━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
همه ی اینا رو کنار هم چید و گلوله رو داد دست بابا، گفت جوری ردش کنه که به هیچکدوم از این چیزایی که سر راهشه نخوره و رد بشه بره اونطرف😃
به همین سختی 😄
دوست داشت اینقدر سخت باشه که باباش برنده نشه و با شادی و شیطنت میگفت
برنده نشدیییییی😁😁
کلا دوست داره همش خودش برنده باشه
ما هم تو بازی ها این فرصت رو بهش میدیم و سخت نمی گیریم فعلا
فقط ما اگر باختیم، رفتار درست رو نشونش میدیم
میگیم اشکالی نداره، تلاشمونو کردیم و ما قوانین بازی رو رعایت کردیم😉 و ...
توانایی های ایشون تو بازی رو بیان می کنیم، چقدر قوی هستی، خوب شوت می کنی و ...
و خیلی رو برد و باخت تاکید نمی کنیم
تا کم کم این مسئله براش کمرنگ بشه
✅گفتم بازی جالبیه، با شما عزیزان در میون بذارم😍
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#بازی_سازی
#خلاقیت
#بازی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
امروز کوچولو برای غذا خوردن همراهی نمی کرد😢
می دونم، مشکل خییییلی از مامانا هست😅
قند عسل یا مشغول راه رفتن وسط سفره بود🏃♂یا به غذای همه کار داشت غیر از خودش😄دیگه صدای داداشیاشم در اومده بود.
منم ظرف غذاشو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم🍳 با صدای بلند و بچگونه گفتم:« منه، منه، غذای منه»
همونطور که وسط سفره دستش تو ظرف غذای داداشش بود،
برگشت منو نگاه کرد👦یه نگاه به من یه نگاه به غذاش🙇♂فوری دوید طرف ظرف غذاشو و گفت:«منه! منه!»🤗
وقتی نشست کنارم، شروع کردم به له کردن غذاش، بعد باهاشون گردی درست کردم و با پشت قاشق خودش دویدم دنبال گردیا و گفتم:«صبرکن ببینم، گردی خوشمزه! می خوام بخورمت و قوی بشم، مال خودمی!کجا فرار می کنی؟😅🤪»
بالاخره یکی از گردی ها را برداشتم و گفتم:«بالاخره گرفتمت!»
بعد گذاشتم داخل دهنم و گفتم:« آآآم! 😋»
جیگر طلا هیجان زده شد و همونطور که انگشت کوچولوشو، توی دهنش می گذاشت و درمیآوورد،
گفت:«آم...آم ....منه! منه!»
خلاصه تا آخر سفره همراهی کرد و یکی یکی گردیاشو خورد
منم همینطور که می خورد این شعرو براش می خوندم:
له می کنه غذامو
مامان مهربونم
گردی شده برنجام
مامانی جون، ممنونم!
اعضای خانواده هم با خیال راحت ظرف غذاشونو روی سفره گذاشتن و نوش جان کردن.😘
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#مادرانه
#تغذیه_صحیح
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━━•●❥-﷽-❥●•━━━┄
دسته کلید رو پیدا کن😍
وسایل بازی: کلید و بالشت زیپدار 😀
یه بازی متفاوت: فندق کلید رو توی بالشت قایم میکنه و مامان باید پیدا کنه😍
با هر وسیله یا اسباب بازی صداداری، میشه این بازی رو برای زیر دوسال انجام داد👌👍
فندق ما کلید رو تو بالشت قایم می کنه
میشه توی روسری، چادر و ... بپیچونید قایمش کنید
فندق هم بچرخونه و صداشو بشنوه و همینطوری بگرده تا پیدا کنه، خیلی جذابه 👌✅
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی
#بازی_سازی
#سرگرم_کردن_کوچولو
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-❀-❥●•━━━┄
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#شاهزاده_کوچولو
صدای زنگوله شترها در دشت تاریک پیچیده بود.
خورشید خانم آرام آرام پشت کوههای بلند، خودش را قایم میکرد.
شترها آهسته میرفتند.
شاهزاده کوچک بر پشت شتری نشسته بود.
چشمانش از گرد و خاک پر شد.
پلکهایش یکی یکی بسته میشد.
اما با صدای بلند سربازان، از جا میپرید.
-زود باشید. تندتر راه بیایین. مگر نمیبینین شب شده.
شاهزاده، پشت سرش را نگاه کرد.
اسیران با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند.
با ضرب شلاق سربازان، سرعتشان بیشتر شد.
یکی یکی از کنار شترش رد شدند.
به صورتهای خاکآلود و خستهشان نگاه کرد.
چند روز اسارت و راه رفتن در بیابان، همه را خسته کردهبود.
صدای وحشتناک فریاد سربازان گوشش را اذیت کرد.
-یالا، زود باشین.
شتر شاهزاده، پشت سر همه ماند.
نفس عمیقی کشید.
سر و صدای سربازها کمتر شد.
نگاهش به غروب خورشید افتاد.
به سرخی آسمان خیره شد.
پلکهایش روی هم افتاد.
آرام آرام از روی شتر سُر خورد.
گرمای شنهای بیابان، او را به یاد بالش گرم و نرمش انداخت.
خودش را در آغوش خاک، جا به جا کرد و آرام خوابید.
خودش را در دشتی پر گل دید.
پیرهن چیندار و رنگی به تن داشت.
پروانههای رنگارنگ دور سرش میچرخیدند.
تاج گلی روی سرش بود.
دو طرف دامنش را به دست گرفت و چرخید.
پروانهها بیشتر و بیشتر شدند.
به دنبال پروانهها دوید.
خندید و خندید.
چشمانش را بست و چرخید و خندید.
یک مرتبه صدایی آشنا شنید.
-دختر قشنگم! بیا بغلم. خوش اومدی عزیزم.
با دیدن چهره آشنای مادربزرگ، چشمانش درخشید.
دوید و دوید. خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ، گونههایش را بوسید.
دست بر سرش کشید.
-دختر کوچولوی من. عزیز دل من...
شاهزاده خانم خندید و خندید.
مادربزرگ، نوازشش میکرد و میبوسیدش.
خاطرات خانه شان در مدینه جلوی چشمش آمد.
لبخندهای پدر، نوازشهای برادر، صدای لالایی خواندن مادر برای برادر کوچک....
همه و همه...
چشمانش را باز کرد و به مادربزرگ نگاه کرد.
پدر همیشه میگفت:" دختر قشنگم، چقدر شبیه مادرم هستی"
لبخند زد و خودش را دوباره به مادربزرگ چسباند.
اما یک دفعه صدای وحشتناکی در گوشش پیچید.
-اینجاست. پیداش کردم. خوابیده.
یالا بلند شو. یالا...
مادربزرگ از جا بلند شد. با نگرانی به شاهزاده کوچولو نگاه کرد.
-برو عزیز دلم.
شاهزاده کوچولو به مادربزرگ چسبید.
-نه! نمیرم. میخوام پیش شما بمونم.
مادربزرگ، اشکهای دخترک را با دستش پاک کرد.
-برو عزیزم. به زودی میای پیش خودم برای همیشه. اما الان باید بری.
شاهزاده کوچولو چشمانش را بست و گریه کرد.
ولی وقتی چشم هایش را باز کرد. خبری از مادربزرگ و دشت پر گل نبود.
با ترس به سربازهایی که دور و برش بودند نگاه کرد.
عمه خودش را رساند. دخترک را بغل کرد.
-عزیزم، یادگار برادرم. دورت بگردم. نترس. من هنوز هستم. نمیذارم کسی اذیتت کنه.
شاهزاده کوچولو، در آغوش عمه آرام گرفت.
اما هنوز دلش میخواست که پیش مادربزرگ برود.
یاد حرف مادربزرگ افتاد.
"به زودی برای همیشه میای پیش خودم"
سرش را به سینه عمه چسباند و لبخند زد.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
🏴مقتل خوانی حضرت آیت الله خامنه ای🏴
#محرم
#عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#امام_حسین
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
حاجمحمود_کریمی_معنی_سعادتی_هادی_هدایتی_.mp3
8.45M
━━━━━━━﷽◯✦━━━
ابوالفضل باوفا علمدارلشکرم
مه هاشمی نسب امیر دلاورم
#محرم
#امام_حسین(ع)
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
الگوهای تربیتی امام حسین(ع) در تربیت فرزند:
۹. نقش آزادی و انتخاب در تربیت فرزندان
🏴در تربیت فرزندان، اجبار ثمری نمیبخشد، والدین و مربیان باید چنان زمینه را آماده کنند که فرزندان خود، راه صحیح را برگزینند تا بر آنچه بهحق برگزیدهاند، پایبند و استوار باشند.
🏴 امام حسین (ع) بااینکه در کربلا بهشدت نیازمند داشتن یاور بودند، باکمال صداقت و راستی، فرزندان و دیگر یاوران خود را در ادامه مسیر آزاد میگذارند و بااینکه بر فرزندان خود، حق بزرگ دارد؛ اماهیچگاه راه مبارزه و همراهی خود را بر آنان تحمیل نمیکند.
ازاینروست که میبینیم آنان نیز که آگاهانه همراهی پدر و امام خویش را برگزیدند در راهش تا آخرین نفس ایستاده و جان خویش را فدای راهش نمودهاند.
🏴«ابی حمزه ثمالی» از علی بن الحسین (ع) نقل میکند که در شب عاشورا پدرم اهل و فرزندان خود و اصحاب را جمع نمودند و خطاب به آنان فرمود: ای اهل و فرزندان و ای شیعیان من، از فرصت شب استفاده کنید و جانهای خود را نجات دهید... شما در بیعتی که با من بستهاید آزاد هستید... .
نیز آن حضرت هنگامیکه «عبدالله» فرزند «مسلم» نزد ایشان آمد و اجازه میدان طلبید فرمود: شما در بیعت با من آزاد هستی، شهادت پدرت کافی است. تو دست مادرت را بگیر و از این معرکه خارج شو. عبدالله عرض کرد: به خدا سوگند من از کسانی نیستم که دنیا را بر آخرت مقدم دارم.
#امام_حسین(ع)
#محرم
#عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━