. همه راه افتادن منم دنبالشون رفتم. رفتیم قسمت زنونه. شلوغ بود خصوصا محوطه ی نزدیک ضریح. حدیث دستمو گرفت و برد یه گوشه که به ضریح دید داشت نشستیم. گفتم _چرا نشستیم؟ گفت _پس چیکار کنیم؟ گفتم _نمیریم جلو؟ گفت _خیلی شلوغه و خطرناک از همینجا هم میشه زیارت کرد لازم نیست به ضریح دست بزنی. گفتم. _خوب پس چرا بقیه میرن؟ گفت. _خوب فکر میکنن اگه به ضریح بچسپن بهتر حاجت میگیرن اما خوب وقتی همه میرن اون قسمت تجمع میشه بعضا میزنن تو سرو کله ی هم تا به ضریح برسن ولی خود امام رضا گفتن که دوست ندارن کسی دل زائرین رو بشکونه و کسی که اینکارو بکنه زیارتش قبول نیست.الان اون جلو همه در حال تلاشن که برن جلو و دست به ضریح بزنن. اگه از همین جا حتی تو صحن هم باشی زیارت کردی لازم نیست بری سمت ضریح.امام رضا صدامونو میشنوه و مارو میبینه اما متاسفانه خیلی ها این مسئله رو درک نمیکنن. من یه بار رفتم اون جلو یکی پامو لگد و چندبار داشتم خفه میشدم حتی دیدم روسری های همدیگه رو پاره میکردن اصلا یه وضع وحشتناکی بعد توقع دارن که امام رضا حاجتشونو بده خوب تو داری عملا به یه ادم آسیب میرسونی و خیلی بده من بعد اون دفعه دیگه نرفتم جلو همیشه همین جا نشستم و حرف زدم اصلا بودن تو این شهر خودش خیلی حال ادمو خوب میکنه. چشم از حدیث گرفتمو به اون جمعیت خیره شدم. واقعا وحشتناک بود. گفتم. _باشه منم نمیرم جلو که نه به خودم آسیب برسه و نه به کس دیگه ایی آسیب بزنم. چشمکی حواله ام کرد و گفت _دلربا جان شما بار اولته اومدی پیش امام رضا اگا حاجتی داری بگو اقا رد نمیکنه همین که تورو طلبیده که تا اینجا بیایی یعنی میتونی حاجت روا بشی گفتم _یعنی هرچی بگم میشه؟ گفت. _بستگی داره گاهی ممکنه یه چیزی بخوای که خیلی مادی باشه یا اصلا به صلاحت نباشه سعی کن چیزی رو بگی که حرف دلته چیزی که ته دلت مونده و خواسته ی قلبیته. یه چیزی بخواه که با رسیدن به اون خواسته به خیلی چیزای دیگه هم برسی خیر و صلاح خودتو بخواه و دقت کن چی میخوای . بیشتر از این باهاش حرف نزدم چون حس کردم احتیاج به سکوت داره. پس سکوت کردمو به ضریح خیره شدم. سلام امام رضا. من چندباری عکس اینجا رو تو تلوزیون دیدم. خیلی ها ازت تعریف میکنن خیلی ها دوستت دارن. میگن تو به حرف هاشون گوش میدی حدیث میگه اگه ازت چیزی بخوام بهم میدی. اما من نمیدونم چی بخوام اصلا نمیدونم چی برای من خیلی مهمه.؟ اصلا نمیدونم این صحبتا فایده ایی داره یا نه.؟ ولی حس خوبی به اینجا دارم. سعی میکنم تو مدتی که اینجا هستم بیشتر فکر کنم تا بفهمم چی بیشتر از همه برام اهمیت داره و بعد ازت میخوام. فعلا مزاحمت نمیشم. خسته و کوفته سر رو بالش گذاشتمو خوابم برد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت 60🦋 امروز دوشنبه است و فقط امروز و فردا اینجاییم چهارشنبه صبح راه میوفتیم سمت تهران. امروز میریم بازار خرید. حدیث و محمد حسین توی مغازه ایی رفتن که پر از انگشتر نگین دار بود. میتونم بگم تو این مدت کم به چادر عادت کردم. اون قدرام که فکر میکردم بد نیست. نگاهی به مغازه های اطراف کردم. متوجه ی صدای برسام شدم برگشتم که دیدم با همون دختره مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه ایی بودن. اما متوجه نشدم چی میگفتن. دستم گرم شد. برگشتم که حدیث و دیدم. گفت. _گل دختر بیا بریم چرا تنها وایسادی.؟ گفتم _همین جوری. منو به سمت همون مغازه برد که چند دقیقه ی پیش خودشو محمد حسین داخلش بودن. موقع رفتن داخل مغازه دوباره نگاه به جایی که برسام و اون دختر بودن کردم ولی رفته بودن چشم چرخوندم ولی ندیدمشون. حدیث کلی انگشتر گذاشت جلومو گفت _یکی رو انتخاب کن میخوام بهت هدیه بدم. گفتم. _جانم؟هدیه؟ گفت. _بلی چندتا چیز دیگه هم هست هدیه ی من و محمد حسین به تو. گفتم . _اخه چرا؟ گفت. _چون تو بهترین رفیق دنیایی و میخوام ازم یادگاری داشته باشی پس بی چون و چرا انتخاب کن. به انگشتر ها نگاه کردم. که انگشتر ساده ایی که نگین سبز کوچیک داشت توجه امو جلب کرد. دستم کردم. خیلی خوشگل بود. حدیث دستمو نگاه کردو گفت. _ای شیطون یه خوشگلشو برداشتی پس منم از همین بر میدارم که با تو ست باشم. لبخندی زدم. بعد منو کشوند سمت دیگه ی مغازه که کلی تسبیح آویزون بود. گفت. _انتخاب کن. یه تسبیح آبی تیره برداشتم اونا حساب کرد و رفتیم بیرون منو کشوند یه مغازه ی دیگه. گفتم _حدیث دقت کردی همش داری منو میکشونی؟ گفت. _واقعا؟ گفتم. _نه پس. گفت. _حتما واجب بوده دیگه حالا بیا ناز نکن. سری تکون دادم وارد مغازه شدیم. گفت _میخوام برات یه ست چادر نماز و بخرم مدل مطهره برمیدارم برات که راحت باشی تو فقط رنگشو انتخاب کن. گفتم. _چادر نماز؟ گفت. _بله گفتم. _برای من؟؟؟؟ گفت. _چیه خوب شاید یه وقت دل خواست نماز بخونی خوب به چادر نماز احتیاج داری دیگه! شونه ایی بالا انداختمو گفتم. _باشه. یه رنگ آبی ملایم که توش گلای بنفش و ابی ریز داشت برداشتم. بعدم رفتیم چندتا شال و روسری خریدم . هوا تاریک شده بود که با اتوبوس برگشتیم حسینیه. گفتم. _حدیث جان دستت درد نکنه ولی توروخدا دیگه به من هدیه نده کلی پول اینا شده. گفت _خوب بابا قرار نیست همیشه بهت هدیه بدم که همین یه بار بود. بعدم خندید. منم خندم گرفت واقعا دیونست. وسایلمو توی ساکی گذاشتم. نگاهم به همون دختر افتاد که گوشه ایی نشسته بود و با به دختر دیگه حرف میزد خیلی دلم میخواست بدونم با برسام چی میگفتن! از اینکه با برسام حرف میزد حس خوبی نداشتم اصلا ازش خوشم نمیاد چرا؟ چی چرا؟ چرا ازش خوشت نمیاد؟اون که با تو کاری نداره. نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد توهم دلیل نخواه . خیلی بی منطقی. همینی که هست. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت61🦋 امروز روز اخریه که اینجاییم. تو این چند روز حسابی به این شهر عادت کردم. حتی از اون حسینه هم خوشم اومد. ساعت ۲۰ شب بود. دو ساعت پیش همه حرم بودیم. حدیث گفت فردا بعد نماز صبح حرکت میکنیم به سمت تهران. ولی من واقعا از اینجا خوشم اومده. هنوز از امام رضا درخواستی نکردم. ولی الان دلم میخواد بگم. صبح میریم حرم نماز میخونیم و از اونور راهی تهران میشیم. تو اون شلوغی شاید وقت نکنم راحت حرف بزنم. پس باید الان برم حرم. حدیث مشغول صحبت با چندتا دختر بود. دستشو گرفتم. که برگشت ونگام کرد. گفتم _حدیث میخوام برم حرم. گفت. _ما که تازه از حرم برگشتیم. گفتم. _میخوام تنها باشم. گفت. _یعنی تنهایی میری؟ گفتم. _اگه میتونی باهام بیا ولی اگه خسته ایی خودم میرم. لبخندی زدو گفت. _این چه حرفیه دختر گور پدر خستگی رفیقو عشق اشت. خندیدم و بغلش کردم. کنار گوشش لب زدم. _حدیث شاید خیلی از دوستیمون نمیگذره ولی من خیلیییی دوستت دارم. اونم در جوابم گفت. _من بیشتر. ازش جدا شدمو رفتم اماده بشم. اونم چادرشو سرش کرد و گفت. _وایسا به محمد حسین خبر بدم. بعدم مشغول صحبت شد. حرفش که تموم شد گفت. _بریم رفتیم بیرون در که دیدم محمد حسین و برسام از پله ها اومدن پایین. گفتم. _اینا چرا اومدن؟ گفت _خوب محمد حسین گفت بهتره تنهایی این راهو نریم حتما برسامم اومده محمد حسین تنها نباشه. شایدی گفتمو ۴ نفری رفتیم بیرون. تاکسی به مقصد حرم گرفتیم. برسام جلو نشست. محمد حسین وحدیث کنارم هم پشت نشست کنار حدیث جا گرفتم. وارد صحن شدیم. رو به حدیث گفتم. _میخوام یکم تنها باشم تو با اقات دوتایی وقت بگذرونید. لبخند زد و باشه ایی گفت. ازشون جدا شدم. محمد حسین و حدیث به سمت پنجره فولاد حرکت کردن. برسامم گوشه ایی ایستاده بود و مشغول گوشیش بود. مقابل گنبد ایستاده بودم. اولین قدمم به سمت گنبد طلایی با اولین قطره ی بارون یکی شدن. به آسمون خیره شدم. قطرات پشت هم از آسمون سقوط میکردن و روی صورت و دستام . یه تیکه از آهنگی که حدیث روی زنگ موبایلش گذاشته بود توی ذهنم مدام پلی میشد. یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم تویی کس بی کسیام چادرمو روی سرم مرتب کردمو رو به گنبد گفتم هرچی فکر کردم چیز خاصی به ذهنم نرسید نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید چیزی ازت بخوام که خیلی با ارزش باشه. امام رضا میشه برام دعا کنی ؟ میشه برام دعا کنی که من همونی بشم که دوست داری؟ میدونم بدم ولی نمیدونم باید چیکار کنم... خیلی آشفته ام کاش منم میتونستم مثل حدیث اروم باشم. بی اختیار قطره ی اشکی از چشمام جاری ‌شد... چرا اشکم در اومد؟ چرا؟ یه چیزی به قلبم چنگ میندازه ولی نمیدونم چی. به خودم که اومدم دیدم زیر بارون خیس خیس شدم. صحن خلوت بود همه با عجله خودشونو به سقفی رسونده بودن تا از خیس شدن در امان باشم. انگار من تنها کسی بودم که عین چوب خشک وسط صحن پذیرای این بارون شدم. دلم نمیخواست ازجام تکون بخورم _دلربا خانم؟ برگشتم. برسام با چهره ایی نگران به سمتم اومد. کلاه ژاکتشو روی سرش گذاشته بود. گفت. _چرا اینجا وایسادین ؟هوا سرده سرما میخورینا!! باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت62🦋 باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم اون رفت سمت دیگه ایی. کفشامو در اوردمو جلوی دری که قسمت زنونه بود ایستادم. موجی از گرما به تنم وارد شد. شلوغ بود و پر از سروصدا. کنار در نشستم و چشمامو بستم. خوابم گرفته بود. _دلربا؟؟؟؟؟ باصدای حدیث چشمامو به سختی باز کردم. نگران بالا سرم ایستاده بود. باصدای ضعیفی گفتم. _جانم؟ گفت. _دختر چرا این جوری شدی؟برسام گفت تو بارون بودی؟چرا نرفتی داخل؟ اینجا کلی جا داره. آب دهنمو به سختی قورت دادمو گفتم _اون بیرون بهتر بود... گفت.. _دلربا شدی مثل موش آب کشیده.لپات قرمز شده تب داری؟ گفتم. _نه دستشو گذاشت روی سرمو گفت. _داری پاشو بریم دکتر گفتم _نمیام بریم حسینیه لباسامو عوض کنم. گفت. _پاشو ببینم تو هنوز جای زخمت کاملا خوب نشده ضعیفی بعد رفتی زیر بارون وایسادی باید بریم دکتر. لبخند بی جونی زدمو گفتم. _خوبم اتفاقا برگشتیم باید برم بخیه هامو بکشم چون دیگه درد ندارم . گفت. _پاشو دلربا. دستمو گرفت و بلندم کرد. به سختی روی پاهام ایستادم کفشمو پوشیدم راه افتادم که دیدم برسام و محمد حسین با یه چتر بیرون ایستادن. به سمتمون اومدن. محمد حسین رو به حدیث گفت _بریم دکتر؟ گفت. _اره حالش خوب نیست. از حرم خارج شدیمو سوار ماشینی شدیم. برسام به راننده گفت که مارو به نزدیکترین بیمارستان برسونه. گرمم شده بود. تشنه هم بودم. حدیث دستمو گرفته بود. گفتم. _آب میخوام. برسام که انگار صدامو شنیده بود به راننده گفت وایسه. بعدم از ماشین خارج شد. با یه بطری اب برگشت و بطری رو به حدیث داد. با کمک حدیث ابو خوردم. ماشین راه افتاد. خندیدمو رو به حدیث گفتم _این پرنده رو نگاه کن داره ساز میزنه. حدیث متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد و گفت. _خوبی دلربا؟ گفتم _اره ولی باید فرار کنیم چون صداشون داره میاد این یعنی خیلی به ما نزدیکن. گفت _کیا؟ گفتم _همون هیولا ها که خیلب ترسناک بودن با دست روی گونه اش زدو رو به راننده گفت. _اقا سریع تر برو این داره هزیون میگه . گفتم. _من هزیون نمیگم حدیث من خوبم . بعدم شروع کردم به خندیدن. نگران نگاهم کرد. کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد ــــــــــــــــــــــــــــــ با صدای قطره ی ابی که پشت میریخت چشمامو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد اب مقطری بود که به میله ایی اویزون بود و از قسمت پایینیش اب قطره قطره میریختو صدا میداد. کمی به اطرافم نگاه کردم. دورتا دورم پرده بود پرده ی جلوییم کنار رفت و حدیث اومد داخل با دیدن چشمای باز من لبخندی زدو گفت. _حالت خوبه؟ گفتم. _من چرا اینجام؟ گفت. _یادت نیست؟تو حرم زیر بارون بودی حالت بد شد با ماشین اوردیمت اینجا. گفتم. _اره ولی یادم نمیاد سوار ماشین شده باشیم. گفت. _طبیعیه چون اون زمان داشتی هزیون میگفتی . گفتم _هزیون؟ گفت. _اره تو همیشه تب میکنی هزیون میگی؟ گفتم. _اره از بچگی همین جوری بودم هروقت تبم بالا میره هزیون میگم.حالا چی میگفتم؟چیز بدی نگفتم که؟ گفت. _نه راجع به همون خواب ترسناکت میگفتی. بلند شدمو نشستم. گفت _بخواب گفتم. _خوبم ساعت چنده؟ گفت. _۱۲شب. گفتم. _اوه پس بریم حسینیه. گفت. _مطمئنی خوبی؟ گفتم _اره بریم. از روتخت بلند شدم لباسام خشک شده بودن سوار ماشینی شدیم و رفتیم حسینیه از محمد حسین و برسام کلی عذر خواهی کردم که باعث دردسرشون شدم. وقتی رفتیم همه خواب بودن ماهم یواش رفتیم و خوابیدیم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت63🦋 با تکونای حدیث بیدار شدم. نماز صبح رو تو حرم خوندیم برای اخرین بار به صحن نگاه کردم معلوم نیست دیگه کی بتونم بیام اینجا خداحافظ امام رضا. سوار اتوبوس شدیمو به سمت تهران راه افتادیم. طبق راهی که از تهران تا مشهد اومدیم فرداشب میرسیم تهران. کش و قوسی به بدنم دادم ک از اتوبوس پیاده شدم. اتوبوس مارو جلوی مسجد محل پیاده کرد و رفت. منو برسام و حدیث و محمد حسین پیاده به سمت خونه حرکت کردیم. رسیدیم جلوی در برسام درو باز کرد و رفتیم تو حیاط. مریم خانم و بی بی به استقبالمون اومدن بعد سلام و احوال پرسی مریم خانم وسایلشو برداشت تا با حدیث و محمد حسین برگرده خونه ی خودش. موقع خداحافظی یادم اومد چادر حدیث هنوز روی سرمه. درش اوردم و گرفتم سمتش. گفت. _مطمئنی نمیخوایش؟شاید لازمت شد. گفتم _دستت درد نکنه ولی اگه نیاز داشتم میام ازت میگیرم. باشه ایی گفت ازم گرفت. خدانافظی کردیمو رفتیم داخل. بی بی برامون شام کنار گذاشته بود بعد صرف شام شب بخیری گفتمو رفتم بالا واقعا خسته بودم. فردا جمعه است و از شنبه دوباره باید برم سر کلاس. کارای شرکت هم هست. با فکر کردن به فردا خوابم برد -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت63🦋 با تکونای حدیث بیدار شدم. نماز صبح رو تو حرم خوندیم برای اخرین ب
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت64🦋 سه روز بعد. دوباره درس ودانشگاه و وکار. مهسا مدام از خاطرات اردو تعریف میکرد. منم از مشهد میگفتم. بی حوصله کتابمو بستم که نگاهم به جعبه ی انگشتری که حدیث برام خریده بود افتاد. برداشتمشو بازش کردم. خیلی خوش رنگ بود. دستم کردمو نگاهش کردم. رفتم سراغ کیف چادر نمازم. برای اولین بار بازش کردم. چادرشو روی سرم گذاشتم. و تو آینه به خودم نگاه کردم. تسبیح ابی رنگی که برام گرفته بود رو برداشتم و نگاه کردم. جمعشون کردمو گذاشتم سرجاشون. رفتم سراغ کمد لباسا و پالتوی بافت مانند بنفش رنگمو برداشتم با یه شلوار مشکی ویه شال طوسی پررنگ. چتری هام بلند شده بودن و منم کوتاهشون نکردم الان به صورت کج میریزمشون بیرون اما پشت موهامو دیگه جوری میبندم که از شال نزنه بیرون. پالتوم هم تا زانوم میرسه رژ تیره ایی زدم. کیف و گوشیمو برداشتم. رفتم پایین. برسام که خونه نیست. بی بی هم رفته خونه همسایه بغلی رفتم تو حیاط پوتین طوسی رنگمو که تا زیر زانوهام میرسید برداشتم. از خونه خارج شدم. سرخیابون که رسیدم سوار ماشینی شدم. کمی بعد پیاده شدم. وارد فروشگاه اسباب بازی شدم و کلی توپ و عروسک خریدم وقتی اومدم بیرون دوتا پلاستیک بزرگ دستم بود. بعدم رفتم کلی تل و کش مو وشال و روسری خریدم . ماشین دیگه ایی گرفتمو راهی خانه ی مهر شدم. ــــــــــــــــــــ بچه ها با دیدن اون همه وسیله خوشحال شدن . یک ساعتی اونجا موندمو بعد از اونجا زدم بیرون. باید یه سری از کارامو میبردم شرکت. ساعت۶ بود که رسیدم جلوی شرکت. بعد تحویل کارا راهی خونه شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت 65🦋 به مناسبت عید غدیر توی معراج مراسم داشتیم و امروز با حدیث میریم اونجا تا کارو انجام بدیم تافردا همه چیز خوب باشه. باحدیث وارد اتاق خادمین شدیم. خانم موسوی یکم باهمون حرف زد بعدم وارد تالار عاشق حسین شدیم. چقدر من عاشق اینجام. ولی وسیله اونجا بود که باید بسته بندی میکردیم که فردا غروب پخش کنیم. یه سری بسته های کمکی برای نیازمندا. بسته بندی سه ساعتی طول کشید تا تموم شد. همه ی بسته ها رو یه گوشه روی هم گذاشتیم. بعدم رفتیم بیرون خانم موسوی حدیث رو صدا زد و اونم رفت. منم رفتم توی تالار من تنهای تنها بودم کنار قبر سید نشستم. حرفی برای گفتن نداشتم ولی این فضا حس خوبی داشت. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امروز عید غدیره و حدیث گفت یه جشن عالی داریم. جلوی مسجد یه محوطه خالی بود که بلند گو میکروفن و میز بود برای مراسم. جلوش هم دو ردیف جدا صندلی گذاشته بودن یه قسمت برای خانوما و یه قسمتم برای آقایون. پشت مسجدم وسایل پذیرایی رو اماده کردیم. کم کم داشت شلوغ میشد. منو حدیث و چندتا از بچه ها رفتیم اون پشت تا کارا رو انجام بدیم. صدای مولودی بلند شد. اومدم جلوی مسجد و رفتم سمت آبدار خونه تا چندتا سینی بردارم سینی هارو برداشتمو به سمت پشت مسجد حرکت کردم که خوردم به کسی عقب رفتم که دیدمش. خودش بود همون دختره.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت66🦋 کمی عقب رفت و نگاهم کرد. گفت _ببخشید. گفتم. _خواهش میکنم. از کنارش رد شدمو رفتم پشت مسجد. اون اینجا چیکار میکنه؟ به نظرم داره مشکوک میشه. وسایلو اماده کردیمو برگشتیم و روی صندلی ها نشستیم. وسطاش بود که خانم موسوی گفت بریم برای پذیرایی. سینی شربت ها رو برداشتمو مشغول پذیرایی از خانم ها بودم سینی تموم شد برگشتم تا از حدیث سینی دیگه ایی بهم بده دیدم برسام اومده پشت و اونم سینی میخواد. برسام سینی رو گرفت و راه افتاد. اروم جلوتر رفتم تا مسیرشو ببینم که بین راه با همون دختره مواجه شد. شروع کردن به حرف زدن برسام مثل همیشه سر به زیر بود ولی انگار لبخند به لب داشت. دختره ولی ذوق خاصی تو رفتار و حرکاتش بود مکالمه ی کوتاهی داشتن و برسام رفت تا پذیرایی کنه. _دلرررربا؟ سریع پیش حدیث رفتم کفری نگاهم کرد و گفت. _کجا غیبت زد؟ مظلوم گفتم. _هیجا. خندید و گفت _برو خودتو لوس نکن. چشمکی حواله اش کردمو سینی رو از دستش گرفتم. نزدیک اذان مغرب بود که بسته ها رو سوار دوتا وانت کردیم من و حدیث و چندتا از دخترا با یه ماشین و برسام و محمد حسین و دوستاش با یه ماشین دیگه دنبال وانت راه افتادیم به سمت محله های پایین شهر. وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم تا بسته هارو از وانت برداریم و ببریم دم خونه ها. تو محل چند کوچه بود منو برسام و یه دختر و پسر دیگه قرار شد بارهای یک وانت را در این قسمت پخش کنیم حدیث و شوهرش و بقیه بارهای اون وانت رو در قسمت دیگه پخش کنن. دوتا بسته برداشتم و به سمت یک کوچه حرکت کردم بیشتر از دوتا بسته نمیتونستم بردارم چون سنگین بودن. در خانه ایی رو زدم بعد از چند لحظه صدای دخترکی از پشت در شنید شد. گفتم. _درو باز کنید. در باز شد دختر ۱۴_۱۵ ساله ایی جلویم نمایان شد یک بسته به سمتش گرفتمو گفتم _سلام عزیزم این عیدی شماست لبخندی زد و گفت _ممنونم. منم متقابلا لبخند زدمو ازش خداحافظی کردم. بسته ی دوم رو هم دادم تقریبا نصف اون کوچه رو داده بودم برگشتم سمت وانت تا بازم بسته بردارم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت67🦋 نگاهم به یه خونه ی خرابه افتاد. ظاهر عجیبی داشت. انگار سوخته بود. و تو این تاریکی هیچ نوری نبود که اونحا رو ردشن کنه جز تیر چراغ برقی که نزدیک خونه بود. یه بسته برداشتم و به اون سمت حرکت کردم نزدیکش رسیدم. از جلوی در سرکی به داخل کشیدم ولی خبری نبود انگار خیلی وقته کسی اینجا نیست.. رفتم تو با بهت و ترس به اطرافم خیره شدم. یعنی چه بلایی سر این خونه اومده؟ انگار آتیش گرفته. از حیاط کوچیک خونه که بیست متر هم نمیشد عبور کردمو وارد خونه شدم. چراغ قوه ی موبایلمو روشن کردم. شیشه های شکسته. بیشتر دیوارها خرد شده بودن ریخته بودن اونایی هم که سالم بودن سیاه شده بودن. اسباب و اساسیه هم سوخته بودن روی زمین پر از خرابه بود. صدایی از قسمت انتهایی خونه که خیلی تاریک بود بلند شد. ترسیدم و سریع نورو به اون قسمت گرفتم ولی چیزی ندیدم صدا دوباره تکرار شد. ترس تمام وجودمو فرا گرفت. یا خدا غلط کردم. همون جور که تمام حواسم به اون قسمت بود عقب عقب حرکت کردم که پام با چیزی برخورد کرد و با صدای بدی خورد زمین. برگشتم که دیدم میله ی آهنی بزرگی که کنار دیوار بود به سمت من سقوط کرد ترس چشمامو بستمو جیغ زدم. ۳ثانیه بعد... وا چرا میله نخورد تو سرم؟ آروم چشمامو باز کردم بالا سرمو نگاه کردم که دیدم دستی میله رو نگه داشته و صدای نفس نفس زدنش به گوش میرسه. گوشی رو گرفتم سمتش که دیدم برسامه گفت. _نورو بگیرین اونور کور شدم. نورو گرفتم پایینو گفتم. _ببخشید گفت _خوبین؟ گفتم _اره شما اینجا چیکار میکنید.؟ جواب سوالمو نداد و گفت. _برید کنار من این میله رو بزارم زمین. جا به جا شدم و میله رو گذاشت زمین و گفت. _زود برین بیرون اینجا خطرناکه ممکنه ریزش کنه. بسته رو از دستم گرفت. سری تکون دادمو راه افتادم اونم دنبالم راه افتاد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت68🦋 رسیدیم تو کوچه که گفتم. _شما چرا اومدید؟ گفت. _اومدم بسته بردارم دیدم رفتید تو اون خونه نگران شدم دنبالتون اومدم. اومدم حرفی بزنم که حق به جانب گفت _شما چرا رفتی تو این خونه؟ اونم تنها؟ نگفتید خطرناکه؟ همین الان اگه من نبودم اون میله میخورد به سرتون و معلوم نبود چی میشد! تازه به غیر اون اگه یه ادم معتاد یا خلافکار یا هرچی داخل این خونه بود و شما رو میگرفت چی؟ چرا فکر نکرده وارد اینجا شدید؟ تند تند اینا رو گفت و مات موندم دید حرفی نمیزنم سربلند کرد و گفت _دلربا خانم خواهشا دقت کنید این دفعه بخیر گذشت ولی دفعه ی دیگه چی؟ اولین باری بود که منو به اسم صدا میزد حتی دلربا ی خالی هم نگفت گفت دلربا خانم نمیدونم چرا ولی دلم خواست دوباره اسممو بگه. همچنان ساکت بودم گفت. _دلربا خانم؟ گفتم . _بله؟ گفت _چرا هیچی نمیگید؟ من و من کردمو گفتم _خوب چی بگم ؟حق با شماست من نباید میرفتم اونجا . اییییییی من چرا گفتم شما؟ _انگار حالتون خوب نیست میخوایید بریم خونه؟ گفتم. _نه خوبم بریم بقیه بسته هارو بدیم. سری تکون داد و شونه به شونه ی هم راه افتادیم البته با فاصله اون همیشه یک متر از من فاصله داره و نزدیک تر نمیاد تا رسیدن به وانت زیر زیزکی نگاهش کردم. نمیدونم چرا ولی از اینکه دنبالم اومد خوشم اومد اینکه نگرانم شد جالب بود. شاید چون خیلی وقته هیچ مردی نگرانم نشده! یا شایدم برسام فرق میکنه انقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی پخش بسته ها تموم شد و برگشتیم خونه. اما من هنوزم اون صحنه که دیدم برسام میله رو نگه داشته جلو چشمامه صداش وقتی داشت سرزنشم میکرد عین یه موزیک پلی شده داشت تو گوشم رژه میرفت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
بیا از جاده های بی نشان🦋 بیا ای آفتاب آسمانی🌥 بیا شب های دلگیری ست آقا🌘 بیا که روضۀ مادر بخوانی✨ لبیک یا مهدی ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا