🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
🍃#عروسک_بهانه_گیر
🍃#آزادی_پروانه_ها
🍃#پارسا_خیلی_زرنگه
🍃#پلیس_مهربون
🍃#مثل_خدا_مهربان_باش
🍃#شب_قدر
🍃#مسواک
🍃#سنجاب_کوچولو
🍃#گاو_و_مورچه
🍃#پیامبر_مهربانی_و_عطوفت
🍃#شهادت_امام_صادق_با_رویکرد_مهدوی
🍃#سلام_کردن_یادت_نره
🍃#نازی_کوچولو
🍃#سه_پروانه_کوچولو
🍃#آش_غدیر
🍃#خرگوش_مهربان
🍃#یک_سبد_خرما
🍃#دردونه
🍃#دانه_ی_شاد
🍃#راز_مورچه
🍃#میلاد_پیامبر_اکرم
🍃#کی_مرغ_و_خروس_را_زیر_جعبه_زندانی_کرد
🍃#لباس_های_قشنگ
🍃#کرم_کوچولو
🍃#میخوام_میخوام
🍃#نخودی
🍃#تجربه_های_عسلی
🍃#مانند_این_کودک_خدا_را_دوست_داشته_باشید
🍃#کله_پا
🍃#آفرین_به_خرسی
🍃#خورشید_و_ابر_و_باد
🍃#سگ_مهربان
🍃#شهادت_سردار_قلب_ها
🍃#بزغاله_خجالتی
🍃#شیر_کوچولو_نمیتونه_بخوابه
🍃#گوساله_کوچولو_و_بهترین_مامان_دنیا
🍃#حسادت_فرزند_اول
🍃#کمک_درخانه_وهمکاری
🍃#گلنازوباغ_قالی
🍃#ساراکوچولو
🍃#سنجاب_کوچولو_و_نی_نی
🍃#موش_خروس_گربه
🍃#دم_سفید_بازیگوش
🍃#شجاعت_کوالا
🍃#آرزوی_ماهی_کوچولو
🍃#گردوها_رو_کی_برداشته؟
🍃#شهر_پرنده_ها
🍃#شب_یلدا
🍃#خرگوش_گوش_دراز_پرحرف
🍃#زرافه_فضول
🍃#جیک_جیک_مستون
🍃#موش_کوچولو
🍃#نی_نی_تنبل
🍃#درخت_سیب
🍃#لنگه_جوراب
🍃#آقای_پ
🍃#قندی_تنبل
🍃#نوک_بادومی
🍃#پسرک_و_قورباغه_ها
🍃#یک_روز_بارانی
🍃#دو_آدمک_قرمز_و_آبی
🍃#برگ_سبز_و_پاییز
🍃#کفشهای_عمه_لک_لک
🍃#لاکو_لاک_ندارد
🍃#مشکل_خاله_عنکبوته
🍃#قهر_بده
🍃#اردک_کوچولو
🍃#خرگوش_کوچولو_و_جیرجیرک
🍃#مداد_رنگی_ها
🍃#صابون_شیطون
🍃#پرنده_و_کفشدوزک
🍃#فیل_کوچولو
🍃#وقایع_محرم
🍃#بهترین_عموی_دنیا
🍃#قاصدک_مغرور
🍃#یک_تکه_از_خورشید
🍃#مادربزرگ_و_گربه_زیبا
🍃#ماشین_قرمز_من
🍃#ماهی_ها_نمی_خندند
🍃#آن_شبِ_مهتابی
🍃#ببعی_تنهاست
🍃#آقا_غوله_و_بزهای_ناقلا
🍃#آرزوی_بره_کوچولو
🍃#دختر_قوی
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#درخت_سیب
نزدیکِ عید بود و کوثر با مامان و بابا به گلفروشی رفته بود ، کوثر همیشه دوست داشت خودش یک درخت سیب داشته باشد، نهالِ کوچکی از گلخانه خریدند و به خانه آوردند
کوثر خیلی خوشحال بود.
همهاش میرفت و کنارِ نهالِ کوچکش که در یک گلدان بود نگاه میکرد و با آن حرف میزد.
کوثر نمیدانست که نهالِ کوچک چقدر او را دوست دارد و او هم با کوثر حرف میزند ولی کوثر صدای اورا که نمیشنید، بابا بعد از خوردن نهار بیلش را آورد و نهالِ کوچک را در باغچهی حیاط کاشت.
باغچهی آنها هم کوچک بود فقط چند تا درخت داشت ولی حیاط را خیلی باصفا کرده بود.
نهالِ کوچک تمامِ تلاشش را میکرد که بزرگ شود
و هم قدِّ درختان دیگر بشود.
پاییز شد و درخت با خیال راحت برگهایش را تکان داد و خوابید 😴
بعد از چند ماه بالاخره بیدار شد و خمیازهای کشید به اطرافش نگاه کرد😍
مثل اینکه نزدیکِ بهار بود و هوا کمی گرم شده بود، نهال کوچک با شادی شروع به کار کرد
یکی از روزها که هوا گرم تر بود کوثر به حیاط رفت تا بازی کند و نهالش را ببیند؛
نهال بزرگتر شده بود و چندتا برگ هم درآورده بود.
وای که کوثر چقدر خوشحال بود از خوشحالی بالا و پایین میپرید، دوباره نزدیک تر رفت تا برگهایش را ناز کند
وقتی که برگهایش را ناز میکرد متوجه شد چند تا غنچهی کوچک هم روی نهال هستند
دیگر از شادی نتوانست آنجا بماند سریع به خانه دوید تا به مادرش هم بگوید؛ نهالِ کوچک از خدا تشکر میکرد که توانسته به این زودی گل و برگ بدهد و بزرگ بشود 😍
چند ماه گذشت و غنچههای درخت تبدیل به سیبهای کوچکِ قرمز رنگ شده بودند.
کوثر هر روز به سیب ها نگاه میکرد و دلش آب میشد که از آنها بخورد ولی میدانست که باید صبر کند تا سیب های کوچک کاملا رسیده شوند؛
بالاخره سیبها رسید و مادر آنها را آرام از درخت کوچک جدا کرد و شست.
کوثر یک گازِ کوچک از سیب زد و چشمهایش را بست تا کاملا مزهی سیب را بفهمد؛ وای که چه سیب خوشمزهای بود، سالها میگذشت و درخت سیب بزرگ و بزرگتر میشد حالا دیگر سیبهای زیادی داشت و حتی مهمانان هم از سیبهای آن میخوردند، اما بعد از چند سال؛ وقتی که دوباره بهار آمد درخت سیب دیگر برگهایش سبز نشد😢
و سیب غنچهای نداشت.
کوثر که حالا بزرگتر شده بود خیلی غصه میخورد، کوثر آرام نشسته بود و گریه میکرد 😢
مامان به کنارش رفت تا اورا دلداری بدهد؛
دستش را با مهربانی به روی موهای دخترش کشید و گفت عزیزم غصه نخور در عوض درخت سیب تو یک نهال کوچک در کنارش روئیده،
که قرار است بزرگ شود و اگر خدا بخواهد سیبهای قرمزی را برایمان هدیه بدهد 😍
کوثر اشکهایش را زود پاک کرد و گفت
وای مامان من چرا آن نهال را ندیدهام؟
مامان دستش را گرفت تا با هم به حیاط بروند
کوثر وقتی نهالِ کوچک را دید خیلی خوشحال شد ولی...
هنوز برای درخت سیبش ناراحت بود
به مامان نگاهی کرد و گفت:
مامان حالا درخت سیبم کجا میرود؟
مامان با مهربانی گفت:
-عزیزم نگران نباش این درخت خوب به سطل زباله نمیرود
ما آن را به کسانی میدهیم تا از آن کاغذ و کتاب و دفتر درست کنند، کوثر با تعجب پرسید؟
مامان مگر کاغذ را از چوب می،سازند
مامان هم لبخندی زد و گفت: بله
کوثر کمی خوشحال شد ولی یادش آمد بعضی از دوستانش کاغذهایشان را همش مچاله میکنند و به سطل آشغال میاندازند
دوباره ناراحت شد و با نگرانی به درختش نگاه کرد
مامان گفت:
نگران نباش عزیزم إنشاءا.. دوستانت هم مانند تو از این به بعد کاغذهایشان را اسراف نمیکنند
کوثر دستانِ کوچکش را بلند کرد و خیلی آرام گفت خدایا کمک کن همهی دوستانم مراقب کاغذهایی که از این درخت سیب قشنگ درست میشود باشند و بیخودی به سطل آشغال نیندازند🙏🙏🙏🙏
#قصهی متنی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۳۰۲🔜