eitaa logo
❤️همراهانِ حال خوب❤️
583 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
7هزار ویدیو
3 فایل
سلام خوش آمدید تمامی مطالب این کانال کپی شده از کانال های مختلف می‌باشد آقای احمدی مدیر گروه @uouououp
مشاهده در ایتا
دانلود
"آش نخورده و دهن سوخته" روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسه‌ای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت و دستش را روی دهان خود گذاشت. صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت صبر می‌کردی تا آش کمی سرد می‌شد و بعد میخوردی تا دهنت نسوزه ! میهمان که هم از درد دندان رنج می‌برد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: بله، آش نخورده و دهن سوخته! https://eitaa.com/Mixture313
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد! @Mixture313
مورچه عاشق روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد… تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست. @Mixture313
جوانی به چاقو وارد مسجد شد و گفت: "بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟" همه با ترس به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید برخواست و گفت: " آری من مسلمانم!" جوان گفت، همراه من بیا , جوان و پیرمرد چندقدمی باهم دور شدند، جوان با اشاره به گله ای از گوسفندان، به پیرمرد گفت: "میخواهم تمامی آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک شما احتیاج دارم" پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: "به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور" جوان با چاقو و لباس خون آلود به مسجد بازگشت و گفت: "بین شما مسلمان دیگری هم هست؟" همه افراد حاضر در مسجد در حالی که بشدت ترسیده بودند به پیش نماز مسجد چشم دوختند! ناگهان پیشنماز فریاد زد: "به چه نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم با چند رکعت نماز خواندن ، کسی مسلمان نمیشود!" @Mixture313
‍‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌ همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم. همسرش گفت: بگو ان شاءالله ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!! از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم! همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها خداوند در قران می فرماید: «و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛» هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24). ‍‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌ @Mixture313
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد. او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قمار بازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: این ها که می‌گویی که چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست! @Mixture313
درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست... @Mixture313
می گویند زن ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند. ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟! گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ایی حق به جانب. باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟! شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت: خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟! شدیم وزیر امور خارجه گفت: فلانی نخست وزیر است. خاک بر سرت کنند!!! القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی. @Mixture313
مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می زند. مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند! مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش می زند دست نمی کشی؟! مرد گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می زند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن. چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟! @Mixture313
🍃🌸🍂🌸🍃 💥نجس_ترین_چیزها ✍گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.⁉️ برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. ⚡️پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد. وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. ⚡️عازم دیار خود می‌شود، در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» ⚡️وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: ⚡️«تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. ⚡️سپس چوپان به او می گوید: 🔅کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوري!👌🏻 @Mixture313