مدافعان حـــرم
بسم رب الشهدا #قسمت سوم که اگر آقا غلامرضا شهید شود فهیمه خانم با یک جانباز ازدواج ڪند ادامه نامه
بسم رب الشهدا والصدیقین
#قسمت چهارم
... امروز نامه ات که بهتر است بگویم خاطراتت یا نه بهتر است بگویم گزارشهای یک فرماند به دستم رسید و تأثیر عجیبی بر من گذاشت با اینکه بیشتر به مجموعهای از گزارش شبیه بود اما رضای عزیزم از آنجا باز هم بنویس از حسین شهید و یازده تن دیگر که قطعه قطعه شدن حتی از بوی هوای آنجا بوی باروت بوی خونی که به مشام میرسد از زبان تو یه رزمنده از رزمگاه از نبردگاه از نبردگاه سخن شنیدن چیز دیگری است و بس.
به معنای دیگر را در بر دارد...
آقا غلامرضا هم برای فهیمه خانوم چه نامه های زیبایی میفرستد از همان نامه های آقا غلامرضا هم میشود فهمید که چه تاثیری بر همسر خود گذاشته است .
در ادامه یکی از نامه هاے ایشان را میخوانیـم.
به نام آنکه من و تو را آفرید تا دل های مان با یاد هم و در راه او آرام گیرد به نام کسی سخن می آغازم که چنان خواهد کرد تا لحظهای روحم و فکرم و قلبم در راه کسی غیر از تو و دین وی در تپش و جوشش نباشد باری چند روزی است که به امید وصلت با دوست جاودانی و شفیق همیشگی همگان، از دیدار و وصلت یکی از بندگان خویش جدا مانده اند .بنده ای که اگر نبود شاید با حال و هوایی دیگر در این ورطه قدم می گذاشتم و گام هایم به استحکام امروز نمی بود کسی که مرا از نعمتی که خدا برای همگان قرار داده است بهره مند نموده و خونی تازه در رگ هایم به جریان انداخت تا با آن خون کاری کنم که حسین حسینیان زمان کردند اگر خداوند توفیق دهد فقط بگویم که اگر خدا یاری کند و دعا های تو خصوصاً دعایی که مخصوص من خواهی کرد مستجاب شود آن وقت است که خاطراتم خواندنی خواهد بود امیدوارم خواب هایی که دیده بودی و برایم تعریف کردید به تحقق انجامد زیرا آرزوی قلبی من است...
#این داستان ادامه دارد...
مدافعان حـــرم
بسم رب الشهدا والصدیقین #قسمت چهارم ... امروز نامه ات که بهتر است بگویم خاطراتت یا نه بهتر است بگویم
بسم رب الشهدا والصدیقین
#قسمت پنجم
در خواب هایی فهیمه خانوم میبیند که آقا غلامرضا شهید میشوند به همین دلیل در نامه چهارم طوری با آقا غلامرضا صحبت میکنند که انگار او شهید شده است چون شب قبل مادر آقا غلام رضاخواب دیده بود که شهید بهشتی چند بار زده اند به پشت فهیمه خانوم.
نامه چهارم را باهم میخوانیم
... سلامی که این بار با حالی دیگر میفرستم آری احساس دیگری دارم آنطور که فکر می کنم با یکی از عاشقان، سخن میگویم که شاید تا به حال یا به همین زودی انشاالله آن سوی حجاب باشد علت این حال درونی من هم وضع روحیه خودم هم شاید آن خوابی باشد که دیشب مامانت برایم تعریف کرده بود خوابی که احساس می کنم شاید اصلاً تو شاهد و خواننده این نامه نباشی و آنگاه که این نامه میرسد تودر عروج باشی...
اما این خواب ها فهیمه خانوم را ناراحت نمی کرد بلکه برای شهادت او نیز دعا میکرد .
همان دعای مخصوص که آقا غلامرضا میگفت.
ماجرا از این قرار است که وقتی امام خمینی(ره) عقد آنها را می خواند فهیمه خانوم برای جواب گفتن بله شرطی را قرار میدهند و آن هم دعای امام خمینی(ره) برای شهادت هردو بود.
فهیمه خانوم میدانست.
اوایل به خانواده آقا غلامرضا درباره بودنش در گروه تخریب حرفی نمیزد تا آنها نگران نشود یعنی حتی نمی توانست نگرانی اش را با کسی در میان بگذارد چه صبری داشته بود خودش در یکی از نامههایش به آقا غلامرضا میگویند
الحمدلله تا به حال توانسته ام اگر خدا قبول کند سینه ام را جایگاه صبر کنم و من آنقدر صبر می کنم که صبر از دستم خسته بشه و سعی می کنم محیط خانواده را آماده سازم.
یعنی وقتی حس می کند که زمان شهادت آقا غلامرضا نزدیک است به کمک برادر ایشان خانواده را برای شهادت آقا غلامرضا آماده میکند.
#این داستان ادامه دارد...
مدافعان حـــرم
بسم رب الشهدا والصدیقین #قسمت پنجم در خواب هایی فهیمه خانوم میبیند که آقا غلامرضا شهید میشوند به همی
بسم رب العشاق
#قسمت ششم
... خوشا به سعادت آن عزیزانی که روی ماهان امام و مردمان را میبینند و از همه بالاتر خوش به سعادت عزیزانی که به دیدار سرچشمه نور (الله )میشتابند.
حرف طاهر پیش آمد شب۶۱/۲/۲۱ از طرف سپاه آمدند در خانه اتفاقا همه اینجا بودند دیدم دنبال پلاک ۱۱ میگردند وقتی علی به در خانه رفت با یک سری مقدمات گفتند که بله شهید آورده اند که در جیبش آدرس اینجا یعنی خانه شما بود نمیدانی مامان و دیگران چه حالی شدند مخصوصاً که فامیلیش هم زاده داشت شبیه نام تو بود با اینکه تاریخ شهادتش مربوط به خیلی قبل بود خلاصه ما شبانه با گنبد تماس گرفتیم که شاید از بچههای گنبد باشد ولی نبود .
صبح علیرضا بدون اینکه دیگران بفهمند با محمدرضا به پزشک قانونی رفتندفهمیدم که شهید دوباره به اهواز فرستاده شده و احتمالاً دوست تو بوده خلاصه امتحان خوبی بود باور کن من آن شب چنان حال خوش و شادی داشتم که دیگران متعجب مانده بودند.
اواخر خرداد سال ۶۱ بود که آقا غلامرضا برای آخرین بار به تهران برگشتند اما فهیمه خانم به علت خوابی که دیده بودن یقین داشتند آخرین باری است که آقا غلامرضا را میبینند به مادر خودشان هم گفته بودند :خوب به غلامرضا نگاه کن که دیگر او را نخواهی دید .
حتی خودش آخرین عکسها را هم از آقاغلامرضا گرفته بود بعد از بازگشت آقاغلامرضا به جبهه در جریان پاکسازی مین های خرمشهر در آخرین مراحل کار میان انبوهی از چاشنی مینهای خنثی شده که منفجر شده بود به شهادت رسید
می گفتند بهترین نشانه شان حلقه ازدواج ایشان بود که روی آن کنده کاری شده بود:
" تنها راه سعادت ایمان جهاد شهادت"
شاید بپرسید واکنش فهیمه خانم در مقابل شهادت آقا غلامرضا چه بود؟
انگار غنچه ای که تازه شکفته شده بود انگار مشعلی که تازه روشن شده باشد روزی که خبر شهادت آقا غلامرضا به تهران رسید و فهیمه خانم تازه آخرین امتحان سال آخر دبیرستان شان را داده بودند که خبر را شنیدند....
#این داستان ادامه دارد...
مدافعان حـــرم
بسم رب العشاق #قسمت ششم ... خوشا به سعادت آن عزیزانی که روی ماهان امام و مردمان را میبینند و از همه
بسم رب المهدی
#قسمت هفتم
فهیمه خانوم یک لباس سفید بر تن میکنند گل ازدواجشان را به دست میگیرند و با صلابت عجیبی جلوی جمعیتی که آقا غلامرضا را تشییع میکردند راه می افتند و فریاد می زنند
ای همسر شهیدم شهادتت مبارک- ای همسر شهیدم راهت ادامه دارد.
موقع خاکسپاری آقا غلامرضا، فهیمه خانم با چنان آرامشی تلاوت می کردند:
الهی رضاً برضائک ،تسلیما لامرک
که مو بر تن آدم سیخ می شد.
در مراسم ختم آقا غلامرضا هم تاکید کرد:
این ختم نیست که آغاز است آغاز راهی که همسرم ان را پیمود.
با اینکه شدت عشق و علاقه میان آقا غلامرضا و فهیمه خانم بی اندازه بود اما بعد از این قضیه هیچ کس حتی پدر و مادر فهیمه خانم هم گریه او را ندیدند.
تا یکسال لباس سفید می پوشید و میگفت :اگر غلامرضا به مرگ طبیعی مرده بود سیاه می پوشیدم چرا که عزیزی از دست رفته بود اما اکنون لباس سپید عروسی ام رو تن میکنم چون که میدونم او هست او شاهده و کنارمه .حتی از او خداحافظی نمیکنم.
از آن روز به بعد فهیمه خانم از هر فرصتی برای ادامه راه آقا غلامرضا استفاده میکرد از مجلس عروسی گرفته تا عزا از شهر تا روستا در مسجد و خانه و بهشت زهرا و به خصوص میان خانواده شهدا همه جا صحبت های پر احساسش توجه همه را به جنگ و شهادت جلب می کرد با این کار چنان زخم و درد مادر های شهدا را درمان می کرد که خیلی از آنها بعد از صحبتهای فهیمه خانم از شهادت فرزندشان خوشحال میشدند .
فهیمه خانم در مراسم چهلم آقا غلامرضا گفت که تنها صبر بر شهید کفایت نمیکند بلکه آن چیزی که اهمیت دارد ادامه راه شهید است فرستادن عزیزانمان به جبهه ایثار نیست وظیفه است و بعد خطاب به آقا غلامرضا گفت:
خواستهام ای غلامرضا تورا فرهاد بخوانم، دیدم عشق تو شیرین تر از آن است که عشقِ" شیرین "باشد و تو فرهاد تر از آنی که فرهاد باشی...
#این داستان ادامه دارد...
مدافعان حـــرم
بسم رب المهدی #قسمت هفتم فهیمه خانوم یک لباس سفید بر تن میکنند گل ازدواجشان را به دست میگیرند و
بســــــم رب الحســـــین
#قسمت هشتم
شاید فکر کنید این عشق ها فقط در کتاب ها و زمان های قدیم تر باشند، اما اکنون هم هزاران هزار داستان های عاشقانه و زیبایی وجود دارد که با خواندن آن می توانید به درک عمیقی از زندگی ،عشق و ایثار برسید.
بعد از شهادت آقا غلامرضا تا مدتی فهیمه خانم پیش خانواده همسرش زندگی میکرد و آنها را دلداری می داد. در عین حال در همان چند وقتی که از ازدواج آقاغلامرضا و فهیمه خانوم میگذشت و به دلیل رفتارها و ویژگیهای خاص ایشان انس و الفت زیادی بین خانواده آقا غلامرضا و فهیمه خانم پیدا شده بود .
ایشان آرامش خاصی به خانواده همسرشان می بخشیدند برای همین خانواده ے آقا غلامرضا نمیخواستند فهیمه خانم را از دست بدهند و از ایشان خواستگاری کردند برای پسر دومشان یعنی آقا علیرضا.
در ابتدا ایشان قبول نمیکردند، چون عهد کرده بودند بعد از شهادت آقا غلامرضا با یک جانباز ازدواج کنند تا اینکه شبی خواب میبینن آقا علیرضا جانباز شده اند و پس از آن جواب بله را میدهند.
فهیمه خانوم هم در نخستین نامه هایی که برای همسر دومشان به جبهه میفرستند گفتند:
هدفشان از ازدواج با آقا غلامرضا و سپس آقا علیرضا اتنها رضای خداوند بوده است.
همسر دوم فهیمه خانم طلبه بودند بعد از ازدواج هم به خاطر ملاحظه حال ایشان و اینکه دوباره داغ دیگه ای نبیند و اینکه نتواند این همه تنهایی را تحمل کند و برادر دیگرشان هم مفقودالاثر شده بود به جبهه نمیرود.
تا اینکه سال ۱۳۶۴ شبی با دیدن برنامه روایت فتح فهیمه خانم به آقا علیرضا می گویند:
من خجالت میکشم که این همه در جبهه اند و تو اینجایی جنگ به نیرو نیاز دارد.
این حرفها را فهیمه خانم میزنند. فهیمه خانومی که شوهر اولش را از دست داده است بعد از مدت ها زندگی سر و سامانی پیدا کرده یک پسر یک سال و نیمه به نام غلامرضا دارد و شوهرش هم در حد اعلای کلمه دوست دارد در حقیقت زندگی شان شیرینی خاصی پیدا کرده بود اما، بازهم فهیمه خانم همسرشان را به جبهه رفتند تشویق میکنند.
خلاصه اینکه آقا علیرضا هم وقتی خیالشان از جانب همسرشان راحت میشود صبح فردای آن روز به جبهه می روند. خود آقا علیرضا هم بعدها تعریف میکنند که هر وقت از جبهه میآمدند تهران همسرشان به عنوان استقبال تمام خانه را با گل تزیین میکرد موقعی که میخواست به جبه برگردند، فهیمه خانوم پوتینهای او را واکس می زند وسایلش را آماده میکرد و در غیاب آقا علیرضا چنان به خانه و زندگی می رسیدند که زیبایی خانه و زندگی آنها ضرب المثل فامیل و محله بود.
اما از طرف دیگر حتی ذره ای هم از مقامات معنوی فهیمه خانم کم نشده بود از طرفی در دبیرستان روشنگر تدریس می کرد و از طرف دیگر هم در مساجد ارگان های انقلابی فعالیت می کردند حتی موقعی که پسر سوم خانواده یعنی عبدالرضا مفقودالاثر شده بود و ایشان نخستین کسی بودند که از این موضوع مطلع شدند و توانستندطوری به مرور و به خوبی این خبر را به خانواده منتقل کنند که ضربه کمتری به روحیات آنها بخورد.
آقا علیرضا دوباره بعدها تعریف میکردند که وقتی از جنوب برمیگردم با فهیمه جدیدتری مواجه میشوم انگار در همان چند وقت چنان به خودسازی خودش می رسید که همیشه احساس می کردم به مقامات معنوی اش اضافه شده.
و جالب اینجاست که در این مدت فهیمه خانم چند بار خواب آقا غلامرضا را دیده بودند.
#این داستان ادامه دارد...
مدافعان حـــرم
بســــــم رب الحســـــین #قسمت هشتم شاید فکر کنید این عشق ها فقط در کتاب ها و زمان های قدیم تر باشن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#قسمت ...
آخرین دفعه که بعد از مدت ها خواب آقا غلامرضا را دیده بود به عنوان شوخی به آقا غلامرضا گفته بود که چرا یادی از من نمیکنی؟ نکنه اونجا ازدواج کردی؟
آقاغلامرضا هم گفته بود از روزی که این جا اومدم فقط منتظر تو هستم.
آقا علیرضا هم گفته بودند فهیمه از ما نیست پیش ما هم نمی مونه اون فقط یه امانت و به زودی از پیش ما میره .
پیش بینی آقاعلیرضا هم بیراه نبود.
اینکه فهیمه خانوم بیشتر از این دیگر نمی توانست آقا غلامرضا را تنها بگذارد شاید روحش از این در بند ماندن خسته شده بود و برای فضای دیگری بیقراری میکرد.
سرانجام در فروردین سال ۱۳۶۷ همه را تنها گذاشت خودش مثل کبوتری از این دنیا پرید .
او رفت و بعد از خود مقداری نامه و یادداشت و خاطره باقی گذاشت مثل پر هایی که بعد از پرواز کبوتر از او باقی می ماندـ
در یکی از نامهها آقا علیرضا گفته بود:
فهیمه !
همسرت ,در فراقت نخواهد گریست بلکه در تنهایی هایم به غربت اسلام می نگرم و این فراقها را هیچ می پندارم .
قطره ای در مقابل دریا ،خسی در میقاتـی و پر کاهی در مقابل کوهی احساس می کنم .
چه خوب بود همه کارها برای خدا بود آن هنگام بود که انسان خود را هیچ می دید و او را همه چیز ،خود را ضعیف و او را قادر.
به خدا قسم وقتی به این مسئله فکر می کنم می اندیشم درک می کنم که بی علت نبود حضرت زینب سلام الله علیها در آن نیمروز با آن همه مصائب کمر خم ننمود چرا که وقتی انسان بالا را هدف را میبیند این پایین برایش هیچ است سهل است پست است .
وقتی انسان راه راهنمایان پیشوایان دین را مسیر زندگی اش قرار می دهد دیگر چه باک از فراق ها چه باک ازشهادت ها چه باک ازجانباز شدن ها...
همسر وظیفه شناسم، با این که قلب کوچکم را مملو از عشق تو می بینم اما احساس می کنم و مطمئنم اگر وظیفه شناس ، مؤمن نبودی در قلبم حتی به اندازه خسی محبت تو و عشق تو نمی یافتم امروز همه چیز را برای خدا میبینم احساس می کنم تو مال خدایی
بچه امانت خدا و وسایل زندگی مال خدا است برای همین است که خیلی روحم راحت است امید آنکه می دانم که اعمالم نیز برای خدا و در راه و جهت او باشد وگرنه این همه سختی ها و هیچ ارزشی نخواهد داشت...
#پایان
مدافعان حـــرم
بســــــم رب الحســـــین #دختران_آفتاب #قسمت_هشتم شاید فکر کنید این عشق ها فقط در کتاب ها و زمان
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختران_آفتاب
#قسمت ...
آخرین دفعه که بعد از مدت ها خواب آقا غلامرضا را دیده بود به عنوان شوخی به آقا غلامرضا گفته بود که چرا یادی از من نمیکنی؟ نکنه اونجا ازدواج کردی؟
آقاغلامرضا هم گفته بود از روزی که این جا اومدم فقط منتظر تو هستم.
آقا علیرضا هم گفته بودند فهیمه از ما نیست پیش ما هم نمی مونه اون فقط یه امانت و به زودی از پیش ما میره .
پیش بینی آقاعلیرضا هم بیراه نبود.
اینکه فهیمه خانوم بیشتر از این دیگر نمی توانست آقا غلامرضا را تنها بگذارد شاید روحش از این در بند ماندن خسته شده بود و برای فضای دیگری بیقراری میکرد.
سرانجام در فروردین سال ۱۳۶۷ همه را تنها گذاشت خودش مثل کبوتری از این دنیا پرید .
او رفت و بعد از خود مقداری نامه و یادداشت و خاطره باقی گذاشت مثل پر هایی که بعد از پرواز کبوتر از او باقی می ماندـ
در یکی از نامهها آقا علیرضا گفته بود:
فهیمه !
همسرت ,در فراقت نخواهد گریست بلکه در تنهایی هایم به غربت اسلام می نگرم و این فراقها را هیچ می پندارم .
قطره ای در مقابل دریا ،خسی در میقاتـی و پر کاهی در مقابل کوهی احساس می کنم .
چه خوب بود همه کارها برای خدا بود آن هنگام بود که انسان خود را هیچ می دید و او را همه چیز ،خود را ضعیف و او را قادر.
به خدا قسم وقتی به این مسئله فکر می کنم می اندیشم درک می کنم که بی علت نبود حضرت زینب سلام الله علیها در آن نیمروز با آن همه مصائب کمر خم ننمود ،چرا که وقتی انسان بالا را، هدف میبیند این پایین برایش هیچ است سهل است پست است .
وقتی انسان راه راهنمایان پیشوایان دین را مسیر زندگی اش قرار می دهد دیگر چه باک از فراق ها چه باک ازشهادت ها چه باک ازجانباز شدن ها...
همسر وظیفه شناسم، با این که قلب کوچکم را مملو از عشق تو می بینم اما احساس می کنم و مطمئنم اگر وظیفه شناس ، مؤمن نبودی در قلبم حتی به اندازه خسی محبت تو و عشق تو نمی یافتم امروز همه چیز را برای خدا میبینم احساس می کنم تو مال خدایی
بچه امانت خدا و وسایل زندگی مال خدا است برای همین است که خیلی روحم راحت است امید آنکه می دانم که اعمالم نیز برای خدا و در راه و جهت او باشد وگرنه این همه سختی ها و هیچ ارزشی نخواهد داشت...
#پایان
#قسمت بیست و دوم: علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …
#قسمت اول
#رمان_فرار_از_جهنم
اتحاد، عدالت، خودباوری
من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم.
ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی،
بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … .
هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن …
فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن …
و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … .
شعار مدارس و دانشگاه های ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه …
این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره …
ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم
و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم …
ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … .
برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره …
برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم …
برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ … جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … .
بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر،
دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود … منطقه ای که هر روز توش درگیری بود …
تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود …
درسته … من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود … .
من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با
من بود … من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … .
مدافعان حـــرم
#قسمت_دوم این داستان : یک روز شوم صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برم
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_فرار_از_جهنم
#قسمت سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خداحافظ بچه ها
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …
قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … .
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … .
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … .
مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … .
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها … .
#قسمت چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خشونت از نوع درجه B
تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .
فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … .
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .
از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان 13ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها …
مدافعان حـــرم
قسمت ششم یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن س
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_فرار_از_جهنم
#قسمت هفتم این داستان زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود … در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
به 9 سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .