eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
20.4هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۲۳ و ۲۴ 🔥_ تو سن هیجده سالگی و خیابون شدم. پدری که هفت نسل بعدش در رفاه می تونستند زندگی کنند حالا دخترش بی خونه و بی پول مهمون ولگردها و پاتوق ها شده بود. پولی که همراهم بود زود ته کشید. برای زنده موندنم جا و مکان میخواستم مجبور شدم یه کاری برا خودم دست پا کنم. کم‌کم با این گروه آشنا شدم...شدم نازنین هفت خطی که الان جلوت نشسته بلند شد و سمت در رفت موقع بیرون رفتن گفت: _حالا آقا محمد داستانم رو شنیدی؟ بفهمم کسی از زندگی من بو برده من میدونم و تو! +باشه بابا...حالا انگاری داستان دختر شاه پریون بود که برام تعریف کرد! بعد از رفتن نازنین روتخت دراز کشیدم تا بخوابم. ولی همش تو فکر بازی های روزگار بودم که چطور داستان زندگی ها رو عوض میکنه. یاد دختر عموم افتادم که برام مثل خواهر بود زنگ زدم به زن عمو بدری حال و احوالشون رو پرسیدم سراغ آیه رو گرفتم کلی تشکر کرد مدام میگفت: _از دوستت تشکر کن. +زن عمو از کدوم دوستم تشکر کنم؟ _همون که فرستادی..همون که مرغ و گوشت و یه عالمه خرید برامون آورد. خودش گفت من دوست محمدم گفت محمد کارش طول کشیده من رو فرستاده تا کمک حالتون باشم. گفت بازم بهمون سر میزنه. محمد پسرم تو با خیال راحت به کارات برس ما اینجا کم و کسری نداریم. دوستت هم که بنده خدا گفت بازم میاد. کاملا متوجه شدم... من این آدم ها رو خوب میشناسم. میخواستند بهم یادآوری کنن که ام تو دستشون هست اگر کارم رو درست انجام ندم .... عصبی بودم ولی خودم رو کنترل کردم آروم جواب زن عموم رو دادم و گوشی رو قطع کردم. بعد از قطع گوشی کلافه طول اتاق رو طی می کردم و با خودم تکرار میکردم لعنتی ها ... لعنتی ها ... لعنتی ها ... جوری وجودم گُر گرفته بودم انگار از درون داشتم میسوختم. بهتر بود به محوطه ی هتل برم تا شاید گذر زمان کمی آرومم کنه. به فضای باز هتل که رسیدم روی سکوی کنار باغچه نشستم و به اطرافم که پر از گل و درخت بود نگاه میکردم از بچگی عاشق گل و گیاه بودم و همیشه این فضا بهم آرامش میداد. _به به آقا محمد باصدای حاجی به خودم امدم _سلام حاجی _سلام ... تنها نشستی؟ یه حس خوبی داشتم موقعی حاجی بهم گفت... "مومن" لبخندی روی لبم امدم و گفتم: _بله کاری نداشتم نشسته بودم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .