هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یک آن فکری به سرم میزنه...
آره فهمیدم باید چیکار کنم...
+من فرصت میخوام...
فردا صبح جواب میدم...
سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش...
-باشه...
شب بخیر
چه پررو...
رسما داره منو بیرون میکنه....
هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم...
فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم...
دایی سرهنگه...
اون میتونه کمکم کنه...
اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم...
ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه...
عالی شد...
بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم....
نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم
+دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد
بعدم شروع میکنم به خندیدن...
زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و....
همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت
-د بگو دیگهههه کشتی منو
میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم...
به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم...
-آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟
+هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو
بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم
+همین خطرناک بودنش قشنگه
من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه...
ولی خانوادم خط قرمزمن...
حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن...
حالا من یه ماموریت دارم...
یه ماموریت خاص و پر هیجان...
زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱