📜 #خاطره
| یک تکـه از بهشـت |
هر وقت میرفتیم مشهد، باید حتما میرفت صحن گوهرشاد. ساعتها آنجا مینشست و
دعا میکرد. میگفت: این کنج دیوار یه تکه
از بهشته...
#آرمان_عزیز 🕊
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهدا_شر_منده_ایم ❤️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
📖 #خاطره #انس_با_قرآن
🔹خانم دباغ روایت میکند: وقتی غذای امام را داخل اتاق میبردم وارد اتاق که میشدم میدیدم قرآن را باز کردهاند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن میخوانید؟»
🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.»
📝راوی: مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابهپای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷
#امام_خميني رحمةاللهعليه
#قرائت_قرآن
@Modafeane_harame_velayat
📖 #خاطره #انس_با_قرآن
🔹خانم دباغ روایت میکند: وقتی غذای امام را داخل اتاق میبردم وارد اتاق که میشدم میدیدم قرآن را باز کردهاند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن میخوانید؟»
🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.»
📝راوی: مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابهپای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
📝#خاطره ای از #مادر_شهید:
درباغ بزرگی زیردرخت انار نشسته بودم که دیدم زنی به سویم می آید. لباسش مانند لباس ما عشایر نبود ،چادر عربی داشت و سینی بزرگی هم در دستش بود. تااو برسد من از جا برخواستم و سلام کردم .پرسید: صغری تویی؟ گفتم :منم. زن عرب سینی را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت: بگیر این هدیه برای توست.
کف سینی پارچه ی قرمزی بود وروی آن کیف کوچکی بود به رنگ دانه های سرخ انار .وقتی به طرف خانه راه افتادم دختران عشایر که نمی شناختمشان سر راهم را گرفته بودند و شادی می کردند. شنیدم که می گویند داخل این کیف مهره ی قیمتی است. #این_هدیه_امام_حسین_است.
از خواب که برخواستم هنوز صدایشان درگوشم بود. مهره ی قیمتی؛ هدیه امام حسین . عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود .داخل چادر تاریک بود .از صدای نفس های گل خانم و شوهرم محمد می شد فهمید هنوز نیمه شب است.اما شوقی در خودم احساس می کردم که نمی توانستم تا صبح صبر کنم.خواستم بیدارشان کنم و تایادم نرفته خوابم را بگویم ولی این کار رانکردم ودر انتظار صبح ماندم .
برادرم ملای ایل بود.خوابم راکه شنید به فکر رفت، بعد پرسید: بارداری؟ سرم را پایین انداختم و نتوانستم چیزی بگویم. گفت: انشا الله که پسر است. راستی گفتی رنگ هدیه ی آقا سرخ بود ؟!گفتم: بله. باز به فکر رفت. خواست چیزی بگوید اما ناگهان حرفش راخورد و ساکت شد. نگران شدم .گفت: نگران نباش صغری انشا الله این بچه در خط امام حسین خواهد بود .اما نمی دانستم این همه حرفش نیست.
انگار او چیز دیگری هم می دانست اما نمی خواست بگوید. پنج ماه بعد که ایل از ییلاق برگشته بود و ما در زمین های روستای قنات ملک اتراق کرده بودیم، هنگام آمدن آن مهره ی قیمتی رسید. من پس از سه روز و سه شب درد کشیدن، امانتم را بر زمین گذاشتم. حالا بخش اول آن خواب تعبیر شده بود و من در انتظار تعبیر بخش دوم بودم .همان که برادرم نخواسته بود بگوید آن چه بود ؟
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج