شهیدامروز: محمدعلی حسینی
💐🕊🥀💐🕊🥀💐
تاریخ ولادت: ۱۳۷۶
محل ولادت: افغانستان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه_حلب
مزار: گلزار شهدای کرمان
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌤شهيد مدافع حرم محمدعلی حسينی از اتباع افغانستان در كرمان است و 18 سال سن داشت
كه در منطقه حلب سوريه و در نبرد با تروريست های تكفيری به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
💥یک جمله زیبایی داشت و میگفت:
🌻🍃شیعه برای دفاع از ناموس پیامبر(ص) و امام علی(ع) مرز جغرافیا و کشور نمیشناسد فقط اسلام و مسلمان باشد برای کمک هم باید بروند.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
✍شهیدی که حضرت زینب سلام الله را در بیداری دید.
🌹شهید مدافع حرم محمد علی حسینی
🕊🕊🕊🕊🕊
❣شهید هجده ساله ای که هر چه اصرار می کرد مادرش اجازه نمی داد به سوریه برود.
به بهانه خرید برای منزل از برادرش پول گرفت و تصمیم گرفت برای رفتن به سوریه فرار کند و از تهران اعزام شود.
⭕️در حین فرار توسط مأمورین ایست و بازرسی مهریز مورد تعقیب قرار می گیرد.
در دل شب به بیابان می زند و راه را گم می کند.
🟢بانویی نقاب به چهره را می بیند شوکه می شود آستین پیراهن دست راستش را می گیرد چند قدمی همراهش می آید و به او می گوید؛
✨پسرم برگرد مادرت را راضی کن به ما می رسی.
🔸شهیدی که در ماه محرم به دنیا آمد و در هفتمین روز ماه محرم در سوریه به شهادت رسید و مزارش در گلزار شهدای کرمان واقع شده است.
✅ راوی: مادر شهید
شهید
#محمدعلی_حسینی🕊🌹
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
❣مدافع حرمی که در جغرافیای حسینی شهید شد❣
💠گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم محمدعلی حسینی
💢محمدعلی در محرم سال ۷۶ در مزارشریف افغانستان به دنیا آمد او آخرین فرزند خانواده ما بود و تحصیلات ابتداییش را در روستای طاهرآباد کرمان سپری کرد .
🔅او از همان دوران کودکی با بچههای پایگاه مقاومت بسیج آیت الله بهاءالدینی شرف آباد ارتباط داشت ؛ محمدعلی بچه ی شجاعی بود و علاقه زیادی به امام (ره) و حضرت آقا داشت به طوری که این خصلت های او در بین بستگان و آشنایان زبانزد بود.
🌀عمران برادر بزرگ شهید در این باره گفت:
در همان دوران کودکی با بسیاری از آشنایانمان به خاطر دفاع از حضرت آقا جدل می کرد تا جایی که یک روز که عدهای از هم ولایتیهای ما به مقام معظم رهبری جسارت کردند محمد علی دعوایی عجیب راه انداخت و حرفش این بود که امام خامنهای سادات است و از اولاد حضرت زهرا(س) است و باید به او احترام بگذاریم و از ایشان حمایت کنیم و این مسأله ربطی به جغرافیا ندارد.
〽️محمد علی می گفت «دفاع از حرم امام علی(ع) و حضرت زینب(س) منطقه جغرافیایی نمیشناسد» و همیشه می گفت نامخانوادگی ما حسینی است و آرزو دارم که حسینی هم بمیرم، همین طور هم شد.
او همچنین از تفاوت های محمد علی با بقیه اعضای خانواده نیز گفت:
شاید عجیب باشد اما او با آن سن کمش می گفت «اینگونه نباشد که تنها مجلس عزای امام حسین(ع) برگزار کنید و غذای نذری را بخورید و برای ایشان گریه کنید، امام فرمودند که زینب(س) را همراهی کنید »
⭕️وی ماجرای سوره رفتن و پیوستن او به تیپ فاطمیون را اینگونه تعریف کرد :
مادرم به او اجازه نمیداد که به سوریه برود اما او دست بردار نبود و به من گفت تا با مادرم صحبت کنم و رضایت او را بگیرم.
♨️رحمان برادر دیگر شهید در این باره گفت : یک روز با من تماس گرفت و درخواست۲۰۰ هزار تومان پول برای خرج خانه کرد وقتی این پول را گرفت مدتی مفقود شد و تلفنش هم خاموش بود، ما خیلی نگران شدیم تا اینکه با تماس پسرعموم متوجه شدیم که محمد علی برای پیوستن به تیپ فاطمیون به سوریه رفته است.
📎عمران همچنین از سختی های حضور او در تیپ فاطیون برایمان گفت و یادآوری کرد: شهید ابتدا می خواست از تهران به سوریه برود، در پلیس راه مهریز او را دستگیر کردند و هرچه توضیح داده بود که من از تیپ فاطمیون هستم، قبول نکرده بودند و حتی او را با یک سیلی بدرقه کرده بودند و گفته بودند که تو را چه به این حرفها.
📜 با اصرار زیاد بالاخره دهم ماه رمضان ثبتنام کرد و روزههایش را گرفت و بعد از رمضان رفت. بعد از حضور ۷۵ روزه در تیپ چهار نفر نیروی داوطلب برای جنگ در یک نیزار میخواستند به گفته همرزمانش محمد علی نخستین داوطلب بوده و در کنار او یک لبنانی و دو ایرانی از اصفهان هم بودند که همه شهید میشوند.
💌عمران برادر شهید مدافع حرم درباره علاقه او به سردار سلیمانی نیز بیان داشت: سخنرانیهای سردار سلیمانی خیلی برایش مهم بود و همانها را تکرار میکرد، میگفت حاج سردار گفته نباید در خواب باشیم و دشمن به پشت خانه ما برسد.
💎مادر شهید حسینی همچنین داستانی از پدر شهید و دستگیر او توسط طالبان در افغانستان به جرم شیعه بودن تعریف کرد و گفت:
شوهرم از مقلدین امام (ره) بود و سال ۶۰ در جبهه جنگ ایران و عراق و در منطقه هویزه حضور داشت که بعد از بازگشت به افغانستان خبری از پدر شهید نداریم. اما عده ای گفته اند که توسط طالبان دستگیر شده است.
🎇محمد علی برای رفتن به سوریه از من رضایتنامه میخواست اثر انگشت من را میخواست، یک روز وقتی خواب بودم انگشت مرا گرفت و می خواست که پای رضایت نامه بزند که مچش را گرفتم، آن وقت بود که سر تا پای مرا بوسید و گفت؛ «برایم جزع و فزع نکنید، برای حضرت زینب(س) گریه کنید».
🌤طاهره خانم در حالی که چشمانش پر از اشک بود و با بغض در گلو ادامه داد :
به خدا توکل کردم و رضایت دادم که برود، من قیامت جواب حضرت زینب(س) را نمیتوانم بدهم، خدا را شکر میکنم که در راه خیر و زینب(س) رفت.
حالا خواهر شهید چشم به راه داماد خانواده است که از خان طومار برگردد و جشن تولدی برای نوزاد در راه خود بگیرند و نام محمد علی را بر روز فرزندشان بگذارند.
🦋تاثیر شهادت محمد علی بر روی بستگان تا جایی بود که یکی از اقوام که تصمیم گرفته بود برای زندگی به ترکیه برود مسیر زندگش را تغییر داد و الان حلب است و به حر معروف شده است.
🌙شهید محمد علی حسینی متولد ماه محرم بود و خبر شهادتش در دفاع از حرم اهل بیت(ع) هفتم محرم از سوریه رسید ۱۱ محرم نیز به خاک سپرده شد . کار او تداعی کننده این شعار است که مکتب ما مرز نمی شناسد.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدا وابسته دنیا نبودند
از تعلقات دل کندند تا به محبوب رسیدند
شادی روح بلندشان صلوات🕊🌹
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 و قرائت ســـــــــوره یس💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید محمدعلی حسینی ✨
🎁فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/6007
🎁فایل pdf متن و ترجمه زیارت عاشورا
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/6008
🎁فایل صوتی به همراه متن سوره یس
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/7638
⚠️لطفا برای معرفی کامل شهدا به کانال معنوی بيت الشهدا مدافعان حرم ولایت بپیوندید .
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
26.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلشوره حرام است.
#آیتاللهفاطمینیا
یه چیزی بگم و برم
تو هیچ مسیری یک طرفه تلاش نکنید
چون
احمق به نظر میرسید
@Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎬 «با امـــــــام زمــــــان حرف بزن»
▫️ شروع کن با امام زمان حرف زدن.
جواب میده...
#حال_خوب_با_انرژی
@Modafeane_harame_velayat
جنایتكاری كه آدم كشته بود،
در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند. توى جیبش چاقو را لمس مى كرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها كرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عكس توى روزنامه را شناخت .زیر عكس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا كردن من، جبران زحمات تو باشد
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_پنجاه 🎬: دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_پنجاه_یک 🎬:
بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او می خواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد.
دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود.
ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود
پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت ، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمی توانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت.
روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید.
روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: س..س..سلام خو..خوش ..آ..مدید
فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید.
روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین.
چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند.
روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: من میرم به باغ سری بزنم.
انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد.
وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد.
زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟!
روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که...
عمو سری تکان داد وگفت: آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا
و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا..
روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده،پس گلوش را صاف کرد و گفت: مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن..
عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت: ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا
روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا
عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: پس همونه، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن..
روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگوچی هست که من بی خبرم؟!
عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند.
عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام..اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بوته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت...اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه...بد میگم؟!
روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب می خورد و با خود می گفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
May 11
📸 شباهت شهید ولید ذیب، یکی از رزمندگان حزبالله لبنان با شهید محسن حججی مورد توجه کاربران لبنانی قرار گرفته است
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷@Modafeane_harame_velayat
🎁@BEIT_Al_SHOHADA