🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتشانزدهم¹⁶✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
-چی گفت؟
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.
-با احترام گفت؟
-آره.بیا خودت ببین.
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟
-باشه.
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....
خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!
-از کی شنیدی؟
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.
هر دومون خندیدیم...
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.
بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشانزدهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
اول از همه رفتم سمت مامان منیر...
بغلش کردم و اینبار ازادانه تو بغل هم اشک ریختیم...
تا از بغل مامان اومدم بیرون بانو جان منو به اغوش کشید بعد یچیز تقریبا سرد و فلزی گذاشت تو دستم...
چون بغلش بودم نمیتونستم ببینم چیه...
دم گوشم لب زد
-اون موقع که از بیمارستان دزدیمت این دور مچت بود...
هیچی نگفتم فقط لبخندی زدم و بدون اینکه ببینم چیه انداختمش تو کیفم...
رفتم سمت دعا و بقیه...
بالاخره بعد از خداحافظی و سفارشات اخریه به راه افتادیم...
خدایا به امید خودت...
______
تو مسیر منو زهرا پشت نشسته بودیمو بابا علی و عمو محمدم(بابای زهرا)جلو...
هرکی خسته میشد جاشو جا به جا میکرد با اون یکی ولی نزاشتن منو زهرا رانندگی کنیم...
زهرا که بیشتر خواب بود...
منم زیارت عاشورا و قران میخوندم و ذکر میگفتم...
یه چندتام مداحی گوش دادم که کم کم به عالم بی خبری فرو رفتم و منم خوابیدم...
با حس لرزش چیزی تو دستم چشمامو باز کردم...
مامان بود که زنگ زده بود...
جواب دادم
+جانم منیر خانوم
-سلام جانِ منیر خانوم، عمرِ منیر خانوم...
خوبی مادر؟خواب بودی؟صدات گرفته؟
+مامان جان خب یکی یکی دورت بگردم
خوبم، بله با اجازتون خواب بودم...
-اع ببخشید بیدارت کردم مادر
+فدای یه تار موت، شما خوبی؟
-اره دورت بگردم...فقط...
+فقط چی؟
-از الان دلم برات تنگ شده...
+قربونت برم من...غصه نخور یه چند وقت دیگه شما میاین ما میایم...
بعدشم که دیگه کلا میام پیشتون... این شرایط موقتیه...
بعد از یکم دیگه صحبت کردن قطع کردم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشانزدهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از کردن یه چندتا کار کوچیک دیگه لباسامو چیدم تو کمد...
رفتم بیرون دیدم زهرا دراز کشیده رو مبل و لیوانای چاییم خالیه
+همرو خوردی؟
-وا خب داشت سرد میشدددد
+خب حالا، چرا تو هال خوابیدی؟
-بابام رفت اتاقم خوابید...
تا خواستم جواب بدم صدای ایفون بلند شد...
بابا بود...
رفتم دم در استقبالش که خریدارو از دستش بگیرم...
______
+بابا جون خب بزارین مام بیایم...
-نه بابا جان لازم نیست...
خودمون میریم دیگه
تو خونه ازشون خداحافظی کردیم....
هرچی گفتم برسونیمتون قبول نکردن و با تاکسی رفتن...
فقط ذکر میگفتم که سفرشون بی خطر باشه...
_______
شام اماده میکردم و همینطور به این فکر میکردم که:
دانشگاه از پس فردا شروع میشه پس، فردا فرصت خوبیه برای اینکه برم اون شرکته و یه سر و گوشی اب بدم...
همینطوری که داشتم فکر میکردم یهو یاد چیزی که بانوجان بهم داد افتادم و سریع رفتم سراغ کیفم
-چته؟
+زهرا اینو ببین
یه گردنبند با زنجیر نقره یا شایدم طلای سفید و سنگ فیروزه...
-این چیه!؟
قضیه رو براش تعریف کردم...
همینجوری به گردنبند زل زده بود...
+چیه؟
-پشتشو ببین
گردنبند و از دستش گرفتم و به پشتش نگاه کردم...
خیلی کوچیک اسم <نقره> حکاکی شده بود...
-فکر میکنی اسم مامانت باشه؟
+نمیدونم...من هیچی ازشون جز ادرس اون شرکت و فامیلیشون نمیدونم...راد...همین!
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱