🕊 نحوه شهادت🥀:
🥀 عملیات کربلای چهار شروع شد سید مجتبی در قایق نشسته بود که تیر میخورد و در آب اروند رود می افتد و با پره موتور قایق شکمش پاره می شود. و رنگ رود خانه از خون پاکش سرخ می شود. وقتی خبر شهادتش را آوردن خانواده سعی می کردند مادر این خبر را نشوند تا برادرش برود و او را شناسایی کند که آیا خود سید مجتبی هست یا نه؟!!وقتی برادر وارد سردخانه می شود و سید مجتبی را از روی چند تا نشانی که در بدن داشت میشناسد چون جسم پاکش در روخانه ماهی ها خورده بودند و صورتش مشخص نبود وقتی برادر، برادرش را شناخت دیگر تحمل ایستادن نداشت و زیر زنوانش سست شد و روی زمین نشست.
🥀خبر شهادت «سید مجتبی» توی شهر پیچید و وقتی مادرش سراغ پیکر فرزند را میگیرد، همه سرشان را پایین میاندازند.
🥀 کربلای ۴، خیلی از مادرها را مثل مادر سید مجتبی، مجبور میکند که یک مزار به یادبود برای شاخ شمشادشان بسازند. برخی از مادرها هم که از اسارت و یا شهادت فرزند بی خبرند، تقدیر چشمشان، خیره ماندن به درب خانه میشود.
🥀مراسم بزرگداشت، مجلس ختم، شب هفت، چهار هفته و چهلم، مثل هر شهید دیگری برای «سید مجتبی» برگزار شد، اما امان از دل مادر. هر شب مشغول نماز امام زمان (عج) میشود و از جد غریبش بازگشت پیکر جگرگوشهاش را طلب میکند.
🥀اردیبهشت ۶۶، پنج ماه پس از شهادت سید مجتبی، صدای زنگ در بلند میشود و خبری از راه میرسد که اجابت دعای مادر است. نمازهای امام زمان (عج) مادر ثمر داد و اروند، دل از امواج بلند عاشقی سید بریده است و پیکر سید، تحفهای شده است برای مادری چشم انتظار تا تسکین اشکهای شبانه اش باشد.
روحشان شاد
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
بعد از چند سال برادر بزرگتر سید مجتبی از وصیتنامه او متوجه شد که نوشته این جنگ هشت ساله در صورتی که سید مجتبی زودتر شهید شده بود و سوال این بود که از کجا متوجه شده جنگ هشت سال طول می کشد به برادر کوچکترش گفت و او هم به روزنامه اطلاع داد و با مادر شهید تماس گرفتند و بعد در روزنامه چاپ کردند.برای همه عجیب بود که سید مجتبی از کجا می دانسته که جنگ هشت سال طول می کشد؟!!!
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💌🥀💌🥀💌🥀💌🥀💌
✍ وصیتنامه برادر شهید سید مجتبی صائبی نیا:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنتهدی لولا ان هداناالله
سپاس خدایی را که در طریق حق هدایتمان نمود و اگر هدایتمان نمی کرد ما خود راه را نمی یافتیم.
خداوندا بار الها اگر بنا است بمیرم و مرگم فرا رسیده پس مرگم را در راه خودت قرار ده و همین بس که مرگم هدف داشته باشد و چه هدفی بالاتر از الله
و من از خدا میخواهم که قبل از مرگم گناهانم را ببخشاید و بیامرزد. اول از هر چیز سخنی دارم با خانواده ام: برادران، خواهران، پدر و مادر گرامیم از شما می خواهم که مرا ببخشید و مرا عفو کنید برادران و خواهرانم تا می توانید اطاعت از امام و پشتیبانی روحانیت کنید و تا می توانید با اخلاق اسلامی و انس و الفت بیشتر با یکدیگر داشته باشید هر چند که هست ولی بیشتر و تا می توانید احکام اسلام را در خود پیاده کنید. امت اسلام شعارهایی که هشت سال است زیر این بمبها و موشک های صدامیان مقاومت کرده اید و می کنید به مقاومت خود ادامه دهید و راه شهدا نیز امت مقاوم و شهید پرور تا می توانید عبادت خدا کنید و به یاد خدا باشید زیرا که به جز خدا کس دیگر نداریم. در پایان به خانواده ام عرض می کنم که به مدت ۱۶ روز روزه بدهکار می باشم که ان شاالله آنها را در اسرع وقت برایم بگیرید. خانواده گرامیم بار دیگر از شما عاجزانه طلب عفو و بخشش می نمایم و به علت کمی وقت دیگر مزاحم شما نمی شوم.
والسلام
مورخ: ۱۳۶۵/۱۰/۲
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 دعای فرج💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید سید مجتبی صائبی نیا✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی به همراه متن دعای فرج الهی عظم البلا با صدای علی فانی
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
⭐ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
🔹گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت. قبول نکردم.
🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
🔹گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»
🔸گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
🍃با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
#رفتن_امین
❌ آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
🔸 «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
🔹به من گفت «چطور زهرا؟»
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...
💟 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
🔹میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم...»
عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد.
🔸گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟»
🔹 گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
🔸گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!»
🔹 گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
🍃برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.»
🔹 میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.»
🔸گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💕وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
🌟با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی