eitaa logo
میوه دل من
13.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🌸🎈🌸🎈 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🎈🌸🎈🌸🎈
نزدیکِ عید بود و کوثر با مامان و بابا به گلفروشی رفته بود ، کوثر همیشه دوست داشت خودش یک درخت سیب داشته باشد، نهالِ کوچکی از گلخانه خریدند و به خانه آوردند کوثر خیلی خوشحال بود. همه‌اش می‌رفت و کنارِ نهالِ کوچکش که در یک گلدان بود نگاه می‌کرد و با آن حرف میزد. کوثر نمی‌دانست که نهالِ کوچک چقدر او را دوست دارد و او هم با کوثر حرف میزند ولی کوثر صدای اورا که نمی‌شنید، بابا بعد از خوردن نهار بیلش را آورد و نهالِ کوچک را در باغچه‌ی حیاط کاشت. باغچه‌ی آنها هم کوچک بود فقط چند تا درخت داشت ولی حیاط را خیلی باصفا کرده بود. نهالِ کوچک تمامِ تلاشش را می‌کرد که بزرگ شود و هم قدِّ درختان دیگر بشود. پاییز شد و درخت با خیال راحت برگ‌هایش را تکان داد و خوابید 😴 بعد از چند ماه بالاخره بیدار شد و خمیازه‌ای کشید به اطرافش نگاه کرد😍 مثل اینکه نزدیکِ بهار بود و هوا کمی گرم شده بود،‌ نهال کوچک با شادی شروع به کار کرد یکی از روزها که هوا گرم تر بود کوثر به حیاط رفت تا بازی کند و نهالش را ببیند؛ نهال بزرگ‌تر شده بود و چندتا برگ هم درآورده بود. وای که کوثر چقدر خوشحال بود از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، دوباره نزدیک تر رفت تا برگ‌هایش را ناز کند وقتی که برگ‌هایش را ناز می‌کرد متوجه شد چند تا غنچه‌ی کوچک هم روی نهال هستند دیگر از شادی نتوانست آنجا بماند سریع به خانه دوید تا به مادرش هم بگوید؛ نهالِ کوچک از خدا تشکر می‌کرد که توانسته به این زودی گل و برگ بدهد و بزرگ بشود 😍 چند ماه گذشت و غنچه‌های درخت تبدیل به سیب‌های کوچکِ قرمز رنگ شده بودند. کوثر هر روز به سیب ها نگاه می‌کرد و دلش آب میشد که از آنها بخورد ولی می‌دانست که باید صبر کند تا سیب های کوچک کاملا رسیده شوند؛ ‌ بالاخره سیب‌ها رسید و مادر آنها را آرام از درخت کوچک جدا کرد و شست. کوثر یک گازِ کوچک از سیب زد و چشم‌هایش را بست تا کاملا مزه‌ی سیب را بفهمد؛ وای که چه سیب خوشمزه‌ای بود، سال‌ها می‌گذشت و درخت سیب بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد حالا دیگر سیب‌های زیادی داشت و حتی مهمانان هم از سیب‌های آن می‌خوردند، اما بعد از چند سال؛ وقتی که دوباره بهار آمد درخت سیب دیگر برگ‌هایش سبز نشد😢 و سیب غنچه‌ای نداشت. کوثر که حالا بزرگ‌تر شده بود خیلی غصه می‌خورد، کوثر آرام نشسته بود و گریه می‌کرد 😢 مامان به کنارش رفت تا اورا دلداری بدهد؛ دستش را با مهربانی به روی موهای دخترش کشید و گفت عزیزم غصه نخور در عوض درخت سیب تو یک نهال کوچک در کنارش روئیده، که قرار است بزرگ شود و اگر خدا بخواهد سیب‌های قرمزی را برایمان هدیه بدهد 😍 کوثر اشک‌هایش را زود پاک کرد و گفت وای مامان من چرا آن نهال را ندیده‌ام؟ مامان دستش را گرفت تا با هم به حیاط بروند کوثر وقتی نهالِ کوچک را دید خیلی خوشحال شد ولی... هنوز برای درخت سیبش ناراحت بود به مامان نگاهی کرد و گفت: مامان حالا درخت سیبم کجا می‌رود؟ مامان با مهربانی گفت: -عزیزم نگران نباش این درخت خوب به سطل زباله نمی‌رود ما آن را به کسانی می‌دهیم تا از آن کاغذ و کتاب و دفتر درست کنند، کوثر با تعجب پرسید؟ مامان مگر کاغذ را از چوب می،سازند مامان هم لبخندی زد و گفت: بله کوثر کمی خوشحال شد ولی یادش آمد بعضی از دوستانش کاغذهایشان را همش مچاله می‌کنند و به سطل آشغال می‌اندازند دوباره ناراحت شد و با نگرانی به درختش نگاه کرد مامان گفت: نگران نباش عزیزم إن‌شاءا.. دوستانت هم مانند تو از این به بعد کاغذهایشان را اسراف نمی‌کنند کوثر دستانِ کوچکش را بلند کرد و خیلی آرام گفت خدایا کمک کن همه‌ی دوستانم مراقب کاغذهایی که از این درخت سیب قشنگ درست می‌شود باشند و بی‌خودی به سطل آشغال نیندازند🙏🙏🙏🙏 متنی ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۳۰۲🔜