mokhtalef-shahadate-emam-sadegh4.mp3
8.51M
آجرڪ الله يا صاحب الزمان..
امشب ڪجا زانوی غم بغل گرفتی'(:
سرت سلامت ای آقا💔
#دورهمداحے🌱
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
نظرتون راجع به کانال و فعالیتامون چیه!؟🙂🌱 https://harfeto.timefriend.net/16536432306783🚶🏻♀ #مدیر
-سلام ما به ادمین نیاز داریم @Hosein_2022
+سلام علیکم🌱
رفقا، کسی داوطلبه برای ادمین شدن؟، تشریف ببرین به این ایدی🚶🏻♀
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
برمشامممیرسدهرلحظهبویِکربلا...
#امروزکربلایمعلی🌱
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
چخبر از دلتون و عاشقانه هاتون🚶🏻♀💔 https://harfeto.timefriend.net/16536644597498🥀
-یا حسین امسال بطلب ما را
+ان شاء الله(:💔
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
چخبر از دلتون و عاشقانه هاتون🚶🏻♀💔 https://harfeto.timefriend.net/16536644597498🥀
-السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع
+(:💔
لفت ندین🙂
کمک کنین به بیشتر شدن تعداد عشاق کانال🍃
بمونید بࢪامون(:
شبتون مهدوے🌙🌱
عاقبتتون امام زمانے🕊🌿
یاعلے🌾
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
:)✨🕊!'
یڪۍازفرمولهاۍنزدیڪۍوارتباطقلبۍ
بامولاامامالزماناینستڪہثوابهرڪار
مستحبۍمانرابہآنحضرتبزرگوار
هدیہبڪنیم. . ،
ازنمازشبگرفتہتاشستنظروفخانہ. . !
•آقاےمن•
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
:)✨🕊!'
چشمعاشقنتواندوختڪہمعشوقنبیند. .
ناۍبلبلنتوانبستڪہبرگلنسراید. . !(:🌿
#شهیدانه
از شهدا بہ شما :
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢
قرارمون این نبود....😔
قرارمون بـےحجابـے نبود...🥀
بےغیرتے نبود....🥀
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامہ بدید...💔
اما دارید « راحت » ادامہ میدید...
چفیہ هامون خونے شد 😭
تا چادرتون خاکے نشہ...
عکس ماها رو میبینید...
ولے❌عکس ما عمل میکنید...😞
ما شهید نشدیم کہ مرغ و میوه ارزان بشہ...
ما شهید شدیم کہ بـےحیایـے ارزان نشہ...
حرف آخر :
این #رسمش نبود....😓😣
😭😭 #شهدا_شرمنده_ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
#دعای_فرج🌷
وسط جاذبه ی این همه رنگ
نوڪرٺ تا به ابد رنگ شماسٺ
بی خیال همه ی مردم شهر
دلم آقا به خدا تنگ شماست😔
#امام_زمان ارواحنا فداه 💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صبحتون معطر به عطر #امام_زمان
برای تعجیل در فرج امام زمان،صلوات🌱
• |یــــا صــــاحـــب الــزمــــــان| •
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتسیونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
گفت: خوبم.نگران نباشید.
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود #اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.
-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟
-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.
-انتظار داشتین چی بگم؟
-هرچیزی جز این...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.
دو هفته #وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو #جهادش کمکش کنم
من دو هفته وقت گرفتم تا #به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و #پرپروازش باشم.
دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا #کمک خواستم.
دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،..
مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.
جونم دراومد تا تونستم بگم...
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشی.
بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتچهلم✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک
بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
با ارزش ترین یادگاری مادرم.
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم #خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن #آبروی_دینت باشم.
-عروس خانم آیا وکیلم؟
تو دلم گفتم #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص)،با اجازه ی #اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی #امام زمانم(عج)، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله...
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟
-بریم خونه ما.
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم
ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.
این جوابی که من میخواستم نبود.
شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.
نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:
_امین.
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.
برای بار چهارم گفتم:
_امین.
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:
_امییییین.
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم
این شد.از ته دل لبخند زدم...
و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊