#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔴رسم و رسوم تخیلی ازدواج
#قسمت_دوم
🔻ماه عسل، حنابندون
🔻کرایه کردن ماشین عروس آنچنانی که چشم همه دربیاد
🔻بردن عروس به گرونقیمت ترین آرایشگاهها، درصورتی که هرجا ببری آرایشگاه مردم میگن چقدر زشت شده بود
🔻مهریه های سنگین که طرف باید خونه مادر پدرش بعلاوه کلیههاشونو بفروشه تا بتونه مهریه رو بده
بقیه رسم و رسوم غلط رو شما بگید...
یه ده نفر آدم حسابی پیدا بشن این رسم و رسومات رو تو ازدواج بچههاشون انجام ندن بقیه جرات پیداکنن. این هزینهها واقعا کمر شکنه. مگه ۳۰ سال پیش این چیزا بود؟ چرا صدامون درنیومد این چیزا دونه دونه اضافه شد به زندگیا.
بعد میگیم چرا سن ازدواج بالارفته، چرا دوستی دختر پسر زیاد شده. خب طرف مگه مغز خر خورده بره ازدواج کنه با این شرایط، با کمی تلاش و بصورت رایگان میره مخ یکی رو میزنه و نیازهاشو برطرف میکنه. حلال خدا انقدر گرون و پر دردسر شده، حرام خدا رایگان و بیدردسر، خب ما بزرگترا داریم این خیانتو میکنیم
اصلا چرا این کارارو باید انجام بدیم؟
چون همه انجام میدن؟ این واقعا دلیله؟ شاید همه موقع ازدواج یکی از انگشتاشونو قطع کنن شما هم باید انجام بدی؟
چون انجام ندیم مردم پشت سرمون حرف میزنن؟ خب حرف بزنن، کسی که مریض باشه هر کاری شما کنی بازم حرف میزنن، نمیزنن؟
هر وقت دیدی یه کاری رو بخاطر حرف مردم، یا به زور هنجارهای جامعه انجام میدی، بدون اینکه لزومی داشته باشه بدون دارید اشتباه میکنی...
#پایان
#ازدواج_آسان
#نکته_به_درد_بخور🙂😂
🗣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_دوم
از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن که یک مقدار اطلاعات بیشتری راجع به جهاد نکاح داشته باشم.
این که قراره با چه نوع تفکری مصاحبه کنم آشفته ام کرده بود وقتی تحقیق کردم آشفته تر هم شدم...
نکته قابل توجهی که به چشم می خورد این بود که از کشورهای متفاوتی مثل تونس ،تاجیکستان، افغانستان، روسیه هلند، و .... زنهایی بودند که خاطراتی از آن روز های وحشتناک گفته باشن ولی از ایران کسی اشاره ایی به این مطلب نکرده بود
شاید سردبیر مون درست می گفت که این خانوم سوژه خاصیه که هنوز شکار رسانه ها نشده...
با خودم گفتم خدا به داد من برسه که قرار بود من اولین نفری باشم چنین مصاحبه ای می گیرم
وقتی داشتم خاطرات این طیف از زن ها را می خواندم قلبم داشت کنده میشد آخه آدم چقدر میتونه زی شعور باشه که برای رسیدن به بهشت دست به همچین حماقتی بزنه!!! هر عقل ناقصی هم با یک دو دو تا چهار تا می فهمید که این ره که می روند به ترکستان است نه بهشت....
البته خیلی هاشون هم به هوای پول سر از خرابه های داعش در آورده بودند که این درست باهمون دو دو تا چهار تا که براشون گفتن باعث راهی شدنشان بود و حالا دستشان در پوست گردو مانده بود و روحشان در گودالی از وحشت ...
ذهنم درگیر شده بود یعنی خانمی که قرار بود من باهاش مصاحبه کنم سودای بهشت در سر داشته! یا طمع پول او را به سمت بیابان های سوریه کشانده ....
نکته دیگری که وجود داشت زن هایی که درگیر این توهم شوم شده بودن یا بی سواد بودند یا سطح سواد کمی داشتن یعنی حتی دریغ از یک دیپلم و دقیقاً همسرانشون همه دارای همین ویژگی بودند به علاوه ی تعصبی که نمیدونم از کدوم مذهب نشأت گرفته ؟؟؟
همه اینها سرنخهایی به من میداد که بدونم سوژه ی مصاحبه من چه ویژگی هایی داره تا بتونم کارم را راحت تر انجام بدم.
چیزی که من را نگران می کرد اکثر کسانی که در حین مصاحبه بودن به دلیل یادآوری خاطرات زجر آور و وحشتناک حالشون وسط مصاحبه بد میشد و این برای من که قرار بود مصاحبه بگیرم استرس ایجاد می کرد...
عجب گرفتاری شده بودم! چی میشد این مصاحبه را خانم امجد بگیره وقتی که عاشق هم چنین سوژه هایی هم هست؟؟ بعضی وقت ها سر از کار های سردبیرمون در نمیارم ! حرفهایی که امروز زد با سپردن این مصاحبه به من! شاید می خواست حال من رو بگیره که اگر نیتش این بود دقیقا زده بود وسط خال...
#سیده_زهرا_بهادر
مدافعان حـــرم
بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختران_آفتاب داستان آقا غلامرضا و فهیمه خانوم قسمت اول شنیدید ڪه میگن(
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختران_آفتاب
#قسمت_دوم
به نام خدا
پاسداران خون شهیدان و به یاد حسین، فرمانده ی پاسداران منتظر شهادت، دیشب در چنین ساعتی چه شور و شوقی داشتی و کاش آنجا بودم و از پاسدارانی که لحظاتی دیگر در کنار رسول الله بودند ،حالشان را میپرسیدم .
ڪاش آنجا بودم اقلا اگر کمکی نمیکردم تنها چهره های نورانی آنان را میدیدم و نظاره گر حالاتشان میشدم .
آنگاه ڪه با بسم الله شروع کردند و فریاد زدند
یاحسین ! فرمانده ای
و چه خوش حال میشوم اگر بدانم تو هم در عملیات بوده ای عملیاتی که آرزوی شرکت در آن را داشتی. الله اعلم
شاید تو بوده ای وباز شاید الان اینجا نباشی و...
تنها آنچه را میدانم این است که تو در این راه قدم گذارده ای و انشاءالله ثواب آنها را خواهی برد.رضای خوب من مبارز فی سبیل الله ای آنڪه دوستدارم در سنگر مقابل دشمن استوار ببینمت و آنکه دوست دارم اشک را آنگاه که در دعای کمیل از چشمان منتظرت میبارد، نظاره گر باشم آرزوی هم سنگری ات را دارم.
که دیدارمان هر چه زودتر در کربلا باشد. و شهادت و خون تو هم تذکره آن شود . رضاً بقضائک تسلیماً لامرک. ولی به هر حال الان آنجا هستی میدانم که در محفل عاشقان خدایی و خود نیز عاشقی باشد که روزی عشق خدایی تو موجب عشق خدایی در من نیز شود و باهم بهتر این مسیر را رویم.
آنکه آرزوی همسنگری باتو را دارم.
فهیمه۶۰/۹/۹ دوازده نیمه شب
وقتی بخوانیم متوجه میشویم که فهیمه خانوم نگفت آه عزیزم دلم برات تنگ شده است یا
چرا نمی آیی
یا حتی نگفتند اگر چه اینجا به من سخت میگذرد تحمل میکنم نگران نباش و وظیفه ات را انجام بده بلکه گفتند ای کاش من هم آنجا بودم
آرزوی هم سنگری ات را دارم
آن هم با توصیفاتی شیرین ...
این داستان ادامه دارد...👆
پایان قسمت دوم🍃
#قسمت_دوم این داستان : یک روز شوم
صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و ….
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم ….
پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ….
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره … ..
تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … .
مدافعان حـــرم
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول #قصد_ازدواج_ندارم! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....