🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#شعر_کودکانه
#مادربزرگ
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۲۹۱🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#کارتون
#ماه_تی_تی
این قسمت:
تور ستاره گیری باباجون
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۲۹۲🔜
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#لالایی
ادامه لالایی چهارده معصوم:
لالا لالا گل سوسن بخواب ای طفل ناز من
لالا لالا گل پونه چراغ روشن خونه
امام دومین ما بود ان رهبر تنها
ز زیبایی حسن نامش بود راه خدا راهش
لالا لالا گل لاله بریم تا دشت آلاله
لالا لالا لالا لالا بیا تا کربلا حالا
حسین جانم حسین جانم حسین ای جان جانانم
حسین ای اشک چشمانم حسین ای قوت جانم
لالا لالا گل رعنا بگو هر دم حسینم وا
لالا لالا گل مریم گل یاس و گل شبنم
امام چارمم سجاد درود حق به روحش باد
امام پنجمم باقر که هم یار است و هم ناظر
ببین باغ شقایق را امام پاک و صادق را
به شب نوری بود لازم که باشد حضرت کاظم
لالا لالا گل میخک گل سرخ و گل پیچک
امام هشتمین بنگر که باشد بهتر از بهتر
رضا جان نور ایمانی تو خورشید خراسانی
رضا جان ای رضا جانم تویی ماه شبستانم
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۲۹۳🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#بازی
بفرمایید اینم یه بازی بامزه که میشه با برگهA4 و گوش پاک کن برای کوچولوها درست کرد😍
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۲۹۴🔜
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#داستان_کودکانه
#مهندس_کوچولو
توپ کوچولوی قرمز از بین توپها با خوشحالی داد زد:
- بچهها ساکت باشید انگار چند نفر به این طرف میآیند.
بعد خودش را به جلو هل داد و گفت:
- کاش آن پسربچه از من خوشش بیاید. وای که چقدر بالا و پایین پریدن را دوست دارم.
لوگوی زرد و لاغر با صدای آرامی گفت:
- نکند منرا هم پرت کنند؟
لوگوی آبی رنگ گفت:
-نگران نباش ما که توپ نیستیم.
لوگوی نیلی کوچک خودش را در بغل مادرش قایم کرد و گفت:
- من میترسم...
در باز شد.
چند تا مشتری به داخل مغازه آمدند.
بچههای کوچک با ذوق به اسباببازیها نگاه میکردند.
یکی از پسربچهها دست پدرش را کشید و به طرف لوگوها برد.
پسربچه گفت:
-بابا من لوگو میخواهم.
لوگوی نیلی یواشکی به پسربچه و پدرش نگاه میکرد.
پسر بچه چشمهایش حسابی برق میزد، دستهایش را با خوشحالی به هم زد و گفت:
-وای بابا من خیلی دوست دارم ساختمانهای محکم و قوی درست کنم.
پدرش لبخندی زد و در گوش پسربچه گفت:
- إنشاءا.. یک روزی تو بهترین مهندس دنیا میشوی، و میتوانی خانههای خیلی خوبی در حکومت امام زمان درست کنی.
پسربچه خندید.
پدرش رفت تا پول لوگوها را حساب کند.
پسربچه کمی فکر کرد و با خودش گفت:
- حتما باید خیلی تمرین کنم...
آقای مغازهدار لوگوهارا برایشان پایین آورد و پسر بچه با خنده آنها را در دستش گرفت.
لوگوی نیلی گفت:
-مامان وقتی به خانهی جدید رسیدیم بیدارم کن خیلی دوست دارم با مهندسکوچولو بازی کنم.
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۲۹۵🔜
یک نگاه خداوند کافی ست🌈🌼
برای گشوده شدن
یـک یـک ِ درهای بـسته ی 🌈🌼
زندگی مون.....
آن نگاه و نظر ِ بلند را 🌈🌼
در این روز زیبـا
براتـون آرزو می کنم🌈🌼
روزتــون بـخیـر دردونههای سه تا پنج سال🌈🌺🌺
#کاردستی
با پوست گردو
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۹۶🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🌿طراحی یه بازی ساده و مفید🌿
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۹۹🔜
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
☀️ #تولدتادوسال☀️
#کاردستی
این هم یه کاردستی ساده دیگه با وسایل بازیافتی❤️
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا هفت سال
@tavalodtahaftsaleghey
🍄☘🍄
🍄☘🍄☘🍄
🔙۳۰۰🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#بازی_سرگرمی
این قسمت
کاکتوس🎍🎍🎍
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙۳۰۱🔜
#داستان
#درخت_سیب
نزدیکِ عید بود و کوثر با مامان و بابا به گلفروشی رفته بود ، کوثر همیشه دوست داشت خودش یک درخت سیب داشته باشد، نهالِ کوچکی از گلخانه خریدند و به خانه آوردند
کوثر خیلی خوشحال بود.
همهاش میرفت و کنارِ نهالِ کوچکش که در یک گلدان بود نگاه میکرد و با آن حرف میزد.
کوثر نمیدانست که نهالِ کوچک چقدر او را دوست دارد و او هم با کوثر حرف میزند ولی کوثر صدای اورا که نمیشنید، بابا بعد از خوردن نهار بیلش را آورد و نهالِ کوچک را در باغچهی حیاط کاشت.
باغچهی آنها هم کوچک بود فقط چند تا درخت داشت ولی حیاط را خیلی باصفا کرده بود.
نهالِ کوچک تمامِ تلاشش را میکرد که بزرگ شود
و هم قدِّ درختان دیگر بشود.
پاییز شد و درخت با خیال راحت برگهایش را تکان داد و خوابید 😴
بعد از چند ماه بالاخره بیدار شد و خمیازهای کشید به اطرافش نگاه کرد😍
مثل اینکه نزدیکِ بهار بود و هوا کمی گرم شده بود، نهال کوچک با شادی شروع به کار کرد
یکی از روزها که هوا گرم تر بود کوثر به حیاط رفت تا بازی کند و نهالش را ببیند؛
نهال بزرگتر شده بود و چندتا برگ هم درآورده بود.
وای که کوثر چقدر خوشحال بود از خوشحالی بالا و پایین میپرید، دوباره نزدیک تر رفت تا برگهایش را ناز کند
وقتی که برگهایش را ناز میکرد متوجه شد چند تا غنچهی کوچک هم روی نهال هستند
دیگر از شادی نتوانست آنجا بماند سریع به خانه دوید تا به مادرش هم بگوید؛ نهالِ کوچک از خدا تشکر میکرد که توانسته به این زودی گل و برگ بدهد و بزرگ بشود 😍
چند ماه گذشت و غنچههای درخت تبدیل به سیبهای کوچکِ قرمز رنگ شده بودند.
کوثر هر روز به سیب ها نگاه میکرد و دلش آب میشد که از آنها بخورد ولی میدانست که باید صبر کند تا سیب های کوچک کاملا رسیده شوند؛
بالاخره سیبها رسید و مادر آنها را آرام از درخت کوچک جدا کرد و شست.
کوثر یک گازِ کوچک از سیب زد و چشمهایش را بست تا کاملا مزهی سیب را بفهمد؛ وای که چه سیب خوشمزهای بود، سالها میگذشت و درخت سیب بزرگ و بزرگتر میشد حالا دیگر سیبهای زیادی داشت و حتی مهمانان هم از سیبهای آن میخوردند، اما بعد از چند سال؛ وقتی که دوباره بهار آمد درخت سیب دیگر برگهایش سبز نشد😢
و سیب غنچهای نداشت.
کوثر که حالا بزرگتر شده بود خیلی غصه میخورد، کوثر آرام نشسته بود و گریه میکرد 😢
مامان به کنارش رفت تا اورا دلداری بدهد؛
دستش را با مهربانی به روی موهای دخترش کشید و گفت عزیزم غصه نخور در عوض درخت سیب تو یک نهال کوچک در کنارش روئیده،
که قرار است بزرگ شود و اگر خدا بخواهد سیبهای قرمزی را برایمان هدیه بدهد 😍
کوثر اشکهایش را زود پاک کرد و گفت
وای مامان من چرا آن نهال را ندیدهام؟
مامان دستش را گرفت تا با هم به حیاط بروند
کوثر وقتی نهالِ کوچک را دید خیلی خوشحال شد ولی...
هنوز برای درخت سیبش ناراحت بود
به مامان نگاهی کرد و گفت:
مامان حالا درخت سیبم کجا میرود؟
مامان با مهربانی گفت:
-عزیزم نگران نباش این درخت خوب به سطل زباله نمیرود
ما آن را به کسانی میدهیم تا از آن کاغذ و کتاب و دفتر درست کنند، کوثر با تعجب پرسید؟
مامان مگر کاغذ را از چوب می،سازند
مامان هم لبخندی زد و گفت: بله
کوثر کمی خوشحال شد ولی یادش آمد بعضی از دوستانش کاغذهایشان را همش مچاله میکنند و به سطل آشغال میاندازند
دوباره ناراحت شد و با نگرانی به درختش نگاه کرد
مامان گفت:
نگران نباش عزیزم إنشاءا.. دوستانت هم مانند تو از این به بعد کاغذهایشان را اسراف نمیکنند
کوثر دستانِ کوچکش را بلند کرد و خیلی آرام گفت خدایا کمک کن همهی دوستانم مراقب کاغذهایی که از این درخت سیب قشنگ درست میشود باشند و بیخودی به سطل آشغال نیندازند🙏🙏🙏🙏
#قصهی متنی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۳۰۲🔜