46.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══❀﷽❀══
#تقرّب4⃣2⃣
💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟
⬅️ جلسه بیست و چهارم
🎙 #استاد_پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماهی به ظاهر خیلی مهربونه😉
اما...
خودتون ببینید☺️
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نقاشی
#خلاقیت
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: سه بز زرنگ🐐
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
روزی روزگاری تو دامنهی یک تپهی سرسبز، سه تا بز زرنگ زندگی میکردن!
یک بز کوچولو، یک بز متوسط و یک بز بزرگ.
فامیل اونا زرنگ بود و توی کل دهکدههای اطراف، همه اونا رو به اسم سه بز زرنگ میشناختن!
اونا عاشقونه چمنزار و تپهی قشنگشون رو دوست داشتن! ولی تپهی اونا دیگه سبزه نداشت. زمستون سال قبل اونقدر سرد بود که تموم علفها را از بین برده بود و الان فقط چند دستهی کوچیک علف بین گلها و سنگها باقی مونده بود!
بالاتر از تپه، یک چمنزار سرسبز و خیلی زیبا قرار داشت که پر از یک عالمه علف آبدار و خوشمزه و بلند بود که واقعا برای بزها غذای خیلی خوبی به نظر میومد!
بز زرنگ کوچولو با خودش فکر کرد:
وای خدا جون! اون علفهای خوشمزهی توی چمنزار بالا رو ببین! من باید حتما برم و کلی از اونا بخورم تا مثل برادر بزرگم، درشت و قوی بشم!
بز زرنگ کوچولو به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون اصلا به هیچکدوم از برادراش نگفت که داره کجا میره!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
بز زرنگ کوچولو دوید و دوید.
طولی نکشید که به رودخانه بزرگی برخورد کرد. روی رودخونه، یک پل سنگی باشکوه خیلی زیبا بود؛ ولی چیزی که بز زرنگ کوچولو نمیدونست این بود که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!
بز زرنگ کوچولو چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از پایین پل به گوشش رسید.
غول نعره زد:
کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟؟
بز بلا با صدایی لرزون پاسخ داد:
این منم. کوچکترین بز زرنگ!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی وحشتناکی گفت:
کوچکترین بز زرنگ؟ این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای صبحانه تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣
بز زرنگ کوچولو خیلی خیلی زیاد ترسیده بود و داشت از وحشت میلرزید، ولی تونست خودشو کنترل بکنه و محکم جواب بده:
جناب غول! شما خیلی غول باشکوه و بزرگی هستید! من بز زرنگ خیلی کوچولویی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخوربد تا حسابی سیر بشید!
غول گفت:
خیلی خیلی بزرگتره؟
بز زرنگ کوچولو با آب و تاب گفت:
اوه بله، جناب غول!
غول گفت:
خیلی خب، من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!
بز بلای کوچولو که نمیخواست هیچ لحظهای رو هدر بده، با عجله از روی پل رد شد و با تموم سرعتی که میتونست دوید و دوید!
بز زرنگ کوچولو به سلامت از روی پل رد شد و به سمت چمنزار حرکت کرد. وقتی به چمزار رسید با لذت شروع کرد به خودن علفهای آب دار و بلند!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 4⃣
در همین لحظه، توی دامنه تپهی قشنگ، بز زرنگ متوسط با تعجب به چمنزار سرسبز نگاه کرد.
بز زرنگ متوسط با خودش فکر کرد:
وای خدای من! اون علفهای سبز و آبدار توی چمنزار رو ببین! من باید حتما برم اونجا و یه شکم سیر از اون علفها بخورم تا منم مثل برادر بزرگم، قوی و درشت بشم!
بز زرنگ متوسط به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون هم به برادر بزرگش نگفت که داره کجا میره.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه5⃣
بز زرنگ متوسط دوید و دوید.
طولی نکشید که اون هم به همون رودخونه با پل سنگی با شکوه رسید! اون هم نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!
بز زرنگ متوسط چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از زیر پل بلند شد.
غول فریاد زد:
کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟
بز زرنگ متوسط با صدای خیلی نازکی پاسخ داد:
این منم. بز زرنگ متوسط!!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:
بز زرنگ متوسط، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای ناهار تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه6⃣
بز زرنگ متوسط هم حسابی از ترس میلرزید، اما خودش رو جمع و جور کرد و محکم جواب داد:
جناب غول! شما خیلی غول باشکوه و بزرگی هستید! من بز زرنگ متوسطی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخورید تا حسابی سیر بشید!
غول گفت:
از تو خیلی خیلی بزرگتره؟
بز بلای متوسط با خوشحالی گفت:
اوه بله، آقای غول، همینطوره!
غول گفت:
بسیار خب، پس من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!
بز زرنگ متوسط که نمیخواست حتی یک لحظه رو هم هدر بده با سرعت هرچه تمام تر از روی پل رد شد!
اون حسابی دوید و دوید. وقتی به سلامت از روی پل رد شد، به سمت چمنزار سرسبز حرکت کرد. وقتی به چمنزار سرسبز رسید با لذت شروع کرد به خوردن علفهای آبدار بلند!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯