📚 #داستان_ضرب_المثل_ها
👈 ﺁﺳﯿﺎﺏ ﺑﺎﺵ، ﺩﺭﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻧﺮﻡ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﯿﺰ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ، ﺧﻮﯾﺸﺘن دﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﻢ: «ﺁﺳﯿﺎﺏ ﺑﺎﺵ، ﺩﺭﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻧﺮﻡ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ؟»
ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺩﻫﻢ.»
👌درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هر که آن جا نشیند که خواهد...
روزی زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه گندم به خانه می برد مردمان پای بر او می نهادند و به او جراحت می رساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خود تحمیل می کنی؟ برای دانه ای کوچک و بی ارزش، چندین خواری و دشواری می کشی. بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این که مشقتی کشم و رنجی برم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت ها آویخته بودند. زنبور از هوا درآمد و بر تکه ای گوشت نشست و سیر خورد و پاره ای نیز برگرفت تا ببرد.
ناگهان قصاب سر رسید و کاردی بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد.
آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و می کشید و می گفت: هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هر که آن جا نشیند که خواهد...
روزی زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه گندم به خانه می برد مردمان پای بر او می نهادند و به او جراحت می رساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خود تحمیل می کنی؟ برای دانه ای کوچک و بی ارزش، چندین خواری و دشواری می کشی. بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این که مشقتی کشم و رنجی برم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت ها آویخته بودند. زنبور از هوا درآمد و بر تکه ای گوشت نشست و سیر خورد و پاره ای نیز برگرفت تا ببرد.
ناگهان قصاب سر رسید و کاردی بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد.
آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و می کشید و می گفت: هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هر که آن جا نشیند که خواهد...
روزی زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه گندم به خانه می برد مردمان پای بر او می نهادند و به او جراحت می رساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خود تحمیل می کنی؟ برای دانه ای کوچک و بی ارزش، چندین خواری و دشواری می کشی. بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این که مشقتی کشم و رنجی برم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت ها آویخته بودند. زنبور از هوا درآمد و بر تکه ای گوشت نشست و سیر خورد و پاره ای نیز برگرفت تا ببرد.
ناگهان قصاب سر رسید و کاردی بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد.
آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و می کشید و می گفت: هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد.
📚 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📚 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هر که آن جا نشیند که خواهد...
روزی زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه گندم به خانه می برد مردمان پای بر او می نهادند و به او جراحت می رساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خود تحمیل می کنی؟ برای دانه ای کوچک و بی ارزش، چندین خواری و دشواری می کشی. بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این که مشقتی کشم و رنجی برم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت ها آویخته بودند. زنبور از هوا درآمد و بر تکه ای گوشت نشست و سیر خورد و پاره ای نیز برگرفت تا ببرد.
ناگهان قصاب سر رسید و کاردی بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد.
آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و می کشید و می گفت: هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هر که آن جا نشیند که خواهد...
روزی زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه گندم به خانه می برد مردمان پای بر او می نهادند و به او جراحت می رساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خود تحمیل می کنی؟ برای دانه ای کوچک و بی ارزش، چندین خواری و دشواری می کشی. بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این که مشقتی کشم و رنجی برم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت ها آویخته بودند. زنبور از هوا درآمد و بر تکه ای گوشت نشست و سیر خورد و پاره ای نیز برگرفت تا ببرد.
ناگهان قصاب سر رسید و کاردی بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد.
آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و می کشید و می گفت: هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد.
📚 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📚 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm