مدافعان حـــرم
#کانال_مدافعان_حرم #رمان_سرزمین_زیبای_من اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن مور
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
ادامه پارت قبلی👇👇👇
هواپیما به زمین نشست ...
واقعاً برای من صحنه عجیبی بود .... زن هایی که تا چند لحظه قبل با لباسهای باز نشسته بودن یهو عوض شدن ....خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ...کوین خودت رو آماده کن .... مثل اینکه قراره به زودی چیز های عجیب زیادی ببینیم....
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک.... اسم من رو از بلندگو صدا زدن رفتم اطلاعات فرودگاه...
چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودند...
رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود...
این رفتارشون من رو میترسوند چرا با من اینطوری برخورد میکنن؟؟؟
نفر اولی دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد.... با تمام وجود از این کار متنفر بودم به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش میومد و کراهت داشت.... اما حالا هرکی به من میرسید میخواست باهام دست بده باز دست دادن قابل تحمل تر بود....
اومد طرفم باهام مصافحه کنه خدای من ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب .... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ترجیح میدادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم....
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودند اما حقیقت این بود.... که از اولین روز حضورم در دادگاه حس من نسبت به اونها به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچکدوم لبخند نزده بودم...
حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردند به من لبخند می زدند و من گیج می شدم ....
من که تا اون لحظه از هیچ چیز حتی مرگ نترسیده بودم از دیدن لبخند های اونها میترسیدم ....ولی نمیتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.... رفتار محبتآمیز از یک سفید پوست!!!
بالاخره قم رسیدیم...
وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد.... من توی اون دنیای سفید تنها نبودم دَر زدیم و وارد اتاق نسبتاً بزرگی شدیم همه عین هم لباس پوشیده بودند ....اصلاً رده ها و درجه ها مشخص نبود.
آقای نسبتاً مسنی با دیدن من از جاش بلند شد و به طرف ما اومد و دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم گریه ام گرفته بود .... که روحانی کناری یواشکی با سر، بهش اشاره کرد و اونم فوری حالتش رو تغییر داد ....
به خیر گذشت ...
زیر چشمی حواسم به همه چیز بود غیر از اینه، که من یه وکیل بودم پایه درسیم فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریزبین و دقیق کرده بود ....ورود به دنیای جدید هم این دقت رو چند برابر می کرد ...
با این وجود هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم .... که اون آقا رو بهم معرفی کردند رئیس اونجا بود ....
تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من داشت به سرگیجه تبدیل میشد نشستیم روی صندلیها و جوانی برای ما شربت آورد....
یکی از آقایان همراه کنارم ، و حاج آقا... مقابلم.
_ حتما خسته شدید اول پرواز ، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ...
با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ....
_روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ، دوستان تازه وارد ، میان و با هم گپی میزنیم حالا اگه شما خسته اید میخواید برنامه رو به فردا موکول کنیم.
سری تکان دادم ...._ نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟
من آدمی هستم که با تلاش و سختی بزرگ شدم این چیزها من رو خسته نمیکنه دوباره لبخند زد ...
من پرونده شما رو خوندم اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
_ اشکالی داره ؟!
دوباره خندید .... نه اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم خنده هاشون بد جور من رو عصبی می کرد و ذهنم رو به هم میریخت .... من به خاطر طلبه بودن مسلمان نشدم مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون ، طلبه شدن بود حالا اونا گیج شده بودند ...
حس خوبی بود دیگه نمیخندیدن میشد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید.
توضیح اینکه واقعاً برای چی اینجام اصلا کار راحتی نیست .... من از اسلام هیچی نمیدونم اطلاعات من در حد مطالعه سطحی از آیات قرآن ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم بین فرقهها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم .... من فقط یه چیز رو فهمیدم .... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادی ِمنم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود پس چرا بین این همه کشور ایران رو انتخاب کردی؟
محکم توی چشم هاش نگاه کردم چون باید خمینی بشم ... همون چهره جدی توی فکر غرق شد اون روزها اصلا نمیتونستم حدس بزنم داشت به چی داشت فکر می کرد ....
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
قلمرو
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
💚بسم رب المهدی 💚
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
بردگی فکری
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
- چرا اینطوری می خندی؟ ...
- خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
حکومت الهی
دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... .
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ... باید می فهمیدم ... اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... .
شروع به مطالعه کردم ... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ... گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ... گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... .
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ... حکومت زمین به خدا تعلق داره ... و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان ... و ریسمان الهی هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته ... .
حکومت الهی ... امت واحد ... مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ... مبارزه با برده داری ... تلاش در جهت تحقق عدالت ...و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود ... عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ...
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ... اما عشق به خدا؟ ... و عجیب تر، ماجرای کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... .
خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... .
تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن ... شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ... به معنای مرگ و نابودی اونها بود ... .
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در قلب کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... .
برای اونها، ایران تنها ... هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... .
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ... حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ...
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ... از اسلام ... و از حکومت ایران ... .
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
نفوذی
به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .
اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ... می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ... .
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم ... .
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ... .
از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟... .
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ...
مدافعان حـــرم
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ... - این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ..
اعضای محترم جدید سلام علیکم✋
خیلی خوش اومدین 🌹
ادمین گمنام هستم مخلص همتون
رمان سرزمین زیبای من رو میتونید با #رمان_سرزمین_زیبای_من از اول بخونید و دنبال کنید .
نکات بسیار خوبی برای رشد اخلاقی و اجتماعی ما داره👌
یاد میده چه طور میتونیم به اهدافمون برسیم❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ...
بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ...
- نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ...
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ...
- افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ...
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم...
همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ...
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ...
- لعنت به توی احمق ...
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... .
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
دنیای بدون مرز
کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... .
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ...
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ...
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... اشکالی نداره ولی ... .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
❤️بسم رب الحسین❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
گرمای عشق
رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... .
نماز به سلام رسید ...الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... قبول باشه ...
تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... .
امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ...
حس آرامش، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ...
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ...
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... .
به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
- چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ...
- بهم یاد بده هادی ... مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ...
❤️بسم رب الشهدا و الصدیقین ❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
والسابقون
با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ...
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ...همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و استاد عملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ...
باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ...
مدافعان حـــرم
☘بسم الله الرحمن الرحیم ☘ #رمان_سرزمین_زیبای_من #کانال_مدافعان_حرم #پارت_اول استرالیا ... ششمین ک
سلام و وقت بخیر خدمت تمامی اعضای محترم کانال☺️مخصوصا کسانیکه تازه عضو شدن
خیلی خیلی خوش اومدین 🌹
کانال مدافعان حرم ، برای شهدا و امام زمان عج هست ما فقط وسیله ایم .🙃
یکی از بنر های ما رمان سرزمین زیبای من هست که ممکنه به واسطه ی اون عضو کانال مدافعان حرم شده باشین به همین دلیل من قسمت اول رو براتون ریپلای زدم تا بتوتید مطاله کنید😉
با #رمان_سرزمین_زیبای_من هم میتونید راحت توی قسمت جست و جوی کانال پیداش کنید