—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: سه بز زرنگ🐐
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
روزی روزگاری تو دامنهی یک تپهی سرسبز، سه تا بز زرنگ زندگی میکردن!
یک بز کوچولو، یک بز متوسط و یک بز بزرگ.
فامیل اونا زرنگ بود و توی کل دهکدههای اطراف، همه اونا رو به اسم سه بز زرنگ میشناختن!
اونا عاشقونه چمنزار و تپهی قشنگشون رو دوست داشتن! ولی تپهی اونا دیگه سبزه نداشت. زمستون سال قبل اونقدر سرد بود که تموم علفها را از بین برده بود و الان فقط چند دستهی کوچیک علف بین گلها و سنگها باقی مونده بود!
بالاتر از تپه، یک چمنزار سرسبز و خیلی زیبا قرار داشت که پر از یک عالمه علف آبدار و خوشمزه و بلند بود که واقعا برای بزها غذای خیلی خوبی به نظر میومد!
بز زرنگ کوچولو با خودش فکر کرد:
وای خدا جون! اون علفهای خوشمزهی توی چمنزار بالا رو ببین! من باید حتما برم و کلی از اونا بخورم تا مثل برادر بزرگم، درشت و قوی بشم!
بز زرنگ کوچولو به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون اصلا به هیچکدوم از برادراش نگفت که داره کجا میره!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
بز زرنگ کوچولو دوید و دوید.
طولی نکشید که به رودخانه بزرگی برخورد کرد. روی رودخونه، یک پل سنگی باشکوه خیلی زیبا بود؛ ولی چیزی که بز زرنگ کوچولو نمیدونست این بود که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!
بز زرنگ کوچولو چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از پایین پل به گوشش رسید.
غول نعره زد:
کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟؟
بز بلا با صدایی لرزون پاسخ داد:
این منم. کوچکترین بز زرنگ!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی وحشتناکی گفت:
کوچکترین بز زرنگ؟ این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای صبحانه تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣
بز زرنگ کوچولو خیلی خیلی زیاد ترسیده بود و داشت از وحشت میلرزید، ولی تونست خودشو کنترل بکنه و محکم جواب بده:
جناب غول! شما خیلی غول باشکوه و بزرگی هستید! من بز زرنگ خیلی کوچولویی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخوربد تا حسابی سیر بشید!
غول گفت:
خیلی خیلی بزرگتره؟
بز زرنگ کوچولو با آب و تاب گفت:
اوه بله، جناب غول!
غول گفت:
خیلی خب، من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!
بز بلای کوچولو که نمیخواست هیچ لحظهای رو هدر بده، با عجله از روی پل رد شد و با تموم سرعتی که میتونست دوید و دوید!
بز زرنگ کوچولو به سلامت از روی پل رد شد و به سمت چمنزار حرکت کرد. وقتی به چمزار رسید با لذت شروع کرد به خودن علفهای آب دار و بلند!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 4⃣
در همین لحظه، توی دامنه تپهی قشنگ، بز زرنگ متوسط با تعجب به چمنزار سرسبز نگاه کرد.
بز زرنگ متوسط با خودش فکر کرد:
وای خدای من! اون علفهای سبز و آبدار توی چمنزار رو ببین! من باید حتما برم اونجا و یه شکم سیر از اون علفها بخورم تا منم مثل برادر بزرگم، قوی و درشت بشم!
بز زرنگ متوسط به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون هم به برادر بزرگش نگفت که داره کجا میره.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه5⃣
بز زرنگ متوسط دوید و دوید.
طولی نکشید که اون هم به همون رودخونه با پل سنگی با شکوه رسید! اون هم نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!
بز زرنگ متوسط چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از زیر پل بلند شد.
غول فریاد زد:
کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟
بز زرنگ متوسط با صدای خیلی نازکی پاسخ داد:
این منم. بز زرنگ متوسط!!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:
بز زرنگ متوسط، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای ناهار تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه6⃣
بز زرنگ متوسط هم حسابی از ترس میلرزید، اما خودش رو جمع و جور کرد و محکم جواب داد:
جناب غول! شما خیلی غول باشکوه و بزرگی هستید! من بز زرنگ متوسطی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخورید تا حسابی سیر بشید!
غول گفت:
از تو خیلی خیلی بزرگتره؟
بز بلای متوسط با خوشحالی گفت:
اوه بله، آقای غول، همینطوره!
غول گفت:
بسیار خب، پس من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!
بز زرنگ متوسط که نمیخواست حتی یک لحظه رو هم هدر بده با سرعت هرچه تمام تر از روی پل رد شد!
اون حسابی دوید و دوید. وقتی به سلامت از روی پل رد شد، به سمت چمنزار سرسبز حرکت کرد. وقتی به چمنزار سرسبز رسید با لذت شروع کرد به خوردن علفهای آبدار بلند!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 7⃣
حالا نوبت به بزرگترین بز زرنگ رسید.
اون اونقدر مشغول گشتن تپهی برهوت بود تا چیزی برای خوردن پیدا بکنه که اصلا نفهمید برادراش خیلی وقته که رفتن!
اون از بالای تپه، برادراش رو توی چمنزار بالایی دید که داشتن چرا میکردن و علفهای آبدار و خوشمزه رو با لذت میخوردن!
بزرگترین بز بلای ناقلا با خودش فکر کرد:
اوه خدای من! من حتما باید برم پیش داداشام و از اون علفهای خیلی خوشمزه بخورم!
بنابراین بزرگترین بز زرنگ به سمت چمنزار حرکت کرد.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه8⃣
بزرگترین بز زرنگ، گرومپ گرومپ دوید و دوید!!
طولی نکشید که اون هم به رودخونهی بزرگ و پل سنگی قشنگ رسید! اون هم درست مثل دو تا برادرش نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!!
بزرگترین بز بلای ناقلا بیشتر از چند قدم روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی رو از پایین پل شنید. غول نعره زد:
کی جرات کرده و داره روی پل زیبای من راه میره؟
بزرگترین بز زرنگ با صدایی قوی و مطمئن پاسخ داد:
این منم. بزرگترین بز زرنگ اینجا!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:
بزرگترین بز زرنگ، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای شام تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
بزرگترین بز زرنگ اصلا یک ذره هم از ترس نلرزید. تازه تهدید غول به نظرش خیلی هم بامزه اومد! به هر حال اون بزرگترین و قویترین بز زرنگ بود و از هیچ چیزی نمیترسید.
بز زرنگ بزرگ گفت:
آخی غول با مزه! تو منو میخندونی!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه9⃣
غول که از شنیدن این حرف حسابی عصبانی شده بود، سریع روی پل سنگی پرید و شروع کرد به زدن بزرگترین بز زرنگ!
در مقابل، بز زرنگ بزرگ، خیلی آروم زانوهاشو خم کرد و سرشو آورد پایین. دو تا شاخ گنده که مث شمشیر تیز بودن روی سرش پیدا شدن! اون چند قدم رفت عقب و دور خیز کرد!
لحظات بعد، یک برخورد خیلی شدید رخ داد!
وقتی گرد و غبار توی هوا محو شد، معلوم شد که فقط یک نفر روی پل باقی مونده! اون گرومپ گرومپ دوید و دوید تا از روی پل رد شد!
بله درست حدس زدین! این بزرگترین بز زرنگ بود که به سمت چمنزار سرسبز حرکت میکرد!
خب الان براتون میگم که چه اتفاقی برای غول افتاد! بزرگترین بز زرنگ اونقدر محکم به غول ضربه زده بود که اون از بالای پل توی رودخونه پرت شده بود و آب اونو با خودش برده بود یه جای دور!
از اون روز به بعد دیگه هیچکس غول وحشتناک رو ندید!
سه بز زرنگ با خوشحالی دوباره توی چمنزار سرسبز بالای تپه دور هم جمع شدن و هر کدومشون حسابی علف آبدار برای خوردن داشتن.
بزهای زرنگ اونقدر علف خوردن و بزرگ شدن که دیگه هیچکس نمیتونست اونا رو از هم تشخیص بده! اونا هر سه تاشون بزرگ شده بودن!
❇️پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🔰 انسان گاهی با اشاره غیبت میکند، گاهی به کنایه و گاهی هم صریح پشت سر کسی صحبت میکند🗣
گاهی گفتن یک الحمدلله آدم را جهنمی میکند و با یک الحمدلله به جهنم میرویم❗️مثلا میگوییم:
الحمدلله که ما رباخوار نیستیم یا الحمدلله که ما ریاست طلب نیستیم❌
✅ آدم باید خیلی حواسش جمع باشد، چه کار به کار کسی دارید...⁉️
آیتالله مجتهدی تهرانی
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯