🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#پارسا_خیلی_زرنگه
پارسا پسری باهوش و زرنگ بود
ولی بعضی وقتها که از خواب بیدار میشد
میدید که اتفاق بدی برای لباسها و تشکش افتاده 😢
مامان با مهربانی میگفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠
آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد
پارسا تلفن را برداشت و جواب داد
مادربزرگ بود
پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت
کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند
مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانهی آنها بروند
پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند
همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم
بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند
به خانهی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همهاش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقهاش میرفت
شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد
پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گلگلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود
مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت
مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟
پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود...
مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشهی خانه برد
چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت
اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود
پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد
از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید
نزدیک صبح صدای اذان میآمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند
پارسا یکهو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃
مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت بهبه پسر گلم هم بیدار شده برای نماز،
پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت
و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند.
پارسا آن روز خیلی خوشحال بود
دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبحها هم که از خواب بیدار شد دوباره اینکار را بکند تا هیچوقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ
مناسب برای سه تا شش سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙57🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#نازی_کوچولو
(۵تا۹سالگی)
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.
مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.
یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.
جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.
فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »
نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.
دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »
خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »
داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟
چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده
واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »
بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »
حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.
جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »
خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙58🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#میشناسی_من_را؟
دوستم با دستت
دوستم با مویت
میزنی من را گاه
به سرت، بر رویت
کوچکم من، اما
قدرتم زیاد است
درد و بیماری از
کار من بیزار است
میشناسی من را؟
اسم من «صابون» است
دل بیماری از
دست من پرخون است
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙59🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#شعر_و_توپ
سنین3تا5سال
بازی برای این سن نیاز زیادی به تحرک داره . پون بچه ها پر از انرژی اند تو این سن .
بنظرم تو این دوران بازی های #اخلاقی و #مذهبی به شدت کمبودش حس میشه
بازی پیشنهادی من که البته قبلا هم در قالب های مختلف دیده شده .
ولی بنظرم خوبه که به بازی ها رنگ و لعاب اسلامی داده بشه .
لوازم بازی :
تعدادی کودک سن 3 تا 5 سال
یک عدد توپ یا بادکنک با طرح تبریک عید غدیر ( مناسب با هر مناسبتی )
شعر رو با بچه ها تمرین میکنیم یا حتی میشه در حین بازی هم باهاشون تمرین کرد . هرموقع کامل حفظ کردند
کلیپ یا صوت شعر پخش بشه و بچه ها بخونن و بادکنک دیت هرکسی بود یه خط از شعر رو بخونه و در حین خوندن دو بار بشینه و پاشه .
بعد بادکنک رو بده به نفر بعدی .
یک دور اینجوری بخونن . دور بعدی هرکسی اشتباه خوند یا موقع تموم شدن شعر توپ دستش بود از بازی بیرون میره .
این روش رو میشه برای #حفظ قرآن و #شعرهای قرانی هم استفاده کرد .
اهداف : 1) آشنایی کودکان با جو شاد و #سالم اسلامی
2) حرکت جسمانی کودکان و سلامت آنها
3 ) بودن در جمع هم سالان و ایجاد روحیه ای شاد 👏👏
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙60🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#غدیر_خم
#بازی
#رنگ_آمیزی_غدیر_خم
سنین3تا5سال
روزی پیامبر ما
یه جا به نام غدیر
گفت به همه آدما
هرکسی من بوده ام
بزرگ و رهبر او
از این به بعد علی هست
امام و سرور او
***
از اون به بعد علی شد
امام ما شیعیان
جشن میگیریم اون روزو
هر سال تو کوچه هامون
علی امام ما هست
اینو همه میدونیم
ما علی رو دوست داریم
شیعه ی اون میمونیم
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙61🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#قلعه_بازی
توپ ها روی زمین است و بچه ها دارن باهاش بازی می کنن.
یهو کسی که ماسک گرگ زده وارد می شود:
کی بود کی بود صدا کرد باز گرگه رو بیدار کرد
مربی به بچه ها می گوید: وای گرگ اومده بچه ها بیاید یه بازی
گرگ: من گرگم و من گرگم /ببین چه قدر بزرگم
گرگ مگه خنده داره /#گول_میخوره هرکی که #عشق_علی نداره
مربی : بچه ها به گرگه توپ بزنید و بگید: ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم
در یه سمت بازی هم پارچه ای پهن شده، دو تا مربی هم سرش وایسادن و دستاشونو به هم دارن و بالا گرفتم و یه جورایی برای قلعه ورودی درست کردن،
بالای دستشون هم یه کاغذ گرفتن که روش نوشته "قلعه دوستان علی"
اونها یهو میگن:
تو قلبمون عشق علی/ بیاین تو قلعه علی
مربی بچه ها رو به سمت قلعه هدایت می کند.
فرار کنید تو قلعه ی دوستان علی، تا گرگ نتونه شمارو بگیره
شعر « ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم» رو هم هی تکرار میکنن
🌱🌱🌱🌹
گرگ میگه : این چیه این یه قلعس❓
بچه ها: شیعه کوچولو برندس
چند بار این جمله رو تکرار میکنن، گرگ هم ناامید می شود و میگه اه رفتن که ،
برم بخوابم و می خوابه مجری یکبار بچه ها نسبت به بازی پیش آمده توجیه می کند و می گوید خب حالا از اول، وقتی من گفتم دوباره برید و به گرگ توپ بزنید و بیدارش کنید ... و دوباره بازی از اول تکرار میشود....
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙62🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#سه_پروانه_کوچولو
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند.
یک روز باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند.
کمی بعد آن ها پرواز کردند و به یک لاله ی زرد و قرمز رسیدند و گفتند: ”دوست عزیز، ما می توانیم بیایم بین گلبرگ هایت تا خیس نشویم؟”
لاله جواب داد: ”من می توانم به پروانه ی زرد و قرمز اجازه بدهم، چون آن ها شبیه به من هستند، اما پروانه ی سفید نمی تواند این جا بماند.”
اما پروانه ی زرد و قرمز گفتند: ”چون به برادرمان، پروانه ی سفید، اجازه نمی دهی ما هم این جا نمی مانیم و دنبال یک جای دیگر می گردیم.”
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه ها حسابی خیس شده بودند که ناگهان چشمشان به یک سوسن سفید افتاد. آن ها پیش سوسن سفید رفتند و گفتند: ”سوسن مهربان، اجازه می دهی تا و قتی باران بند بیاید ما بین گلبرگ هایت استراحت کنیم؟”
سوسن جواب داد:” پروانه ی سفید چون شبیه به من است می تواند بیاید، اما پروانه ی زرد و قرمز اجازه ندارند.”
بعد پروانه ی سفید گفت: ”اگر شما به برادرهای زرد و قرمز من اجازه ندهید، من هم نمی آیم و زیر باران با آن ها می مانم.”
بعد سه برادر از آن جا پرواز کردند و دور شدند.
اما خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و فهمید که این پروانه ها چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند به خاطر هم زیر باران خیس شوند. به خاطر همین، خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و به شدت تابید.
خورشید بال های پروانه ها را خشک کرد و آن ها را خوب گرم کرد. دیگر آن ها ناراحت نبودند و تا شب بین گل ها در باغ بازی کردند، بعد پرواز کردند و به سمت خانه شان رفتند و دیدند که در خانه باز است و دیگر قفل نیست.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙63🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#تمیز_باشید
🎄🌲🌳🌴🌺🌻🌹🌷🌼🌸💐🎄🌳
آی بچه ها، بزرگترا
زباله هارو
تو کیسه ها بریزید
میون دشت و جنگل
توی دریا نریزید
جنگل وقتی قشنگه
که پاکه و تمیزه
محیط ما برامون
خیلی خیلی عزیزه
🍭💞🍭💞🍭
زمین رو پاک نگه دار
بچه ی خوب و باهوش
وقتی میری به گردش
اینو نکن فراموش
🌼🌻🌼🌻🌼
محیط زیست همیشه
باید پاکیزه باشه
اگه کثیفش کنی
زشت و آلوده میشه
🌻🌷🌷
تمیز باشید
تمیز باشید
پیش خدا عزیز باشید.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙64🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#رنگ_آمیزی
نگارهای زیبا و آماده برای رنگ آمیزی 😍
هدیه به کوچولوهای علوی 😍
فقط به عشق علی
عید غدیر مبارک
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🍃🌸 🌸🍃
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙65🔜
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#مهدی_جان
مهدی جان - شعر و سرود درباره امام زمان حضرت مهدی (عج) با صدای کودکان.
حضرت مهدی ما ؛ رهبر آینده هست😍👌
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙66🔜