eitaa logo
میوه دل من
14.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄ در این دنیا دین به عنوان یک منجی انسان را از مشکلات نجات می دهد🕋 دین می گوید که این دنیا سخت بوده و محدودیت در آن زیاد است؛ اما من به شما یک برنامه می‌دهم که بتوانید از این محدودیت‌ها به خوبی عبور کنید📋 دین به انسان محدودیت نمی‌دهد؛ بلکه دنیا محدودیت می‌دهد. این تفکر اشتباه است که خیلی از افراد فکر می‌کنند دین به ما محدودیت می‌دهد و ما محدودیت‌های دینی را چطور به فرزند خود منتقل کنیم🌏 دین راه لذت بردن از میان این همه محدودیت های موجود در دنیا را به ما یاد می‌دهد. مثلاً یکی از مسائل انسان خواب و بیداری است و دوست دارد از خواب خود لذت برده و آرام بخوابد😴 و در طول روز نیز با نشاط باشد😇 برای این مسئله دین به ما می گوید که باید صبح بین‌الطلوعین نخوابیم زیرا این خواب مکروه است❌ یعنی اگر عادت کنید که بین‌الطلوعین نخوابید، در طول روز با نشاط خواهید بود. محدودیت و مشکل ما مسئله‌ی خواب و بیداری است. اینکه خوب بخوابیم و خوب بیدار شویم. دین به ما یک برنامه می‌دهد که لذت‌بخش‌ترین خواب و بیداری را داشتهباشیم. دین می گوید که 1⃣اول شب بخوابید 2⃣با شکم پر نخوابید. 3⃣بین روز اگر توانستید یک ساعت بخوابید. این برنامه ی دین است، برای اینکه شما از خواب وبیداری لذت ببرید😊 اگر این مسائل را بدون نشان دادن محدودیت زندگی به کسی آموزش بدهید، فکر خواهد کرد که دین حتی به خواب ما هم کار دارد و می‌خواهد جلوی آن را بگیرد. در این صورت از دین زده می شود❌ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم کاردستی هم بازی 🤩 یه جوجه بانمک😍 بعدش هم میتونین نمایش عروسکی اجرا کنین☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══❀﷽❀══ ⃣2⃣ 💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟ ⬅️ جلسه بیست و هشتم 🎙 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: مسابقه نقاشی🎨 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 1⃣ به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ سلام بچه‌های قشنگم😊 امیدوارم هر جا که هستین حالتون خوب باشه🍎 امشب هم با یه قصه قشنگ اومدم پیشتون😇 بریم که قصه رو واستون تعریف کنم☺️ یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. جنگلی بود سرسبز🍃 توی این جنگل بچه میمون🐵 زرنگی زندگی می‌کرد. میمون کوچولوی قصه ما انقدر شلوغ و نامرتب بود که مامانش همیشه از دستش ناراحت بود☹️ هر وقت میمون کوچولو با اسباب‌بازیاش بازی می‌کرد، بعد از بازی اونا رو جمع نمی‌کرد❌ یا وقتی نقاشی می‌کشید تمام اتاق پر میشد از مداد رنگی‌ها و کاغذای جورواجور📚 با اینکه مامانش همیشه بهش میگفت این طور نامنظم بودن اصلا خوب نیست🚫 اما میمون کوچولو اصلا توجه نمی‌کرد😕 یه روز صبح توی جنگل خبرایی شد🧐 همه بچه‌های حیوونا خبر از یک مسابقه می‌دادن، مسابقه نقاشی🤩 همه خوشحال بودن و خبر رو به بقیه می‌دادن😄 میمون کوچولوهم بالا و پایین می‌پرید و آواز می‌خوند و می‌گفت: من برنده میشم، من برنده میشم🙉 جغد دانای جنگل🦉 اسم همه بچه‌های حیوونایی که قرار بود توی مسابقه نقاشی شرکت کنن رو روی کاغذ نوشت و بالاخره اسم میمون کوچولوی ما رو هم برای مسابقه نوشت📋 قرار شد که فردا صبح همه بچه‌ها جلوی درخت گردو🌳 جمع بشن و مدادرنگیا و وسایل نقاشیشونو بیارن🖍 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣ اون شب میمون کوچولو خیلی زود خوابید و تا صبح خواب مسابقه رو میدید💤 صبح خوشحال و سرحال شروع کرد به آماده کردن وسایل نقاشی🙃 اما بچه‌ها فقط دو تا مدادرنگی براش باقی مونده بود😕 فقط آبی🔵 و قرمز🔴 هی گشت و گشت، زیر میز🍱 بالای تخت🛏 پشت تلویزیون📺 این طرف▶️ و اون طرف◀️ ولی نه، بی فایده بود😞 مدادرنگیاش پیدا نشد که نشد☹️ مامان میمون کوچولو بهش گفت: دیدی پسرم اگه تو بچه مرتب و منظمی بودی هیچوقت وسایلاتو گم نمی‌کردی✅ میمون کوچولو خیلی ناراحت شد و گریه کرد😢 و گفت: وای من نمی‌تونم با دو تا مداد رنگی توی مسابقه شرکت کنم، نمی‌تونم برنده بشم😔 مامان میمون کوچولو هم هر چی گشت مداد رنگیارو پیدا نکرد‼️ شاید همه مدادرنگیا از نامرتبی میمون کوچولو عصبانی بودن😤 و رفته بودن یه گوشه‌ای قایم شده بودن👀 مامان میمون کوچولو گفت: عجله کن، عجله کن که داره دیرت میشه😮 اگه دیر برسی نمی‌تونی توی مسابقه شرکت کنی😥 میمون کوچولو هم با چشای گریون😢 مداد قرمز🖍 و آبی🖌 رو برداشت و رفت به طرف درخت گردو🌳 وقتی رسید، دید همه دوستاش خیلی زودتر از اون اومدن و آماده مسابقه هستن🐾 میمون کوچولو اشکاشو پاک کرد و گوشه‌ای ساکت و آروم نشست🐒 دوستاش از اینکه اون ساکته وبازی نمی‌کنه خیلی تعجب کردن و ازش پرسیدن: چی شده چرا انقدر ناراحتی⁉️ میمون کوچولو گفت: آخه من مدادرنگیامو گم کردم. حالا فقط دوتا رنگ دارم. آبی و قرمز😞 دوستاش همه با تعجب سرشونو تکون دادن و گفتن: 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣ وای وای خیلی بد شد😱 مگه تو وسایلتو جمع نمی‌کردی و سرجاش نمی‌ذاشتی⁉️ میمون کوچولو با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت🙈 نه من فکر نمی‌کردم که اینطور بشه. اصلا دلم نمی‌خواست که مدادرنگیای قشنگمو گم کنم🙁 همون موقع جغد دانا🦉 صداشو صاف کرد و گفت: بچه حیوونای عزیز، همه شما باید یه نقاشی از جنگل سبز ما بکشید🏕 ما به بهترین نقاشی جایزه میدیم🎁 زود باشید. حالا همه با هم شروع کنید🎈 بله گلای قشنگم خیلی زود همه شروع کردن به نقاشی کشیدن🖍 میمون کوچولو هم غمگین بود ولی شروع کرد به کشیدن نقاشی✏️ یه آسمون کشید و اونو با مداد آبی رنگ کرد🌠 بعد هم یه گل قرمز قشنگ کشید🌹 اون رنگ سبز نداشت که برگ‌ها و درختای جنگل رو بکشه😞 وقتی نقاشی همه تموم شد، جغد دانا🦉 یکی یکی همه نقاشیارو نگاه کرد. همه بچه‌ها، جنگل رو خیلی قشنگ کشیده بودن😍 جنگل با درختای سبز و زیبا🌲 با رودخونه‌ها و ماهی‌ها🐟 با پرنده‌ها🐧 و گلای رنگارنگ و زیبا💐 وقتی جغد دانا رسید به نقاشی میمون کوچولو، دید که وای😨 فقط آسمون آبی و یه گل سرخ کشیده🌹 جغد دانا گفت: توی جنگل سرسبز ما، خیلی چیزا هست. چرا نکشیدی⁉️ میمون کوچولو سرشو پایین انداخت و گفت: آخه من مدادرنگی نداشتم و اونارو گم کردم😔 من بچه نامنظمی هستم و حالا نمی‌تونم توی این مسابقه برنده بشم😭 بله گلای نازنینم جغد🦉 هم ناراحت شد و بالای شاخه درخت نشست و گفت: عزیزان من، نقاشیای شما خیلی خیلی قشنگن😇 ما به همه نقاشیا جایزه می‌دیم🎁 اما میمون کوچولو مدادرنگی نداشت و نتونست جنگل قشنگ ما رو نقاشی کنه🤨 ولی میمون کوچولو متوجه اشتباهش شده و قول داده که میمون منظم و عاقلی باشه👌 حالا ما به میمون کوچولو هم جایزه می‌دیم😉 بله گلای زیبای من، اگه گفتین جایزه اون چی بود❓ جایزه‌اش یه جعبه مدادرنگی بود🤩 مدادرنگیایی که میمون کوچولو ازونا خوب باید مراقبت می‌کرد و قول داده بود که دیگه اونا رو گم نکنه✅ آفرین به میمون کوچولوی قصه ما و به شما بچه‌های منظم و مرتب توی خونه👏👏 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️مشغله زیاد برای خودمان درست کردیم به بچه‌ نمی‌رسیم❗️ در خانه باید به بچه رسید. این شش سال اول برای تربیت خیلی مهم است. با بچه باید بچه شد. حدیث داریم هرکس بچه دارد، خودش هم بچه شود. پایین بیاییم که این بچه رشد کند🍃 یکبار حضرت امیر، خانه یک بچه یتیم آمد و گفت: عزیز! آقا زاده! هرچه گفت این بچه یتیم همینطور نگاه کرد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام هی گفت و بچه هیچ نگفت. حضرت خیلی ناراحت شد که چرا این بچه نمی‌خندد. با زانوهایش راه رفت و بع بع کرد. این یتیم خندید. یک کسی گفت: آقا شما امیرالمؤمنین هستی. صدای بز درمی‌آوری⁉️ گفت: می‌خواهم این یتیم بخندد😊 پدر و مادر یک مقدار مشغله‌اش را کم کند و به بچه برسد. مسأله‌ دیگر اینکه خیلی دنبال رفاه مادی هستیم. فکر روح بچه نیستیم. فکر کمبودهای معنوی روح بچه نیستیم. بیشتر به لباس بچه می‌رسیم🧣برای خرید یک کفش غصه نمی‌خورند. اما اگر برای بچه یک کتاب بخرند و گران باشد ناراحت می‌شوند❌ گاهی هم در خانه یک گفتگوهایی می‌شود در ذهن بچه می‌ماند. روبروی بچه از گرانی جامعه می‌گوید. بچه نمی‌داند گرانی یعنی چه❗️ یا اینکه پدر و مادر با هم بد حرف می‌زنند🤬 "نخیر نمی‌خواهم! به شما ربطی ندارد" این بچه یاد می‌گیرد. اگر بچه در گهواره هست پدر و مادر با هم رابطه نداشته باشند. مقابل بچه نباشند. چون اگر دختر باشد زناکار می‌شود. پسر باشد زنا کننده می‌شود. بچه‌ها را بچه ندانیم. گفتن اذان و اقامه در گوش بچه برای این است که بچه از همان ساعت اول می‌فهمد. عصبانی نشویم. اگر عصبانی شدیم حرف نزنیم. اگر خواستیم بروز بدهیم مقابل بچه نباشد✅ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله به این دختر گل و ولایی😍 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم کاردستی هم بازی 🤩 با کارتن، یذره نقاشی و خلاقیت می‌تونیم انواع اشکال هندسی رو همراه بازی آموزش بدیم☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: زرافه قهرمان🦒 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣ به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ گلای قشنگ توی خونه سلام🖐 امیدوارم که حالتون خوبِ خوب باشه❤️ بریم سراغ قصه امشب⬇️ یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل قشنگ🌳 که پر بود از درختای رنگارنگ و حیوونای مختلف، زرافه‌ای🦒 زندگی می‌کرد. حیوونای جنگل همیشه زرافه رو بخاطر گردن بلند مسخره می‌کردن❌ وای وای وای وای، چه کار بدی بچه‌ها، شما هم بگین وای وای وای وای😳 روباها🦊 می‌گفتن: نگاه کن گردنش از شاخه‌های درختا هم بلندتره😆 خرسا🐻 می‌گفتن: چقدر لاغره، هیچ حیوونی به این لاغری نیست😄 سنجابا🐿 می‌گفتن: دست و پاش خیلی درازه😀 و با این حرفا زرافه رو از خودشون ناراحت می‌کردن😔 زرافه حیوان آروم و مهربونی بود. بدون اینکه به حرف‌های آنها جواب بده، توی جنگل برای خودش می‌رفت و از برگ‌های سبز و تازه درختا☘ که دست هیچ حیوونی به اونا نمی‌رسید، می‌خورد😋 یکی از روزهای قشنگ پاییزی🍂 وقتی زرافه مشغول غذا خوردن بود، ناگهان چشمش به پلنگ قوی هیکل افتاد👀 که آهسته آهسته داره وارد جنگل میشه😰 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣ زرافه🦒 از دیدن پلنگ خیلی ترسید. اون می‌دونست پلنگ🐆 دشمن حیوونای کوچک و ضعیفه. به سرعت سرشو پایین آورد و با صدای بلند گفت: همه گوش کنید، گوش کنید، یه پلنگ بزرگ داره به این طرف میاد😱 سنجابای کوچولو🐿 که مشغول بازی کردن و خندیدن بودن، با شنیدن این حرف به سرعت به لونه‌هاشون رفتن🎍 خرگوشا🐇 که می‌خواستن برای پیدا کردن هویج🥕 برن، فورا به سوراخ‌هایی که توی زمین کنده بودن پناه آوردن🕳 آهوها و گوزن‌ها🦌 دوان دوان دور شدن و به گوشه‌ی امنی رفتن و پشت بوته‌ها قایم شدن🍀 جنگل توی مدت کوتاهی، خالی از همه حیوانات و ساکت شد🤫 پلنگ🐆 مدتی توی جنگل چرخید و پشت علف‌های بلند🌿 کمین کرد، روی درختا رفت🌳 و از اون بالا با دقت به همه جای جنگل نگاه کرد👀 تا شاید حیوونی رو پیدا کنه. اما جنگل خلوت و ساکت بود، انگار که مدتها بود هیچ حیوونی اونجا زندگی نمی‌کنه😶 پلنگ که خیلی گرسنه بود، با خودش فکر کرد🤔 و گفت: ای بابا این دیگه چه جنگلیه🙁 هیچ شکاری اینجا پیدا نمیشه، بهتره زودتر از اینجا برم یه جای دیگه و خلاصه به سرعت از جنگل بیرون رفت و دور شد🐾 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣ با رفتن پلنگ🐯 همه حیوونا نفس راحتی کشیدن و از خونه‌هاشون بیرون اومدن🐾 همه اونا از اینکه به موقع متوجه اومدن پلنگ شده بودن و سالم مونده بودن شاد و خوشحال بودن😀 در همین موقع، گوزن بزرگی🦌 که تازه از راه رسیده بود نفس نفس زنان گفت: این زرافه🦒 بود که همه ما رو از اومدن پلنگ با خبر کرد. اگه اون پلنگ🐆 رو ندیده بود، هیچ کدوم از ما نمی‌تونستیم به موقع فرار کنیم و خودمونو به لونه‌هامون برسونیم😰 بله بچه‌ها، گوزن راست می‌گفت. بعد از کمی سکوت، همه حیوونا به همدیگه نگاه👀 کردن و سر تکون دادن و پیش زرافه رفتن🐾 گوزن بزرگ از طرف همه اون‌ها از زرافه تشکر کرد😇 زرافه مهربون سرشو به آرومی تکون داد و لبخندزنان گفت: خوشحالم که تونستم به شما دوستای عزیزم کمک کنم☺️ و بعدش هم مشغول خوردن برگای تازه و خوشمزه شد😋 ازون روز به بعد همه حیوونا از بودن زرافه توی جنگل خیلی خوشحال بودن😃 چون می‌دونستن تمام جنگل رو زیر نظر داره و از هر خطری خیلی زود، هم خودش باخبر میشه و هم بقیه حیوونا رو خبردار می‌کنه😊 حالا دیگه وقتی زرافه🦒 توی جنگل راه می‌رفت، روباها🦊 می‌گفتن نگاش کنین با این قد بلندش داره از همه چی مراقبت می‌کنه😉 خرسا🐻 می‌گفتن خوش به حالش که می‌تونه همه چیز رو ببینه😌 و سنجابا🐿 هم می‌گفتن وای چقد ما خوشبختیم که یه زرافه توی جنگل ما زندگی می‌کنه😍 بله گلای نازنینم حالا همه اونا با زرافه دوست بودن و از بودن کنار اون خوشحال و راضی بودن✅ قصه قشنگ امشب ما هم تموم شد و حالا دیگه وقت خوابه😴 چشای قشنگتونو ببیندین👀 و به جنگل مهربون زرافه برید و خوابای خوب ببینید🍃🌺 شبتون بخیر کوچولوهای قشنگ💤 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 یک کسی از من پرسید: چرا کشورهایی که نماز می‌خوانند ترقی نکردند❓ گفتم: خدا در قرآن فقط «و اعبدوا» ندارد. «و اعلموا» هم دارد✅ «و اعبدوا» یعنی نماز بخوان. «و اعلموا» یعنی درس بخوان. هر دو لاستیک باید باد داشته باشد. وقتی یک لاستیک پنچر است ماشین حرکت نمی‌کند❌ قرآن می‌گوید: اگر پدر و مادر تلاش کردند تو را منحرف کنند، «فَلا تُطِع‏» (فرقان/۵۲) اطاعت نکن. احسان بکن. اما اطاعت نکن. تسلیم آنها نشو⚠️ گاهی پدر و مادر کج فکر می‌کنند. «فَلا تُطِعْهُما» (عنکبوت/۸) دو بار در قرآن آمده است. یعنی اطاعت از پدر و مادر نکن. بی‌احترامی نکن⚠️ «براً كان أو فاجراً» حدیث داریم خوب باشند یا بد، باید احترام بگذاریم. ولی تسلیم نشویم. چرا❓ برای اینکه گاهی وقت‌ها خدا می‌گوید: توحید، پدر و مادر می‌گوید: شرک. اینجا باید ظرفیت و قدرت تشخیص بچه را بالا برد👌 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بابا👶 این فضای مجازی هم که هیچی نداره☹️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه نقاشی قشنگ که می‌تونین به صورت مشترک با فرزند دلبندتون بکشیدش☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: ستاره مهربون🌟 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣ به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ گل دخترا و آقا پسرا سلام✋ بازم با یه قصه قشنگ اومدم پیشتون📙 پس بدون معطلی بریم سراغ قصه امشب⬇️ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود🍃 امیر کوچولو پسر خوب و مهربونی بود👦 که با بابا و مامانش توی خونه کوچیکی زندگی می‌کرد🏡 وقتی امیر کمی کوچولوتر بود🧒 یه اخلاقی داشت، چی بود❓ این بود که شبا از تاریکی می‌ترسید😥 و حاضر نبود تنهایی تو اتاقش بخوابه🙁 دلش می‌خواست همیشه بابا و مامانش اونقدر کنارش بمونن تا اون بخوابه😴 یا اینکه چراغ اتاقو روشن بذاره💡 اما مامان و بابای امیر کار داشتن و نمی‌تونستن موقع خواب کنار امیر بشینن😕 مامان حمید همیشه می‌گفت🗣 پسر خوبم، وقتی چراغ روشن باشه💡خواب از چشمات فرار می‌کنه🏃‍♂ اما امیر قبول نمی‌کرد❌ بابا و مامانش از این اخلاق اون خیلی ناراحت بودن😔 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣ تا اینکه یکی از شبای قشنگ پاییزی🍁 که خیلی هم سرد بود😬 مامان امیر اونو سر جاش خوابوند و چراغو خاموش کرد و بیرون رفت😟 اون شب اتفاق عجیبی افتاد😮 اون شب هم مثل همه شبای دیگه امیر می‌ترسید😣 آهسته لای چشاشو باز می‌کرد و به تاریکی اطرافش نگاه می‌کرد👀 با خودش گفت: مامان میگه توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی نیست🤔 پس اون چیزی که الان گوشه اتاق نشسته و داره منو نکاه می‌کنه چیه😫 ببین چشماش چه برقی می‌زنه❗️ یا اونی که پایین پامه، چقدرم هیکل بزرگی داره😱 خلاصه گلای نازنینم، اون با ترس سرشو زیر پتو قایم کرد🛌 اما یدفه صدای مهربونی رو شنید که می‌گفت: امیر کوچولو از چی می‌ترسی⁉️ آقا امیر قصه ما، آهسته سرشو از زیر پتو بیرون آورد. لای چشاشو باز کرد، اما اتاق دیگه تاریک نبود✨ بلکه با نور قشنگ و آبی روشن شده بود🤩 مثل ستاره‌هایی که شبا توی آسمون برق می‌زنن💫 این نور قشنگ کنار تختش بود🌟 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣ آقا امیر با تعجب پرسید😯 إ تو دیگه کی هستی از کجا اومدی❓ ستاره گفت🌟 اسم من ستاره است. ستاره مهربون😇 امیر گفت👦 ء منو از کجا می‌شناسی چطوری اسممو یاد گرفتی🧐 ستاره گفت🌟 من هر شب از آسمون به تو و بقیه بچه‌ها نگاه می‌کنم🌠 من همه شما رو می‌شناسم. می‌دونم که تو شبا می‌ترسی🤨 بخاطر همین امشب، این همه راه از آسمون🎇 تا اینجا اومدم تا بهت بگم توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی وجود نداره. امیر گفت👦 پس اون چیزی که گوشه اتاقه اون چیه❗️ همون که چشاش برق می‌زنه🐻 ستاره به اون طرف اتاق رفت و با نور قشنگش همه جا رو روشن کرد💫 چیزی که امیر ازون ترسیده بود خرس عروسکیش بود که چشای شیشه‌ایش توی تاریکی می‌درخشید😅 امیر با دیدن اون عروسک لبخند زد. اما دوباره با ترس به پایین پاش نگاه کرد و گفت😟 پس اگه راس میگی این‌یکی چی این که پایین پامه این ترسناکه😰 ستاره اونجا رو هم روشن کرد💫 اما این یکی هم یکی از اسباب‌بازی‌های امیر بود. اون هر روز با اون بازی می‌کرد🎈 و آقا امیر از دیدن اون هم خندید😀 ستاره گفت: می‌بینی همه چیز همونیه که توی روشنایی هم وجود داره✅ تاریکی هیچ چیزی رو ترسناک نمی‌کنه و با خاموش شدن چراغ هیچی عوض نمیشه😊 بله بچه های قشنگم آقا امیر ما با خوشحالی گفت: من فهمیدم و منم دیگه از تاریکی نمی‌ترسم😄 ستاره گفت🌟 پس من هم می‌تونم با خیال راحت به آسمون برگردم😌 امیر یکم سکوت کرد و بعد آهسته گفت🗣 نمیشه یکم پیش من بمونی؟ آخه من دلم برات تنگ میشه❤️ ستاره خندید و جواب داد☺️ ولی تو می‌تونی هر شب منو ببینی، وقتی چراغ اتاقتو خاموش کنی، از همین‌جا که خوابیدیت من از بقیه ستاره‌ها پرنورترم و تو راحت می‌تونی منو ببینی😇 مطمئن باش که منم به تو نگاه می‌کنم و از اینکه راحت و آروم خوابیدی خوشحال میشم😉 ستاره رفت ولی امیر هنوزم از دیدن دوست خوبش ستاره مهربون خوشحال میشه و براش دست تکون میده👋 شما هم از پنجره اتاقتون برای ستاره مهربون دست تکون بدین و بهش شب بخیر بگین و بخوابین💤 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا