خاطرات مادر شهيد :
🌺از 6 سالگی شروع کرد به خواندن نماز.
💠نوجوان که شد، علاقه زیادی به حضور در بسیج پیدا کرد. اسمش را در بسیج شهر قدس نوشت. هم درسش خوب بود، هم اهل مسجد بود و در بسیج فعالیت زیادی داشت.
🤍از همان موقع ها دنبال کار برای رضای خدا بود و عاشق شهادت.
🌺اهل قناعت بود. مثلاْ اگر من دو نوع غذا درست مي كردم ناراحت مي شد. ميگفت: مادر جان هميشه سعي كن غذاي ساده درست كني، خيلي از مردم همين شهر حتي نان شب هم ندارند بعد ما چطور مي تونيم دو نوع غذا بخوريم؟…
💠لباس نو نمی پوشید تا کسانی که لباس نو ندارند، دلشان نسوزد. فقط یکبار برای آنکه دل مرا نشکند، پیراهنی را که برایش خریدم، پس نداد. اول چروکش کرد، بعد پوشیدش!
💎به مرخصی که می آمد، خودش با ما بود اما دلش در جبهه. نمی توانست راحت در خانه بنشیند در حالی که می دانست آنجا چه خبر است… مدام می گفت: مادر جان، ما داريم در اين جا به راحتي زندگي ميكنيم ولي شهرهاي مرزی يك روز آسايش ندارند. آنجا ناموس و مملكت ما در خطر است.
🤍اهل کمک به جبهه بود. هر چه در خانه داشتیم، نصف می کرد و نیمی از آن را می فرستاد جبهه برای رزمندگان؛ پتو ها را فرستاد رفت… ضبط صوت را فرستاد رفت…
🌺آخرین ماه رمضان همان سالی که به شهادت رسید، مریض شد و سه روز نتوانست روزه بگیرد. با آنکه بعدا قضایش را گرفت، ولی تا موقع رفتن به جبهه، باز هم نگران آن سه روز بود.
♥️بعد از شهادتش، من هم سه روز برایش روزه گرفتم.
💠محمد، 3 شب پشت سر هم خواب دید…
🤍شب اول؛ خواب امام حسين(ع) را می بیند كه دست به صورت محمد مي كشد و به او مي گويد: تو آدم پاك و درستكاري هستي.
🤍شب دوم؛ خواب می بیند به مسجد رفته و سرش هم به ديوار مسجد خورده است. در خواب مي گويد من اينجا چه كار ميكنم؟! الآن مادرم نگران مي شود. در همين حال يك سيد نوراني به او مي گويد من امام زمان هستم، من تو را به اين جا آورده ام، خودم هم تو را به خانه خواهم برد.
🤍شب سوم؛ خواب حضرت عزرائيل را مي بيند كه به صورت يك جوان زيبا نمايان مي شود. چند بار دور او مي چرخد و بعد مي گويد: من نمي توانم به تو دست بزنم، امام حسين (ع) به روي تو دست كشيده است.
🌺 همان شبی كه پسرم شهيد شده بود، در خواب ديدم كه آمد و گفت: مادر فردا مهمان داري. چادرم را هم با خودش برد. سيدي به من گفت: دخترم چادرت ديگر به دستت نخواهد رسيد. بعد تيري به سمت چپ سينه ام اصابت كرد و درد خيلي شديدي احساس كردم. از خواب که بيدار شدم هنوز آن درد را در سينه ام احساس مي كردم.
🌺شروع به تميز كردن خانه، ولي آرام و قرار نداشتم… همان روز، خبر شهادت محمد آمد.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
📌صحبت با پدر ومادر وهمرزم شهید بزرگوار محمد همتی:
💠 پدر شهید :
🌺اگر می دانستم چنین پسری دارم، روزی هزار بار دور سرش می چرخیدم.
او مایه افتخار ما شد.
آنها جانشان را برای آزادی مملکت و ناموس کشور فدا کردند، اما خیلی از مردم این خون های پاک را نادیده گرفته و فراموش کرده اند که جوان های ما برای چه شهید شده اند. آنها علی وار جانشان را در طبق اخلاص نهادند…
💜🤍💛💜🤍💛💜🤍💛💜
💠مادر شهید:
🌺نزديك عيد بود… به او پول دادم كه برود براي خودش لباس نو بخرد ولي گفت: چه جوري لباس نو بخرم جلوي برادران و خانواده هاي شهيد بپوشم؟…
آنقدر اصرار کردم تا بالاخره راضی شد.
پيراهن و شلواری براي خود خريد و هنوز به تن نكرده، آنها را در تشت آب انداخت تا خوب چروك شود! ولي باز هم دلش نیامد بپوشدشان…
رفت جبهه و شهید شد، بدون آنکه حتی یک بار آن لباسهای نو را بپوشد.
💜🤍💛💜🤍💛💜🤍💛💜
💠خاطرات همرزم شهيد :
🌺محمد خيلي دوست داشت به خط مقدم برود ولي اجازه نمي دادند و او از اين موضوع خيلي ناراحت بود. از شدت ناراحتي مدام گريه مي كرد تا اين كه اجازه رفتن را گرفت، در همين حال به كنار تانكر آب رفت و غسل شهادت كرد، بعد هم مقداري حنا به دست هاي خود کشید و فقط يك ليوان چاي نوشيد و رفت. در همان هنگام؛ تركش به سينه او اصابت كرد و شربت شهادت را نوشيد.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 دعای فرج💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید محمد همتی✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی به همراه متن دعای فرج الهی عظم البلا با صدای علی فانی
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
قسمت ۳۳
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت هفتم
هروقت مینیبوس جلوی در خانه خاموش میکرد، دلم آشوب میشد. مادرم حال و روزم را میدید و حرص و جوش میخورد. میگفت: «پس تو کی میخوای زندگی کنی دختر؟! ناسلامتی حاملهای! چند وقت دیگه باید زایمان کنی و هیچی معلوم نیست. واقعا بارداری؟!» راست میگفت؛ زمان زیادی تا فارغ شدنم نمانده بود و اصلا شبیه زنان باردار نبودم! شکمم جلو نیامده بود و بچه رشدی نداشت. هرطور شده با خنده و شوخی مادرم را راهی خانهاش میکردم تا کمتر فکرش درگیر من باشد.
قسمت ۳۴
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت هشتم
یک روز بعدازظهر مریم با یک جعبه شیرینی به دیدنم آمد و خبر باردار شدنش را به من داد. خوشحال شدم. چراغ خانهاش بالاخره روشن شد و به آرزویش رسید. یک ساعت مرا بغل کرده بود و گریه میکرد. کلی گفتیم و خندیدم. قرار گذاشتیم پسرانمان برادر هم باشند. مریم گفت حتما اسم پسرش را حسین میگذارد که مثل دوقلوها جفت باشند. مریم رفت و من مثل خانهخرابها افتادم گوشهای و زار زدم، که حالا من با این بچهای که قرار بود مریم بزرگ کند چه کنم؟!
شرایط زندگی برایمان خیلی سخت بود. با رجب تصمیم گرفتیم تا قبل از اینکه بچهی در شکمم جان بگیرد سقطش کنیم. میرفتم بالای نردبان و میپریدم پایین. هر وسیلهی سنگینی را میدیدم بلند میکردم و چند متری راه میرفتم. کلی دارو و گیاه خطرناک خوردم. هر راهی که جلوی پایم میگذاشتند انجام میدادم که از دست این میهمان ناخوانده خلاص شوم. دلم به این کار رضا نبود؛ اما چارهای نداشتم. وقتی خانه و زندگیام را میدیدم، اخلاق تند شوهرم را میدیدم، کارم را توجیه میکردم؛ اما باز ته دلم آشوب بود. آنقدر به در و دیوار زدم برای سقط بچه که حالم بد شد و مرگ را به چشم دیدم. افتادم گوشهی رختخواب. رنگ و رویم زرد شد. مادرم به دیدنم آمد. نمیدانم ماجرا را از کجا فهمیده بود؛ خیلی سرزنشم کرد. از دستم عصبانی بود. هرچه از بزرگی خدا و اهلبیت (علیهمالسلام) یادم رفته بود را دوباره به یادم آورد. به غلط کردن افتادم و دست به دامن امام رضا (علیهالسلام) شدم. بچهام را نذر او کردم. ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. بعد از چند روز رفتم دکتر. خبر سلامتی حسین بینوا را که شنیدم، نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. برایش لباس نوزادی دوختم و وسایل زایمانم را آماده کردم. بهخاطر اشتباه بزرگی که نزدیک بود مرتکب شوم، مدام استغفار میکردم و شرمندهی خدا بودم.
بیبی خانم برای وجیهالله آستین بالا زد و دامادش کرد. جهیزیه عروس را آوردند در همان اتاق پشتی ما چیدند و همه برای عروسی رفتند شهرستان. من پابهماه بودم و نمیتوانستم مدت طولانی داخل ماشین بنشینم؛ همراه امیر و علی تهران ماندم.
رجب بعد از یک هفته برگشت. شب رسید خانه. وقت زایمانم رسیده بود، رفت یکی از همسایهها را خبر کرد و مرا رساندند بیمارستان. بچهها تنها بودند، رجب ماند پیش آنها. بعد از چند ساعت درد، نیمههای شب سهشنبه، پنجم اسفند سال 48 حسین به دنیا آمد. وقتی پرستار او را گذاشت در بغلم، تا چند دقیقه مثل دیوانهها به چیزی که مقابلم بود نگاه میکردم. حسین کمی از کف دستم بزرگتر بود! هیچ لباسی اندازهاش نمیشد. او را داخل تکهپارچهای پیچیده بودند.
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۳۵
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت ۹و۱۰
فردا ظهرش مرخص شدم. ملاقاتی نداشتم و کسی هم دنبالم نیامده بود. من و یک زن دیگر که او هم همراه نداشت با همان لباسهای بیمارستان سوار بر آمبولانس برگشتم خانه! ماشین راه افتاد و چند دقیقه بعد تصادف کردیم. حسین از دستم افتاد و قِل خورد رفت زیر صندلی! راننده آمبولانس فوری آمد حسین را برداشت و دست من داد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. شکر خدا سالم بود. به خدا گفتم: «من این طفل معصوم رو چطور بزرگ کنم؟!» زائویی که کنارم نشسته بود، پرسید: «خانوم! بچهت دختره؟! چرا هیچ حسی بهش نداری؟! چرا خوشحال نیستی؟ بچه زیاد داری؟» پر از درد و غصه بودم. چطور حسم را به بچهای نشان میدادم که کسی دنبالش نیامده و مثل مادرش تنهاست؟! وقتی رسیدیم، مادرم داشت داخل حیاط راه میرفت و غر میزد: «خدایا! دیدی یه گُل داشتم با دست خودم کردمش تو گِل! شوهرش ول کرده رفته سر کار. معلوم نیست بچهم آوارهی کدوم بیمارستان شده! کاش میمردم و...» خجالت کشیدم مرا با آن حال ببیند. حواسش که پرت بچهها شد، بیسروصدا رفتم داخل اتاق. راننده آمبولانس جلوی در داد زد: «لباسای زائو رو بدید ببرم.» مادرم متوجه آمدنم شد. با عجله آمد داخل اتاق و قربانصدقهام رفت. امیر و علی دور رختخواب میچرخیدند و منتظر دیدن برادر جدیدشان بودند. مادرم پارچه سفید دور حسین را باز کرد و با تعجب گفت: «اِه! پسره؟! زهرا جان! پسر که داشتی، دختر میاوردی!» خندیدم و گفتم: «انشاءالله دفعه بعد مامان.» به روی مادرم میخندیدم که کمتر غصهی مرا بخورد؛ همین سه پسر برای هفت پشت من بس بود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
📙#قصه_ننه_علی