#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت128🎬:
مسجد مدینه مملو از جمعیت بود و هر کس چیزی می گفت، قاصدی از راه رسیده بود و خبرهایی داشت.
قاصد نامه ای به خلیفهٔ خود خوانده داد و عقب عقب رفت تا به جمعیت رسید و خود را در بین جمع جا کرد.
مردم در گوش هم پچ پچ می کردند و هر کس می خواست خود را به آن مرد قاصد برساند و از کم و کیف قضیه خبردار شود.
کم کم حلقه دور قاصد تنگ تر شد و گویا حرفهای او برای مردم شنیدنی بود، یکی با سر و دیگری با سخنی کوتاه حرفهای قاصد را تایید می کرد، هیچ کس توجهی به خلیفه و حال دگرگونش نداشت و تا عمر بن خطاب نامه اش را خواند ، گویا مردم همه از کم و کیف قضیه باخبر شدند.
عمر حالش دگرگون بود ، چون می دانست که کارمندان دولتش خطایی بزرگ کردند اما گویا دلش رضا نمی داد که آنها را تنبیه کند و اگر تنبیه هم نمی کرد ،جلوی دهان و سخنان مردم را نمی توانست بگیرد
پس باید چاره ای می اندیشید، چاره ای که هم خود به خواسته اش برسد و هم دهان مردم را ببندد، پس این چنین شروع کرد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️