🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#راز_مورچه
🌹🐜
در یک روزِ زیبای بهاری؛ کنارِ یک برکه ی پرآب؛ بلبلی مشغولِ آواز خواندن بود.
بلبل روی شاخه گلی زیبا نشسته بود.
که صدایی آهسته حواسش را پرت کرد.
به پایین نگاه کرد.
مورچه ای را دید که به برکه نزدیک شدو دهانش را پر از آب کردو رفت. 🐜
بلبل دوباره شروع به خواندن کرد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همان صدا حواسش را پرت کرد.
باز مورچه آمد ودهانش را پر از آب کرد ورفت.
بار سوم هم که خواست آواز بخواند همان اتفاق افتاد. بلبل ناراحت شدو دیگر آواز نخواند.وفریاد زد :
_ای مورچه ی مزاحم.
غورباقه که کنارِ برکه بود. به بلبل گفت:
_چرا آوازت را قطع کردی؟🐸
بلبل بالهای قشنگ ورنگ رنگش را باز کردو تکانی داد. سینه اش را جلو دادو با غرور و صدایی بلند گفت:
_حیفه آوازِ من که برای شما بخوانم.
غورباقه خواست حرفی بزندکه دوباره مورچه آمد و دهانش را پر از آب کردو رفت.
غورباقه تعجب کردو از بلبل پرسید:
_این مورچه آب برای چه می برد؟🐜
بلبل با غرور و اخم گفت:
_چه می دانم!
غورباقه گفت:
_باید بفهمیم.
این بار که مورچه برای بردنِ آب آمدو دهانش را پر از آب کرد؛ غورباقه از او پرسید:🐸
_مورچه معلوم هست چه کار می کنی؟
مورچه سرش را تکان دادو چون دهانش پر از آب بود حرفی نزدو رفت.🐜
غورباقه و بلبل به دنبالش راه افتادندو
تا رسیدند به تنه درختی.
یک بچه گنجشک کوچک در اثرِ وزش باد از بالای درخت به پایین افتاده بودو مورچه با دهانش ذره ذره برای او آب می برد.🐤
بلبل از اینکه با ناراحتی حرف زده بود پشیمان شد.🐦
به مورچه گفت:
_من را ببخش. من فکر کردم تومخصوصا برای آزارِ من این کار را می کنی.
نگران نباش من خودم اورا به بالای درخت می برم.
در این موقع غورباقه که دهاش را پر از آب کرده بود آمد و آب را در دهانِ بچه گنجشک ریخت.🐸
وبچه گنجشک.سیراب شد.
مورچه از هر دوی آنها تشکر کرد.
بلبل بچه گنجشک را با پاهایش گرفت وبه بالای درخت بردو در لانه اش گذاشت.
در همین موقع گنجشک مادر از راه رسید. وقتی جریان را فهمید از همه آنها تشکر کرد.
و از آن به بعد آنها دوستانِ خوبی برای هم شدند.🐸🐜🐦🐤
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙95🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#لالایی
لالا لالا گل داوود گل بخشنده و پر جود
جواد ای رهبر دینم به درگاه تو مسکینم
لالا لالا گل شادی تو هستی حضرت هادی
تو حسن یوسف و پروین هدایتگر به سوی دین
لالا لالا گل عنبر گل نور و گل ساغر
اما عسکری جانم تو هستی نور ایمانم
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙96🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#تزیین_مهدکودک_کلاس_اولیها
جشن شکوفه ها
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙97🔜
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#محرم
اربعین کودک و نوجوان
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙98🔜
🌳🕊
قال رسول الله(ص):
وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَلْقَی اللّهَ عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ ضاحِکٌ فَلْیَتَوالَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَی الرِّضا (علیهما السلام).🌺💫
و هر کس دوست دارد خداوند را ملاقات کند در حالی که شاد و خندان است، پس باید علیّ بن موسی الرّضا (علیهما السلام) را دوست بدارد.
📚بحار/ج27/ص107
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙99🔜
️🌳🕊
سلام
🏴
حالتون چطوره ❓
عزاداری های تک تک شما قبول باشه . به برکت قرائت صلوات خاصه ی امام رضا جونمون☀️
الهی که دشمنان اهلبیت اگه قابل هدایت نیستن زمین رو از وجودشون پاک بگردان
ببینید همراهان همیشگی کانال ، یه سوال راجع به فرمایش پیامبر صلوات الله علیه از خدمتون بپرسم❓
میشه بگید چجوری بفهمیم کسی امام رضا رو دوست داره ❓
نه ؛ اصلا من و شما زندگی مان ، مجالس مان چطوری باید باشه که رنگ دوست داشتن امام رضا رو به خودش بگیره❓
🙂
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙100🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
از دوردست های مکه صداهایی می آمد .
شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد .
جمعه بود .
باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد .
در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت .
پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . جثه اش متوسط بود . دست و بازوهاش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هاش بلند .
مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبونده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بود .
انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت .
پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود .
روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد رو محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود .
از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند .
آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد .
آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . هیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است .
حضرت موسی از او خبر داده است .داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙101🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#کی_مرغ_و_خروس_را_زیر_جعبه_زندانی_کرده؟
یک روز حمید و هادی که با هم پسرخاله بودند به خانه مادربزرگشان رفته بودند. بعد از ناهار، آنها رفتند دم در تا با هم بازی کنند. کنار دیوار، چند جعبه میوه دیدند که روی هم چیده شده بود. هادی گفت: بیا با این جعبه ها بازی کنیم. حمید گفت: مثلا چه بازی؟
یک دفعه مرغ و خروس همسایه را دیدند.
هادی گفت: بیا اینها را بیاندازیم تو جعبه. مرغ را تو بگیر، خروس را من. آنها دنبال مرغ و خروس کردند تا اینکه در انتهای یک کوچه آنها را گیر انداختند و گرفتند.
بعد مرغ و خروس را زیر جعبه ها زندانی کردند.
هادی و حمید خیلی تشنه شده بودند. به داخل خانه رفتند تا آب بخورند. در یخچال را باز کردند و هندوانه را روی زمین گذاشتند. همینطور که داشتند هندوانه را با قاشق میخوردند مادربزرگ وارد آشپزخانه شد. تا حمید و هادی را دید گفت: وا مادر چرا اینجوری هندوانه میخورید؟ الان برایتان قاچ می کنم.
بچه ها بعد از خوردن هندوانه، رفتند تا کارتون ببینند و یادشان رفت که مرغ و خروسها را زیر جعبه زندانی کردند.
یک ساعت بعد صدای زنگ به صدا درآمد. لیلا خانم بود به مادربزرگ گفت: سلام حاج خانم مرغ و خروس من تو حیاط شما نیامدند؟
مادربزرگ گفت: نه لیلا خانم. اما نوه هام رو می فرستم کمکت کنند تا پیدایشان کنید.
وقتی لیلا خانم رفت، مادر بزرگ به نوه هایش گفت: شما مرغ و خروس لیلا خانم را ندیدید. بچه ها به هم نگاه کردند، بعد گفتند: ما پیدایشان می کنیم.
بچه ها رفتند و مرغ و خروس را از زیر جعبه درآوردند و به لیلا خانم دادند. بعد به خانه برگشتند. مادربزرگ از آنها پرسید: چی شد؟ مرغها پیدا شدند؟
حمید گفت: بله، یکی آنها را زیر جعبه کرده بود.
مادربزرگ فهمید که بچه ها این کار را کردند و به حمید و هادی گفت: کسی که آنها را زیر جعبه گذاشته، کار بدی کرده.
حیوان ها هم مثل ما آدمها دوست ندارند زندانی شوند. ببینم حمید جان، هادی جان شما دوست دارید من شما را چند ساعت بی آب و غذا تو اتاق زندانی کنم؟
هادی گفت: نه، گشنه و تشنه هم می شویم.
حمید هم گفت: نه، خسته می شوم. من دوست دارم بدوم و بازی کنم.
مادر بزرگ دست هر دو را گرفت و گفت: خوب حیوان ها هم مثل شما خسته می شوند. پس ما نباید آنها را اذیت کنیم.
حمید و هادی خیلی از کارشان پشیمان شدند و از آن موقع به بعد تصمیم گرفتند دیگر حیوانها را اذیت نکنند.
✍ نويسنده: خانم مریم فیروز، يکی از اعضای خوب کانال کودک خلاق
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙102🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#اشعار_تشویقی
*تو گلی رنگارنگی تو بچه ای زرنگی
*گندم دونه دونه این بچه مهربونه
*قاشق و دیگ و قابلمه دوستت دارم یه عالمه
*ای کودک نازنین کارت خوبه آفرین
*سیب و انار و هندونه شاگرد من مهربونه
*نون و پنیر و گردو هستی شاد و خنده رو
*کودک ناز و خندون یاد میگیری چه آسون
*کیف و مداد و دفتر از همه هستی بهتر
*یه عالمه شیرینی تو خوبی بهترینی
*چایی با قند یا خرما صد آفرین مرحبا
*سبز و سفید و آبی تو هستی خوب و عالی
*یک گل و یک شاپرک هستی بهترین کودک
*مثل یه کامپیوتر منظم و دقیقی
کارت رو انجام میدی با همه هم رفیقی
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙103🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
سنین 3 تا 5
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙104🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#انیمیشن
#راه_نجات
داستان معصومین-انیمیشن زیبای مذهبی کودکان
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙105🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#لباس_های_قشنگ
مامان به مهتاب میگه: دخترم! عزیزم! برو آماده شو تا بریم خونه خاله. مهتاب میگه چشم و میره توی اتاق تا لباس بپوشه. مهتاب درِ کمد رو باز میکنه و یه کلاه زرد خوشکل میبینه. کلاه رو سرش میکنه؛ اما کلاه خیلی بزرگه و صورتش رو میپوشونه. مهتاب نمیتونه هیچ جا رو ببینه. داد میزنه: کمک! کمکم کنین.
هستی میاد و کلاه رو از سر مهتاب برمیداره. هستی خواهر بزرگتر مهتابه. هستی میگه: عزیزم! این کلاه مال منه. برای تو بزرگه. باید کلاه خودت رو سرت کنی. مهتاب کلاه خوشکل خودش رو پیدا میکنه. به به! کلاه مهتاب قهوهایه و یه پاپیون خوشگل روش داره. مهتاب کلاهش رو سرش میکنه.
بعدش مهتاب میخواد کفش پاش کنه؛ اما هر کاری میکنه، پاش توی کفش فرو نمیره. هستی بهش میگه مهتاب جون! این کفشها که مال تو نیست. این کفش بابکه. بابک برادر کوچولوی مهتابه.
هستی میگه: بابک کوچولوه. کفشش برای تو کوچیکه. مهتاب کفش صورتی خوشگل خودش رو پیدا میکنه. هستی به مهتاب کمک میکنه تا کفشش رو بپوشه.
حالا مهتاب آماده شده که با مامان و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترش بره خونه خاله.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙106🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#یک_و_دو_و_سه
یک و دو و سه
علی می پرسه
چهار و پنج و شش
پدرم کوشش
هفت و هشت و نه
مادرش یهو
می ره کنار پوتین پاره
با اشک مادر
پوتین شده تر
بابای علی یه جای بهتر
علی می دونه
نوبت اونه
سنگر بابا خالی نمونه
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙107🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#آموزش_اشکال_هندسی
✔️ مناسب 3 تا 6 سال
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙108🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#رد_و_بدل_کردن_حلقه
رد و بدل کردن حلقه فقط بوسیله نی داخل دهان حلقه را میتوانید با سیم پرزدار درست کنید یا از واشر استفاده کنید
#مناسب_3سال به بالا
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙109🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#کرم_کوچولو
یک روز گرم آفتابی کِرم کوچولو سرش را از توی خاک بیرون آورد و به گربه کوچولو گفت: «امروز هوس کردم برم لب دریاچه دراز بکشم.» گربه کوچولو گفت: «میو میو! راه دریاچه خیلی دوره. باید سوار اسب بشی.» کرم کوچولو گفت: «تو اسبی؟» گربه گفت: «نه. من گربهام. ببین میگم میو میو.» کرم کوچولو گفت: «مگه اسب چی میگه؟» گربه گفت: «نمیدونم. از خودش بپرس.» بعدش هم رفت.
کِرم رفت و رفت تا رسید به یه حیوون گُنده که داشت علف میخورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» حیوونه گفت: «ما ما! سلام. نه من گاوم.»
کرم کوچولو باز هم رفت تا رسید به یه پرنده که داشت دونه میخورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: «غار غار! سلام. نه من کلاغم.»
کرم کوچولو باز هم به راهش ادامه داد تا یک حیوون خیلی خوشگل رو دید که یه تکه استخون رو لیس میزد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» اون هم گفت: «هاپهاپ! سلام. نه من سگم.»
کرم کوچولو باز هم رفت جلوتر تا این که به یک پرنده زرد خوشگل رسید که داشت آببازی میکرد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: کواک کواک! سلام. نه من اردکم. توی خونه من و مرغابی صدا میکنن.
کرم کوچولو اون قدر راه رفت و راه رفت تا دید رسیده نزدیک دریاچه. خیلی خوشحال شد. اول کمی شنا کرد، بعدش هم جلوی آفتاب دراز کشید. بعد دید یه حیوون خوشگل اومد و دهنش رو توی آب فرو کرد تا آب بخوره. بهش گفت: «سلام. تو کی هستی؟» حیوون خوشگل گفت: «هی ئی ئی! سلام. من اسبم. خیلی خوشحالم که تو رو دیدم.» بعد هم با هم دوست شدند
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙110🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#هفته
شنبه شروع هفته روز تلاش و کاره
یکشنبه و دو شنبه هر کسی کاری داره
سه شنبه روز میون هفته ست
وقتی که چهارشنبه شد روز سه شنبه رفته است
چه خوبه پنج شنبه ها دوسش دارن بچه ها
شبش رو خوب می خوابن در انتظار فردا
وقتی رسید به جمعه هفته دیگه تمومه
هر کی که خوش نباشه هفته اون حرومه
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙111🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#شناخت_رنگها
دست ورزی
هماهنگی چشم و دست
از کودک بخواهيد پوم پوم ها را در جای مناسب خود قرار دهد.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙112🔜
هدایت شده از 3 تا5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت نماز
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#میخوام_میخوام
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا کسی نبود
یه پسر کوچولویی بود به اسم بهروز ، بهروز پسر خوب و مهربونی بود اما یه عادت بد داشت اونم اینکه هرچی میدید میگفت میخوام😩
مثلا اگه دست کسی بیسکویت میدید میگفت منم میخوااااام😩😩
یا مثلا میدی کسی لباس خریده میگفت منم لباس نو میخوام😩😩😩 پدر و مادرشم هرچقدر میگفتن این کار خوب نیست گوش نمیداد.
یه روز با مامانش رفتن خونه خاله مریمش ، بهروز دید پسر خاله اش محمد سرما خورده و خوابیده به مامانش گفت منم میخوام سرما بخورم😩
مامانش گفت پسرم مریض شدن که چیز خوبی نیست تو میخوای مریض بشی ، اگه سرما بخوری مثل محمد حالت بد میشه
اما بهروز گوش نکرد و رفت تو لیوانی که محمد آب خورده بود آب خورد ، شب وقتی رفتن خونه خودشون حالش بد شد ، به مامانش گفت مامان سرم درد میکنه آب دماغشم میومد مامان بهش گفت مگه نگفتی دوست داری سرما بخوری خب سرما خوردی دیگه☺️
بهروز که حالش خیلی بد بود فهمید کارش اشتباه بوده و گفت نه مامان من دیگه دوست ندارم سرما بخورم اصلا دیگه هر چی ببینم نمیخوام بعد رفت بغل مامانش.
🌸🍃🌸🍃🌸
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙114🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#آرزوی_برکه
توی صحرا برکه ای
بی صدا خوابیده است
خوش به حالش شاید او
خواب دریا دیده است
خواب دریائی که شب
بی صداو ساده است
زیر نور آفتاب
روزها لم داده است
آسمان را روز و شب
در دلش جا می دهد
دست های نرم او
بوی دریا می دهد
صبر امید انتظار
آبروی برکه است
دیدن دریا فقط
آرزوی برکه است
شاعر:رضا مرادی
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙115🔜