🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#خرگوش_مهربان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد.
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، بچههایم گرسنه هستند؛ ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی❓”
خرگوش هم یک هویج خوشرنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی❓ ”
خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.
این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت:
“خرگوش مهربان، آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من میدهی❓
” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.
او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برای آنها آماده نکردهام. ممکن است این هویج را به من بدهی❓
اگر روی تخمهایم بنشینم حتما جوجههای بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: “چه کسی پشت در است❓
” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد.
آنها گفتند:
“امروز تو هویجهایت را به ما دادی؛ ما هم با هویجهایت غذا پختیم و برایت آوردهایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید:
“چه غذایی پختهاید❓” همه با هم گفتند: ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙71🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#سینه_زنی_قشنگه
دیشب یه سربند سبز
بابام رو پیشونیم بست
که روش نوشته بودند
آقای من حسین است
بابام منو با خودش
به مجلس روضه بُرد
خرما که دادن بهش
با ذکر زیر لب خورد
تو روضه خوندن دیدم
گریه میکردن همه
حسین حسین میگفتن
با صدای زمزمه
بلند شدیم وایسادیم
تا بزنیم به سینه
سینهزنی قشنگه
ولی خیلی غمگینه
وقتی تموم شد عزا
غذای نذری دادن
از بس که خوشمزه بود
همه ،غذا رو خوردن
از اون موقع تا حالا
همش دارم میخونم
حسین حسین حسین جان
آقای مهربونم
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙72🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#کاردستی_آموزش_خطوط
با مقوا، در فلزی بطری و آهنربا انواع خطوط را به کودک آموزش دهيد.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙73🔜
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
* مـادر*
صدا کنی
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
وقت غذا که میشه
چه روز چه شب همیشه
با آب گرم و صابون
خوب می شوییم دستامون
با یاد و نام الله
اول میگیم بسم الله
آروم غذا می جویم
وقتی که ما سیر شدیم
الحمدالله میگیم
شکر میکنیم خدا را
که آفرید غذا را
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
میوه دل من
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من ب
👆
🏴🌷🕊
بسم الله
سلام✋
اوقات تک تک شما بخیر 🍃
یه نکته راجع به این پیامهای خالی خدمتون عرض کنم یادتون بمونه ، باشه❓
من به اتفاق همکارام ، به ترتیب
1⃣ داستان
2⃣شعر
3⃣بازی
4⃣فیلم و انیمیشن به کانال میفرستیم الان داستان باید بفرستیم اونجا بعد هم شعر
بعد بازی که ما به دلائلی پیش میاد زودتر میفرستیم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#سینه_زنی
عبدالله رضیع.....عطشان و وجیع😭😭
سینه زنی و نوحه خوانی بسیا زیبای کودکان😔
دیدنش رو از دست ندید.
http://eitaa.com/joinchat/993198099Ce5ba89258f
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙78🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#یک_سبد_خرما
دخترک از کنار گل های شب بو رد شد. وقتی به آنها نگاه کرد خندید. چون آن ها را مثل چند دخترک زیبا دید که دست های هم دیگر را گرفته بودند. انگار داشتند آواز می خواندند. دخترک هیچ دوستی نداشت. شب بوها دوستان تنهایی اش بودند. یکی از شب بوها را بو کرد. بعد به خانه ی ارباب رسید. وارد خانه شد. ارباب با اخم زیاد سبد خرما را از او گرفت. یک خرما برداشت و توی دهان گشادش گذاشت. فوری عصبانی شد. هسته ی آن را بیرون انداخت و گفت:« این چه خرمایی است؟ خیلی بدمزه است؛ ببر پس بده و گرنه تنبیه خواهی شد!»
دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.
مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»
دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»
مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»
مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»
حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»
مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»
بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙79🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#شهادت_امام_سجاد (ع)
گلي در باغ پژمرد
كه او خوش بو ترين بود
كسي از اين جهان رفت
كه زين العابدين(ع) بود
شاعر:شكوه قاسم نيا
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙80🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#دست_ورزی
هماهنگی چشم دست
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙81🔜