یک قصه خوب داریم برای بچه های گلم👇
داستان جالب سالمند☺️
يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد و گفت: باشه ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو اذیت نكنيد.
محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوری بايد احترام بذاريم!
مامان گفت: پس بياين بشينيد تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگ ترها رو براتون بگم: ما ميتونيم برای احترام گذاشتن به بزرگ ترها، به ديدنشون بريم و بهشون سر بزنيم، قبل از اين كه اونا سلام كنند ما بهشون سلام كنيم، موقع صحبت كردن با صدای بلند باهاشون حرف نزنيم، خدای نكرده با اونا دعوا نكنيم.
هر وقت بزرگترا، هديهای بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم حتی اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايی نشسته بوديم و يه بزرگ تر اومد، به احترامش از جا بلند بشيم و جای خودمون رو بهش تعارف كنيم.
يا حتی، ميتونيم وقتی با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلی كاراي ديگه كه نشون ميده ما بزرگترا رو دوست داريم.
فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه، ولی به اونايي كه از شما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلی خيلی بيشتر.
محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چی ميشه؟
مامان دستی به سر محمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن.
تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسی كه به انسانهای پير احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولی هر كی به اونا احترام بذاره مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته.
#قصه
╭┅───🌻🌱—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌻🌱—————┅╯
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
✍ نویسنده: خانم مریم فیروز
#قصه
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🐟 ماهی و کلاغ
روزی روزگاری در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.🐠
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
#قصه
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه
#مهدویت
داستان مهدویت برای کودکان🌺🌸
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده_بازی
مناسب گروه سنی نوپایان از #یک_سال تا #دو_سال
چسب کاغذی مناسب را روی دیوار، در و یا شیشه های قدّی با ضخمات کافی (بدونخطر شکستن) با ارتفاعی مناسب توانمندی و میزان به چالش کشیدن فرزندتان بزنید مقداری از لبه ی چسب را نچسبانید تا فرزند شما بتواند با انگشتانش قسمت جدا مانده از دیوار را در دست گرفته و با کمک آن ما بقی چسب را از روی دیوار بکند. ترجیحا از چسب های رنگی استفاده کنید تا چشم گیر باشند و کودک را جذب کنند.
این بازی مهارت های حرکتی کودک شما و ماهیچه ها و عضلات دست و پایش را تقویت میکند همچنین ایجاد هماهنگی بین چشم و دست میکند.
#کودک #قصه #بازی
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#ماز
اولیا گرامی🧕🧔 از فرزندعزیزتان🙎♂🙎♀ بخواهید با انگشت👆 مسیر رسیدن این کودک فضانورد به موشک را نشان دهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
@amooketabi عموکتابی029-BolBoleShekamo-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
زمان:
حجم:
2.26M
بلبل شکمو ☺️
🔻موضوع: پرخوری
#قصه #صوتی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
28.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#قصه #داستان
🌷🏴#حضرت_فاطمه (س)
🏴🕯 شهادت حضرت زهرا (س)
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه
💠 جوجه گنجشکها را نجات بده
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: مهربانی امام رضا علیهالسلام با حیوانات
📎 #قصه
📎🔷🔸💠🔸🔷
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه شنگول و منگول و حبه انگور🐐🐐🐐
#قصه
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
💕💕
آدمبرفی بداخلاق
در یک روستای کوچک و زیبا، زمستان از راه رسیده بود و بچهها با خوشحالی در حیاطهایشان آدمبرفی میساختند. اما در میان همهی این آدمبرفیهای خندان، یکی بود که همیشه اخم کرده بود و هیچکس دوستش نداشت.
اسم او "برفی بداخلاق" بود. هیچکس نمیدانست چرا همیشه ناراحت است. هر وقت بچهها به او نزدیک میشدند، با صدایی گرفته میگفت: "دور شوید! من به کسی احتیاج ندارم!"
یک روز، پسری به نام آریان، که کنجکاوترین بچهی روستا بود، تصمیم گرفت بفهمد چرا برفی بداخلاق است. او آرام جلو رفت و گفت:
— سلام برفی! چرا همیشه اخم میکنی؟
برفی نگاهی سرد به او انداخت و جواب داد:
— چون هیچکس مرا دوست ندارد!
آریان لبخند زد و گفت:
— ولی تو هم هیچوقت اجازه نمیدهی کسی به تو نزدیک شود! شاید اگر مهربان باشی، دوستان زیادی پیدا کنی.
برفی کمی فکر کرد. تا حالا کسی این را به او نگفته بود. همان لحظه، دختری کوچک نزدیک شد و شال گردنش را درآورد و دور گردن برفی انداخت.
— اینجا خیلی سرد است! این را داشته باش تا گرم شوی.
ناگهان، اتفاق عجیبی افتاد! برای اولین بار، برفی بداخلاق لبخند زد! صورت یخیاش نرم شد و چشمهایش برق زدند. او فهمید که مهربانی، آدم را گرم میکند، حتی اگر از برف ساخته شده باشد!
از آن روز به بعد، برفی دیگر بداخلاق نبود. بچهها هر روز به دیدنش میآمدند و او را تزیین میکردند. او یاد گرفت که وقتی لبخند بزنی، دنیا جای بهتری میشود.
#قصه
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🌸قصه ای از امام سجاد(ع) برای کودکان
🌼کنترل کردن خشم و عصبانیت
روزی مردی در برابر امام سجّاد علیه السلام ایستاد و حرف تندی به او گفت؛ اما حضرت جوابش را ندادتا آن مرد رفت. امام علیه السلام به افرادی که آنجا نشسته بودند فرمود: «دوست دارم که همراه من بیایید وجواب من را بشنوید.» امام و همراهانش به راه افتادند و امام این آیه را می خواند: «کسانی که خشم خودشان را فرو ببرند واز مردم گذشت کنند، خدا آنان را دوست دارد.» وقتی به خانه او رسیدند، امام فرمود به او بگویید که علی بن الحسین علیه السلام آمده. آن مرد منتظر دعوا بود. فکر می کرد امام برای تلافی آمده؛ ولی وقتی در برابر امام قرار گرفت، امام فرمود: «ای مرد! آنچه که چندی پیش به من گفتی اگر در من هست، خدا مرا بیامرزد؛ ولی اگر چیزی که گفتی در من نیست، خدا تو را بیامرزد.» وقتی آن مرد این حرکت امام را دید از حرف هایی که به آن امام عزیز گفته بود شرمنده شد و گفت: «چیزی که در تو نبود به تو گفتم و من به آن حرف ها سزاوارترم.»
🦋🌼🌸🦋
#قصه
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯