eitaa logo
میوه دل من
11.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🌸🎈🌸🎈 # پست اختصاصی # سردار دلها ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙155🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴 🎈🌸🎈🌸🎈 به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا. تو یه روستای قشنگ. وقتی فصل زمستون بود. هوا سرده سرد بود. خدای بزرگ به بابا و مامان خوب یه پسر مهربون هدیه داد. بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن. اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن. برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن. بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن. پسرمهربون بزرگ شد. اون برا خودش یه پا مرد شد. خیلی خیلی یه عالمه قوی شد. اول شغلش بنایی بود.بعد پلیس شد. پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود. اون از آدم بدا نمی ترسید. هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد. نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن. آدم بدا ازش می ترسیدن. بهش می گفتن ژنرال. آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن. بهش می گفتن سردار. بچه ها بهش می گفتن عمو سردار. عمو سردار قوی و شجاع، بچه ها رو خیلی دوست داشت. براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید. باهاشون بازی می کرد. عمو سردار و دوستاش مواظب بودن که آدم بدا به آدم خوبا نزدیک نشن تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن. آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید. دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن. همه جا تاریک و ساکت بود. آدم بدا نقشه کشیدن. گفتن می ترسیم بریم نزدیک ژنرال رو با تفنگ شهیدش کنیم. پس با موشک از دور دورا خیلی یواشکی به ماشین عمو سردار و دوستاش شلیک می کنیم. بعد خودمون از ترس فرار می کنیم. ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن. عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن، رفتن پیش امام حسین. رهبرمون گفت از کمک می گیریم. آدم بدا رو تموم می کنیم. بقیه ی دوستای عمو سردار حرف رهبرمون رو شنیدن و گفتن چشم. بله بچه های باهوش من! ما بچه ها به امام زمانمون به رهبرمون قول میدیم مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم. از آدم بدا اصلا نترسیم. 🖤🖤🖤🖤🖤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙156🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 🙏 حالا که ما سلامتیم شاداب وخوب وراحتیم باید با شکر از خدا اون که داده مامان ،بابا قدر همه نعمتها رو بدونیم آیه ی شکر گزاری رو بخونیم الحمدلله رب العالمین شکر خدای آسمان وزمین ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙157🔜
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙158🔜
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔶 دوره های تربیتی فرزند تشکیلات تربیتی تنهامسیر آرامش ✅🌺 سر تیتر مجموعه مباحث منظم و تربیتی دوره هفت سال دوم و هفت سال سوم شامل: 🔰۱. [دوران ابتدای ۸ تا پایان ۱۴ سالگی]: 🔹تغذیه و اصلاح الگوی رفتاری 🔸مدیریت صفات و ویژگیهای اخلاقی 🔹شروع و اوج کارگری و عبد بودن 🔸مراسم جشن ادب 🔹هوش اجتماعی_کاربردی 🔸معنویت مستقر 🔹مسئولیت پذیری 🔸استعداد یابی و جهت دهی 🔸ثبات مسئولیت پذیری و کارگری 🔹تغذیه و مدیریت جسم و روان 🔸آماده سازی برای مشاورشدن 🔹معنویت 🔸تثبیت انتخاب ها و علایق شایسته دینی 🔹کارگری و درآمدزایی 🔸راههای نهادینه کردن مفاهیم تربیتی 🔰۲. [دوران ابتدای ۱۵ تا پایان ۲۱ سالگی]: 🔸مدیریت مشاور و جهت دهی ها 🔹مسئولیت دهی و مسئولیت پذیری 🔸تغذیه صحیح اسلامی 🔹مدیریت روابط 🔸معنویت نهادینه اصیل اسلامی 🔹پرورش تفکر اقتصاد محور 🔸آموزشهای عمیق معرفت دینی 🔹استقلال فرزند و مسئولیت پذیری 🔸مدیریت روابط فردی_اجتماعی 🔹معنویت (بشارت و انذار) 🔸فعالیت اقتصادی و درآمدزایی 🔹تغذیه و مدیریت جسم و صفات اخلاقی 🔸حمایت هوشمندانه 🔰۳. 🔹آموزش وآماده سازی برای ازدواج 🔸مدیریت و پشتوانه شغلی_اقتصادی 🔹حمایتهای والدین از فرزندان 🔸حمایتهای فرزندان از والدین 🔹تغذیه و سبک زندگی دینی 🔸تربیت مربی برای نسل جدید و استمرار زنجیره ی تربیتی 🚩 @IslamLifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💥 برگزاری "دوره تربیت فرزند" از ابتدای 8 سالگی تا دوران بعد از 21 سالگی توسط تشکیلات کشوری 🌺 در این دوره، دقیق ترین مطالب تربیت فرزند طبق مبانی و تربیت عمیق و صحیح دینی تقدیم مخاطبین خواهد شد.😊👌 💼 این دوره جامع شامل 3 کلاس تربیتی برای سنین متفاوت هست که شما بزرگواران با توجه به سن فرزندانتون میتونید در یک یا چند کلاس به طور همزمان شرکت کنید. هر تعداد کلاس که بخواید. 🌹 جهت ثبت نام در دوره، کلمه " تربیت فرزند" رو به آی دی زیر ارسال بفرمایید: @yaskaboodMgh93 هزینه شرکت در هر کلاس، 20 هزار تومان خواهد بود. 🔵 کلاس ها حدود 15 جلسه و در فضای مجازی و فقط در پیامرسان برگزار خواهند شد. ✔️ ضمنا استاد دوره، آقای حسینی با نام کاربری ستاره های حیات هستند. 👌برای آشنایی بیشتر با مباحث مطرح شده در این دوره وارد کانال زیر بشید👇 http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3 💥این فرصت فوق العاده رو از دست ندید!💥
 توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد . یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم  صبر کنید تا منم برسم.وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه. چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ  یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد. سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمی داد .بلاخره صبرش سر اومد و رفت جلو  و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم می شه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که می شه .اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی ؟ چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می یاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم  حرف می زدن و می خندیدن. چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙160🔜
#ی دل دارم حیدریه يه دل دارم حيدريه عاشق مولام عليه من اين دلو نداشتم از تو بهشت برداشتم خدا به من عیدی داد عشق مولا علی داد علی وجود هستيه دشمن ظلم و پستيه علی نوای بينواست علی تجلیه خداست علی قرآن ناطقه جدّ امام صادقه علی که شمشير خداست دست علی رو سر ماست رو دلهامون نوشته مولا علی رو عشقه هر کی که داره حُبّش مسافر بهشته ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙161🔜
از کودک بخواهيد مهره ها را روی خطوط بچيند. همچنین می توانید مهره ها را با خمیر بازی درست کنید. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙162🔜
📣 قابل توجه کاربران خوش ذوق 🌀هرکدام از شما عزیزان کاردستی ها و فعالیتهایی که تو کانال گذاشتیم را درست کرده یا انجام داده است فیلم یا عکس بگیرد و برای ما ارسال کند تا به اسم خودتان در کانال بزاریم✅ ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙165🔜
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می‌کرد نمی‌تونست بخوابه. 🦁🦁 به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت: 🐘🐘 ـ سلام فیل کوچولو. ـ سلام شیر کوچولو. ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه. رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت: ـ سلام زرافه کوچولو. ـ سلام شیر کوچولو. ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ ـ وقتی می‌خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟ ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟ ـ نه. ـ خب اگه می‌خوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره. این کار رو کرد، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد. از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت: 🐻🐻 ـ سلام خرسی کوچولو. ـ سلام شیر کوچولو. ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ ـ بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟ ـ بله گذاشتم. ـ خب چشات رو هم بستی؟ ـ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد. ـ خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟ ـ نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟ ـ این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می‌بره و همه دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می‌بره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره. این کار رو کرد، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت: 🐯🐯 ـ سلام ببر کوچولو. ـ سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟ ـ آخه من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ ـ بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش. ـ من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. ـ خب چشات رو بسته بودی؟ ـ بله بسته بودم. ـ به خواب فکر کردی؟ ـ بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد. ـ آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی‌بره، آخه وقتی می‌خوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می‌بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می‌بره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی‌برد، آخه اون هی تکون می‌خورد و از جاش بلند می‌شد، به خاطر همین بود که خوابش نمی‌برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت: ـ مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟ ـ بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می‌کنم. بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می‌بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت: لالا لالا گل….. ادامه ماجرا میشه همون لالایی و یا زمزمه‌هایی که بچه‌ها بهشون عادت دارند تا باهاشون زودتر خوابشون ببره. # داستان # خواب شیر کوچولو ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙166🔜
🌺آقای مهربونم شنیده م که برای دوستانت و شیعیانت دعا می کنی، برای این دوست کوچکت هم دعا کن... 🌸برای شیعیان خود 🌱شنیده ام دعا کنی 🌸نظر کنی به حالشان 🌱و دردشان دوا کنی 🌸برای من دعا کن ای 🌱امید زندگانی ام 🌸تویی فقط در این جهان 🌱امام آسمانی ام 🔹شاعر:مهدی وحیدی صدر ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙167🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی #جورچین ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙168🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 قصه های آموزشی « شهر قصه » این قسمت : « مادر خسته و پسر خوش خنده » ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙169🔜
🐮🌿 گاوی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گاوی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گاوی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گاوی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.” گاوی گوساله رفت. توی راه پیشو پیشی را دید. پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد. گاوی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟” پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.” گاوی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید. گاوی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟” موشی موشه، گاوی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم.” گاوی گوساله از خوشحالی ماع ماع کرد. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه موشی موشه رفت. شب شده بود. موشی موشه برای خودش و گاوی گوساله قند آورد. گاوی گوساله لپ لپ قندها را خورد. موشی موشه گفت: “خب حالا بخواب.” گاوی گوساله گفت: “بخوابم؟! ما که هنوز شام نخوردیم!” موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!” گاوی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!” موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب.” گاوی گوساله دیگه چیزی نگفت. موشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید. گاوی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش! موشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت: “گاوی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم.” گاوی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم.” موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب.” گاوی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت. گاوی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد. گاوی گوساله، سرش را به موشی موشه تکیه داد. موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی.” و دوباره خوابید. گاوی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه موشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود. از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش بچه هایش خوابیده بود. از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود. گاوی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گاوی من عزیزم کجایی؟ گاوی مامان؟” صدای مامان گاوه بود. گاوی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری!” ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙170🔜
صبح اومده دوباره خورشید خانم بیداره میگه بلند شین از خواب دیگه موقع کاره پاشو چشاتو وا کن تنبلی رو رها کن بشور تو زود دست و رو بگیر با شادی وضو بگو سلام خداجون خداجون مهربون بعد با نماز و دعا بگو شکرت ای خدا برو بخور ناشتایی نون و پنیر و چایی بازم شکر خدا کن بوس رو لپ بابا کن بگو بابا مامان جون هستین چقدر مهربون من پیشتون می مونم قدرتونم میدونم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙171🔜
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙172🔜
👦 دانی کوچولو ⭕️قسمت اول در جنگلی دور دست یک خانواده میمون زندگی می کرد. آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید و میوه پیدا می کرد. او آبدارترین و خوشمزه ترین میوه ها را می چید و برای خانواده اش به خانه می آورد. میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد. 🍃🍃🍃🍃 میمون کوچولو آن قدر کوچک بود👼 که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد. خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.🐒 حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور، دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.🦁🐯🐨 روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی 👼دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. بعد با لبخند بهش گفت: مامان تو را دوست دارد. بابا هم تو را دوست دارد و قرار است تو صاحب یک برادر 🙉یا خواهر شَوی🙈 که او هم تو را دوست دارد. خواهر دانی کوچولو به دنیا آمد 😍مامان و بابای دانی یک هدیه 🎁🎁زیبا برای دانی گرفتن دانی خیلی خوشحال بود چون الان یه خواهر داشت و یه هدیه . ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙162🔜
قصه دانی قسمت دوم حالا دیگه دانی🐵 کوچولو قصه ما یه خواهر داشت به اسم دونه🐵. دونه خیلی کوچیک بود فقط شیر میخورد 🍼و میخوابید😴 مامان تمام وقتش باید به دونه رسیدگی میکرد یه روز مامان میمونه دید که دانی ناراحته ☹️مامان گفت چرا پسرم ناراحته دانی گفت چون شما همش داری به دونه رسیدگی میکنی و وقتی برای من نداری. مامان دانی رو بغل کرد و بوسید 😘و گفت بیا بریم با دونه بازی کنیم دانی گفت دونه که خیلی کوچولو هست چطوری بازی کنیم مامان گفت بیا من میشم کاراگاه🧐 تو هم دستیارم دانی خندید 🙂و با مامان میمونه رفتن پیش دونه . مامان صداش و تغییر داد و گفت آقای دانی😎 انگار اینجا یه بوهایی میاد برسی کنیم ببینیم چه خبره بعد لباس دونه رو بو کرد و صداش رو تغییر داد و گفت لباسش که بو نمیده آقای دانی میشه شما برسی کنید دانی خندید😁😁 و گفت خودش و خراب کرده مامان با تعجب گفت واقعا😳😳 بعد نگاه کرد و گفت واااای بله حق با شماست میشه کمک کنید تا دونه رو عوض کنم دانی با خوشحالی خندید و گفت بله دانی و مامان میمونه با هم کارهای دونه رو انجام میدادند و میخندیدند. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙175🔜
🌸سلام امام خوبم 🌱امام مهربونم 🌸قدر حضور تو رو 🌱من خیلی خوب میدونم 🌸میدونم که غایبی 🌱اما هستی تو هرجا 🌸منو دوستای خوبم 🌱دوسِت داریم یه دنیا 🌸خانوم معلم میگن 🌱امام اخری تو 🌸مهدیِ صاحب زمان(عج) 🌱آقا وسروری تو 🌸ایشون می گن بچها 🌱باید همه دست به دست 🌸یاری کنیم اقا رو 🌱نباید بیکار نشست 🌸هرکسی که دوست داره 🌱امام او بیاد زود 🌸باید همیشه هرجا 🌱ایشون رو کنه خشنود 🌸ماهم به او قول دادیم 🌱کارهای خوب خوب کنیم 🌸همیشه و هرکجا 🌱بدی ها رو دور کنیم 🌸تا که بشه آماده 🌱دنیا برا حضورت 🌸لحظه ها رو میشماریم 🌱ماهم برا ظهورت # شعر # امام خوبم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙176🔜