eitaa logo
میوه دل من
10.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح اومده دوباره خورشید خانم بیداره میگه بلند شین از خواب دیگه موقع کاره پاشو چشاتو وا کن تنبلی رو رها کن بشور تو زود دست و رو بگیر با شادی وضو بگو سلام خداجون خداجون مهربون بعد با نماز و دعا بگو شکرت ای خدا برو بخور ناشتایی نون و پنیر و چایی بازم شکر خدا کن بوس رو لپ بابا کن بگو بابا مامان جون هستین چقدر مهربون من پیشتون می مونم قدرتونم میدونم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙171🔜
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙172🔜
👦 دانی کوچولو ⭕️قسمت اول در جنگلی دور دست یک خانواده میمون زندگی می کرد. آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید و میوه پیدا می کرد. او آبدارترین و خوشمزه ترین میوه ها را می چید و برای خانواده اش به خانه می آورد. میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد. 🍃🍃🍃🍃 میمون کوچولو آن قدر کوچک بود👼 که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد. خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.🐒 حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور، دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.🦁🐯🐨 روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی 👼دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. بعد با لبخند بهش گفت: مامان تو را دوست دارد. بابا هم تو را دوست دارد و قرار است تو صاحب یک برادر 🙉یا خواهر شَوی🙈 که او هم تو را دوست دارد. خواهر دانی کوچولو به دنیا آمد 😍مامان و بابای دانی یک هدیه 🎁🎁زیبا برای دانی گرفتن دانی خیلی خوشحال بود چون الان یه خواهر داشت و یه هدیه . ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙162🔜
قصه دانی قسمت دوم حالا دیگه دانی🐵 کوچولو قصه ما یه خواهر داشت به اسم دونه🐵. دونه خیلی کوچیک بود فقط شیر میخورد 🍼و میخوابید😴 مامان تمام وقتش باید به دونه رسیدگی میکرد یه روز مامان میمونه دید که دانی ناراحته ☹️مامان گفت چرا پسرم ناراحته دانی گفت چون شما همش داری به دونه رسیدگی میکنی و وقتی برای من نداری. مامان دانی رو بغل کرد و بوسید 😘و گفت بیا بریم با دونه بازی کنیم دانی گفت دونه که خیلی کوچولو هست چطوری بازی کنیم مامان گفت بیا من میشم کاراگاه🧐 تو هم دستیارم دانی خندید 🙂و با مامان میمونه رفتن پیش دونه . مامان صداش و تغییر داد و گفت آقای دانی😎 انگار اینجا یه بوهایی میاد برسی کنیم ببینیم چه خبره بعد لباس دونه رو بو کرد و صداش رو تغییر داد و گفت لباسش که بو نمیده آقای دانی میشه شما برسی کنید دانی خندید😁😁 و گفت خودش و خراب کرده مامان با تعجب گفت واقعا😳😳 بعد نگاه کرد و گفت واااای بله حق با شماست میشه کمک کنید تا دونه رو عوض کنم دانی با خوشحالی خندید و گفت بله دانی و مامان میمونه با هم کارهای دونه رو انجام میدادند و میخندیدند. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙175🔜
🌸سلام امام خوبم 🌱امام مهربونم 🌸قدر حضور تو رو 🌱من خیلی خوب میدونم 🌸میدونم که غایبی 🌱اما هستی تو هرجا 🌸منو دوستای خوبم 🌱دوسِت داریم یه دنیا 🌸خانوم معلم میگن 🌱امام اخری تو 🌸مهدیِ صاحب زمان(عج) 🌱آقا وسروری تو 🌸ایشون می گن بچها 🌱باید همه دست به دست 🌸یاری کنیم اقا رو 🌱نباید بیکار نشست 🌸هرکسی که دوست داره 🌱امام او بیاد زود 🌸باید همیشه هرجا 🌱ایشون رو کنه خشنود 🌸ماهم به او قول دادیم 🌱کارهای خوب خوب کنیم 🌸همیشه و هرکجا 🌱بدی ها رو دور کنیم 🌸تا که بشه آماده 🌱دنیا برا حضورت 🌸لحظه ها رو میشماریم 🌱ماهم برا ظهورت # شعر # امام خوبم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙176🔜
آموزش گام به گام نقاشی جوجه ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙177🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 یک بازی که باعث تقویت عضلات درشت و ریز و دقت و تمرکز کودک میشود ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙178🔜
✨همراهان گرامی کانال رسانه تنها مسیری✨ سلام✋ حالتون خوبه😊 ان شا الله که پر انرژی و شاد باشید☺️ 📣📣📣یه خبر خوب دارم. مسابقه داریم . با کلی جوایز فقط کافیه از دلبندتون😘 بخواهید در مورد موضوع نقاشی بکشه ✍موضوع این هفته: جمع صمیمی خانواده 👨‍👩‍👧‍👦 اعم از مادر ، عمه، خاله، دایی و عمو بابای مهربون 👨‍🔧که از سر کار برگشته و پشت درب حیاط منتظر کوچولوی نازنینش👧🧒 هست 🕑مهلت ارسال آثار تا تاریخ ۱۰ بهمن ماه 🎁اعلام برنده ها و اهدا جوایز ۱۲ بهمن ماه
داستان یه روز که باد 💨می وزید یه گردو از روی درخت افتاد پایین ، جیرجیرک🦗 و سوسک و مورچه 🐜هر سه دیدند گردو‌ افتاد ، دویدند طرف گردو و هر کدوم گفت گردو مال منه ، یکدفعه یه سنگ اومد گفت منم بازی ، پرید روی گردو و شترقققق گردو شکست و چند تکه شد ، جیرجیرک🦗 و سوسک و مورچه 🐜هرکدوم یه تکه برداشتند یک تکه خیلی کوچک مونده بود یه کرم🐛 کوچولو هم گفت اونم سهم من ، سنگ گفت بازی بازی همه راضی و بعد با پوست گردو بازی کردند. # داستان ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙179🔜
#شعر_کودکانه 💧چرخه آب گرما و نور خورشید وقتی به دریا تابــید آب ها بخار می شوند هی بالاتر می رونــــد   جمع که شدند بخارها ابر می شوند چه زیبا   وقتی به هم می خورند تولید برق می کـــــــنند   سپس باران می بارد شادابی هدیــــه دارد   قطره و قطره کم کم از کوه و صحرا با هم   جویبار و سیلاب می شوند تا باز به دریا برســـــــــــند # شعر ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙180🔜
#کاردستی با ساده ترين وسايل دور ريز يه ماشين بامزه درست کنيد. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙181🔜
💭 #چی_چی_بازی 🤔 🔹 بازی #جابه_جایی_درب_ها همانطور که در تصویر پیداست، در این بازی باید درب های بطری به کمک دو عدد چوب ( چوب بستنی یا سیخ های چوبی کباب یا مداد و...) از تشت آب برداشته شوند و به داخل تشت دیگری منتقل شوند. 👈 مناسب برای دو الی چهار ساله ها روش های دیگر را هم امتحان کنید: انتقال درب ها را با یک چوب هم می توانید انجام دهید. 👈 (مناسب برای چهار الی پنج ساله ها) ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙182🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسابقه رسانه
# مسابقه نقاشی # موضوع جمع صمیمی خانواده # از کاربر علی دهقان ۴ ساله از شیراز
هدایت شده از مسابقه رسانه
# مسابقه نقاشی # موضوع جمع صمیمی خانواده # از کاربر نیایش صفری ۵ ساله از تبریز
هدایت شده از مسابقه رسانه
# مسابقه نقاشی # موضوع جمع صمیمی خانواده # از کاربر امین محمدی نیکو ۵ ساله از قم
هدایت شده از مسابقه رسانه
# مسابقه نقاشی # موضوع جمع صمیمی خانواده # از کاربرحنانه فلاح نژاد ۵ ساله از شهردولت آباد اصفهان
هدایت شده از مسابقه رسانه
# مسابقه نقاشی # موضوع جمع صمیمی خانواده # از کاربر فرزانه رضا زاده ۴ ساله از کاشان
کاربر محمد حسن برکم ۴.۵ ساله از تهران
کاربر سما سلگی چهار ساله از البرز
کاربر ثنا سلگی از البرز چهارساله
داستان: قهر خورشید خانم خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد. حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچه ها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگها یشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچه هایش پیدا کند و جوجه هایش گرسنه مانده بودند. بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانه اش بیرون نیاد. همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانه اش بیرون نیايد همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانه ات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری. خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید. آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس و هیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخه هایشان را بالا گرفتند. بچه ها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوست داریم. # داستان # قهر_ خورشیدخانم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙183🔜