eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
253 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
!
•• اربعین پای پیاده از نجف تا کربلا التماست می‌کنم این جمع را با هم ببر:)🌱 ••
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
💔:)
‏وقتۍڪه‌روضه‌هات‌سرمیگیره دلهاتاڪربلاپرمیگیره.....💔:(
‏درست‌است‌ڪه‌نه‌قدم‌ڪوچڪ‌است‌ونه‌دهه‌نودۍ‌هستم؛ خیلۍروزهااما، ‎ راگوش‌مۍدهم‌و‌زیرلب،عباراتش‌راتڪرار مۍڪنم.بااشڪ،بالبخند.مثلا،آنجایۍڪه‌میگوید: ڪاشڪۍ، مثل‌حاج‌قاسم، من‌به‌چشم‌توبیام...
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
مگه‌من‌چندتاامام‌حسین‌دارم.. 🚶🏿‍♂💔
فـرق‌مے‌کنہ‌فـرمـانده‌کےبـاشہ.. کہ‌تو‌بخواےخدمت‌کنے، یابخواےفرار‌کنے🚶🏻‍♀!
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
🌱
امام‌خمینۍ: اگرسیدعلی‌نبود؛مااولین‌مردمانی بودیم‌کہ‌سال‌شصت‌ُ‌هشت‌ پایان‌دنیا‌رابہ‌چشم‌میدیدیـم☝️🏻🌱!
تَجربہ‌بِـهم‌یا‌دداده‌کـِه... بَرای‌اینکِـه‌طلب‌شَهادَت‌کنۍنَبایدبه گُذشته‌خودت‌نِگاه‌کُنۍ...! راحـَت‌باش!نِگران‌هیچۍنَـباش! فقط‌مواظِب‌این‌باش‌کِـه،شیطون‌بِهت‌نگہ‌تو لیـٰاقت‌شَهادت‌نَداری....!˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
「مالحظہ‌بہ‌لحظہ‌درحالِ‌جنگیدن‌بانفسی‌ هستیم ڪه‌دنبالِ‌ضایع‌ڪردنِ‌لحظه‌لحظه‌یِ‌ زندگیمونه..」 🚫
" دلتنـگی ها " گاه از جنس اشک اند و گاه از جنس بغض گاه سکوت می شوند و خاموش می مانند گاه هق هق می شوند و می بارند دلتنـگیِ من برای تو امّا جنسِ غریبی دارد .. |سردارقلبم❤️| 🇮🇷سرداردلها 🇮🇷
- میگفت: مسلمونادوتاقبله‌داࢪن! ➊ڪعبه‌براےعبادٺ. ➋قدس‌براےشہادٺ.✌️🏿 🕊🥀
🍃🕊🕊 خدایا آنگونه زنده‌ام بدار ڪه نشڪند دݪے از زنده بودنم💔 و آنگونه بمیران ڪه به وجد نیاید ڪسے از نبودنم.. زندگے آنقدر ابدے نیست ڪه هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت..🥺 -شهید سید مرتضی آوینی 🕊🥀#
🖐🏻 اگرگناھ ازمادورشد،آن‌وقت‌راه‌برای‌عروج‌و پروازدرملکوت‌آسمانهاممکن‌خواهدشدو انسان‌خواهدتوانست،آن‌سیرمعنوی‌ والهی وآن‌طیران‌معین شده‌ برای‌انسان‌راانجام بدهد؛ اماباسنگینۍ بارگناه،چنین‌چیزی ممکن‌نیست! _حضرت‌آقا_🌱
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
خوشبحال اونایی ک تو دنیای ک همه میمیرن شهید میشن(:🕊
حُسیـٖنِ‌مـن•• دلم‌هوا؎‌حرمت‌را‌ڪردھ‌آقا‌جان،چھ‌گناهے‌‌ز‌من‌سرزده؟!ڪہ‌غم‌دوریت‌دلم‌را‌خون‌ڪرد..! [اَللهُم‌َاَلرِزقِنا‌حَرَم‌بِه‌حَق‌ِالحَسَن•••🌱
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم. روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم. توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم. تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه. نگاهی به مسافراش کردم. یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش... دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت: _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم. خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم. با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن... تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم. ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت. خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم.... با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش. ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد. صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد. خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش... امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد. نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود. پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟ از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم. اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن. گفتم: _تو حرف نزن. روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟ از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش. داد زدم:_ کی؟ -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟ -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود. امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!! من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!! امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
حــاج‌حسین‌یکتا‌میگھ اگہ‌میخوایی‌یہ‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌بگردن . . امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردۍ 🚶🏿‍♂🌱
【🌿💔】 : مَـن‌چہ‌ڪُنم‌باایـن‌دِلشـوره‌یا‌حُسیـن؟! دِل‌بـۍقَراره‌؛راهَـم‌دوره..