eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
537 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
21 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
5600537877.mp3
7.75M
🎧 الهی که سایه ات رو سرم باشه(: ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡بســم رَبِّ الشهــداء♡
تو در حفاظت کامل مایی:) ❤️ ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ←‏🎥 ←‏ فیلم‌های‌دیده‌نشده‌از‌حاج‌قاسم‌💔 همراه‌با‌سخنان‌ و مصاحبه‌خانواده‌شهید‌سلیمانی🕊 ✔️🥀 ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🌿✨ از امیرالمومنین امام على عليه السلام نقل شده که فرمودند: کسی که مصیبت های کوچک را بزرگ بشمارد، خداوند او را با مشکلات بزرگتر خواهد آزمود. ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
💪 مشڪلات مانند دست اندازهای جـاده ڪمی از سرعتـتــان ڪم می ڪند، اما از جاده صاف بعد از آن لـــذت خواهیــد بــرد 💟 زیــاد روی دســت اندازها توقف نڪنید🚫 به حرڪتتان ادامـــه دهیـد 🚗 ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🌈 ••🌿🌼•• «وَمَنْ یُؤْمِن بِااللهِ یَهْدِ قَلْبَهُ» هرکه‌به‌خدا‌ایمان‌بیاورد خداقلبش‌راهدایت‌میکند:)!♥️ ‌. ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت85🦋 رفتیم تو هیئت. منو حدیث رفتیم بشینیم که چشمم خورد به همون دختره
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت86🦋 ظهر عاشورا هم تموم شد. امشب شام غریبانه. مداح میخوند. با حدیث پشت سر بقیه خانم ها و آقایون پیاده تو خیابون حرکت میکردیم وبا دست به سر میکوبیدیم. امشب شب قتل حسین امشب شب قتل حسین شام غریبان است عالم پریشان است. ـــــــــــــــــــــــــــــ دهه ی اول محرم هم تموم شد. امشب مسافرامون از مشهد برگشتن. بی بی گفت صبح بهم سوغاتی هامو میده. صبح بعد صبحونه برسام از خونه زد بیرون. من امروز کلاس نداشتم. بعد شستن ظرفا رفتم پیش بی بی. بی بی برام روسری و عطر و یه قرآن کوچیک و خوشگل گرفته بود. بوسیدمشو ازش تشکر کردم. پارچه ی مشکی به سمتم گرفت. گفت. _از حدیث شنیدم چادری شدی؟ گفتم _بله. گفت. _اینو برات گرفتم. لبخندی زدمو تشکر کردم. گفت. _یکی دیگه هم گرفتم برای زن برسام. گفتم. _زن برسام؟؟؟؟؟؟ گفت. _قبل رفتن به مشهد تو هیئت یه دختری رو دیدم خیلی خانم ومهربون بود. یک بارم دیدم برسام حرف میزد. دیگه صبح قبل اومدن تو گفتم ازش خوشم اومده و نظر برسامو پرسیدم ساکت شد و هیچی نگفت.میدونی دلربا خیلی خوشحالم چون برسامم راضیه دفعات قبل اسم دختری رو جلوش میبردم سریع فرار میکرد ولی این دفعه ساکت شد و حرفی نزد. حرفای بی بی عین پتکی روی سرم فرود اومد. حتما منظور بی بی همون دخترست. اون شب دیدم با بی بی حرف میزد پس مخ بی بی رو زده. ای دل غافل دلربا کجای کاری مخ برسام رو هم زده. بی بی بی توجه به حال خراب من با شوق ادامه داد. _میخوام قرار بزارم هفته ی دیگه بریم یه حرفی چیزی بزنیم بعد محرم و سفر عقد کنن. حس کردم چشمام تار میبینه. لبخند بی جونی زدم که اصلا شبیه لبخند نبود. وسایلمو برداشتمو رفتم تو اتاقم. اشکام سرازیر شد. یعنی برسام ..... لعنت بهت دلربا تو بازم حماقت کردی چرا بهش دل بستی؟ اخه کی توی بی پدر و مادرو به عنوان عروس انتخاب میکنه؟ سعی کردم اروم گریه کنم تا صدامو بی بی نشنوه لعنت به من . چرا فکر کردی چون بهت جا داده باید باهات ازدواج کنه؟ من خیلی احمقم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت88🦋 تا ساعت ۱۱ تو اتاقم بودم. ولی دیگه طاقت نیاوردم. باید میزدم بیرون. لباس پوشیدمو راه افتادم سمت معراج شهدا. خلوت بود. رفتم تو اتاق عاشق حسین. کنار مزار سید نشستم. نمیتونستم گریه کنم. تو دلم غوغا بود. در باز شد. بلند شدمو چادرمو مرتب کردم. صدای برسام به گوشم خورد. _یا الله ببخشید خواهر من نمیدونستم اینجایید. برگشتم و گفتم. _اشکال نداره. نگام کرد و گفت. _شمایید!؟ گفتم. _ظاهرا بله. لبخند ریزی زد. داشت میرفت بیرون که یهو دوباره برگشت و گفت. _یه سوال دارم. گفتم _بفرما. گفت. _چرا گفتید به سام چاقو زدید؟ گفتم. _انگار فکرتون خیلی درگیر شده! گفت. _از اون شب برام سواله که چرا اون حرفو زدید. نشستم رو یکی از صندلی ها و گفتم. _میخواستم تکلیفمو بدونم. گفت. _تکلیف چی؟ گفتم. _من که تا ابد تو خونه ی بی بی نیستم دیگه کم کم باید برم ممکنه برادرتون حالا حالا بیخیال من نشه اون حرفو زدم تا واکنش شمارو ببینم که بدونم اگه یه روز گرفتار شدم باید اونو بکشم یا خودمو! گفت. _من اصلا متوجه نمیشم چرا باید برید از اینجا؟اصلا چرا دارین به این فکر میکنید که باید در اون شرایط چیکار کنید؟ گفتم. _فکر کردن بهش باعث هوشیاری ذهن میشه حداقل بعدا دستپاچه نمیشم. گفت. _اونوقت تصمیم گرفتید چیکار کنید؟ گفتم. _خودمو میکشم. گفت. _نگید این حرفو اصلا لطفا دیگه بهش فکر نکنید با‌شه؟ شونه ایی بالا انداختمو گفتم. _درضمن چرا نباید برم؟بی بی گفت میخواید ازدواج کنید دیگه وجود من اونجا خوب نیست. من که نسبتی با شما و بی بی ندارم دیر یا زود باید برم تا همینجاشم خیلی بهم لطف کردید ولی برم بهتره. گفت. _دلربا خانم این حرفا رو نزنید شما اونجا میمونید منم یه خونه همون اطراف میگیرم که نزدیکتون باشم شما پیش بی بی باشید خیال منم راحت میشه. هه پس فکر همه جاشو کرده میخواد برا زنش خونه بگیره جدا زندگی کنن. پس قضیه خیلی جدیه! داشت ادامه میداد ولی صداش تو سرم گنگ شد. حس کردم دیوارا دارن حرکت میکنن انگار کل اتاق داشت میچرخید. از جام بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین. _دلربا خانم؟ چشمام بسته شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت89🦋 با آبی که روی صورتم پاشیده شد بیدار شدم خانمی بالا سرم بود همونجا بودم بلند شدم که نگاهم به برسام افتاد کنار در ایستاده بود. خانمه گفت _خوبی عزیزم؟ گفتم. _بله ممنون. گفت. _مطمئنی؟ گفتم. _بله. کمکم کرد تا بلند بشم رفتیم بیرون. گفت. _میتونی راه بری؟ گفتم. _ممنونم من خوبم شرمنده زحمت دادم. گفت. _این چه حرفیه عزیزم وظیفه بود. لبخند زدم. از ما خداحافظی کرد و رفت. برسام پرسید. _بریم دکتر؟ گفتم. _نه ممنون. صدای اذان ظهر بلند شد. گفتم. _من میرم نماز . سری تکون داد . رفتم وضو گرفتم و رفتم نماز چند تا خانم بیشتر نیومده بودند. خدایا بهم فرصت زندگی دادی خیلی ممنونم ولی چرا اینجوری شد؟ بعد نماز رفتم بیرون. برسام داشت کفشاشو میپوشید. گفت. _میبرمتون خونه فقط یه لحظه کار دارم. گفتم. _باشه دم در منتظرم. رفتم بیرون. نگاهی به مزدا ی مشکیش انداختم. دلم خونه نمیخواست. واسه همین قبل اینکه بیاد حرکت کردم. ده دقیقه بعد رسیدم به خیابون. برای ماشینی دست تکون دادمو سوار شدم. نمیدونستم کجا برم. برم پرورشگاه یا گلزار شهدا یا سر خاک پدرو مادرم یا..... نمیدونم کاش از این شهر خارج میشدم. کاش زمان متوقف میشد. کاش نفس نمیکشیدم. چرا اینجوری شدی؟دلربا برسام کی انقدر برات جدی شد که الان نمیتونی زندگی کنی؟ با صدای راننده به خودم اومدم. _خانم کجا برم؟ اومدم دهن باز کنم گوشیم زنگ خورد. برسام بود. رو به راننده گفتم. _همینجا پیاده میشم. گفت. _اینجا؟ماکه راه زیادی نیومدیم. گفتم _اشکالی نداره. کرایه رو به سمتش گرفتمو از ماشین خارج شدم. گوشی داشت قطع میشد که جواب دادم. _بله گفت. _شما کجا رفتید؟ حرفی نداشتم که بزنم. گفت. _دلربا خانم خوبید؟ بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. با صدای خیلی آرومی گفتم. _نه اما شنید چون گفت. _دوباره سرتون گیج میره‌؟گفتم بریم دکتر. الان کجایید! گفتم _سرگیجه ندارم حالمم با دکتر خوب نمیشه شما زحمت نکشید. قطع کردم. چون اگه یه کلمه میگفت باصدای بلند میزدم زیر گریه. هرچند الانم زدم گریه. اما حداقل پیش برسام لو نمیرم. نمیفهمه که چقدر دوستش دارم که چقدر داغون شدم. نگاهای مردمی که از کنارم عبود میکردن متفاوت بود. بعضی با ترحم و دلسوزی نگاهم میکردن. بعضی ها با تعجب بعضی ها هم نمیدونم چه فکری پیش خودشون میکردن که با اخم نگاهم میکردن. هیچ کدوم نمیدونستن که درد چیه. گوشیم زنگ خورد. حدیث بود. اشکامو پاک کردم و جواب داد. _سلام گفت. _سلام خوبی؟ گفتم _بد نیستم. گفت. _کجایی؟برسام گفت نمیدونه کجا غیبت زده.گفت حالت خوب نیست -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: