—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
یکی کی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود🐸
قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد و دوستان زیادی داشت😇
قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همهی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند💕 اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت🤯
یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه⛅️
اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت🌿 و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود🏊♀
حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه👀
قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری، سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. 1⃣ این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک شماست اصلاً قورقور نکنید. 2⃣ این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و 3⃣ این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید.
قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید🏊♂ قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن⁉️
قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره🌱 و نه ماهی🐟
قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید😰
حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره😣 قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد⚫️
آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد🌪
قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود💡
بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد، فهمید که اونجا استخر آدم هاست🧒
استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره🕳 وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را برمیدارن تا آب های کثیف داخل چاه بره.
اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود😇
از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره✅
❇️پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این توصیه ها رو جدی بگیرید💯
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
امام حسن عسکری علیهالسلام🌹
سلام کردن بر هر کسی که بر او بر میگذری؛ نشانه تواضع است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۷۲، ح۹.
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#احادیث
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مسئله محبت به کودک مسئله خیلی مهمی است که ما از آن غافلیم❗️
استاد رحیمپور ازغدی 🎙
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تربیت_فرزند
#استاد_رحیم_پورازغدی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
—✧✧🦋✧ 🌹 ✧🦋✧✧—
روز پدر نزدیکه☺️
یه هدیه کوچک برای قدردانی بچهها از پدرشون😍
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#کاردستی
#بازی_سازی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها رو با باباها تنها نذارین😕😂
چرا آخه؟؟؟
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#طنز
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: لباس زمستونی جیرجیرک خانم🧣
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
─━━⊱⋆🍂✦❄️✦🍂⋆⊰━━─
صفحه1⃣
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس میدوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را میدوخت، میبافت و به صاحبانش میداد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس گرم بدوزد. لباس ها کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد.
جیرجی خانم همسایه اش بود. پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، با تعجب نگاه کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگه عیبی داره؟ رنگش بَد ه؟ جنسش بد ه؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوبه. جنسشم خوبه، اما نازک و خنکه. مال تابستونه.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. پینه دوز خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما می خوری! مریض میشی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را به جیرجی تحویل داد.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯