مدافعان حرم ولایت
🦋ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۸۰ 🎬 میدونستم الان وقت خداحافظی ست,الان طارق واحمدوعبا
🦋ای در دام🕷
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۱ 🎬
برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت:چیه؟؟توخودت غرقی،غذا برای بچه ها دادم متوجه نشدی ,این برای تو ...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:توهم اینجا بودی؟گفتی اخرشب میای..
ناریه:کارم زود تموم شد وچون حدس میزدم شما اومده باشید اینجا,منم اومدم...الانم غذاتون رابخورید وبریم که کلی کارداریم.
من:کار داریم؟؟
اخه پیش خودم فکرکردم شایدازماجرای فرار اسیرها باخبر شده ویک برنامه چیده برای پیداکردنشان.
ناریه :اره,خیلی کار دارم,امشب به اندازه تمام عمرم خوشحالم...
من:یعنی به خاطر پیروزی داعش وگرفتن چندتاروستا اینقدرخوشحالی؟؟!
خنده ی بلندی کردواهسته گفت:گوربابای دولت اسلامی وداعش,بریم بالاخره میفهمی..
خیلی کنجکاوشده بودم ,اخه فحش به داعش میداد ,این خیلی جای تعجب داشت..داشتیم حرکت میکردیم که به طرف اردوگاه بریم که ناگهان از گوشه ای صدای همهمه ای بلند شد وبعضی از داعشیها باچوب وچماق به جان مردمی که برای تماشا امده بودند افتادند ومدام ناسزا میگفتند که:خائن را باید گرفت...جاسوسا...بی پدرومادرا و....
ناریه رفت جلو تاببینه چه خبره,بعداز چنددقیقه اومدوگفت:مثل اینکه یک نفر سریک مجاهدراگوش تاگوش بریده,اینا هم داغ کردن ناجور بریم بریم که اینا سزلی کاراشون رامیبینن...وقتی خودشون سرمیبرند حرفی نیست ولی,وقتی سریکی ازاینا بریده میشه,طرف مقابل راوحشی ترین ادم معرفی میکنند..
تودلم خنده ای کردم وگفتم:دستت طلا طارق جان که انتقام پدرومادرمون راگرفتی،شک نداشتم که ابواسحاق به درک واصل شده پس طارق ازمهلکه به سلامت فرارکرده,اخه اگر یکی ازاینا بهشون شک کرده بود یا گرفته بودنشان الان توبوق وکرنا به همه اعلام میکردند.
حرکت کردیم طرف اردوگاه اما ذهنم پراز سوالات کوچک وبزرگ بود...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام🕷
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۲ 🎬
نزدیک اردوگاه رسیدیم..
ناریه:یا الله...اینجا چه خبره؟!چرا نگهبانها اینقدزیاد شدن؟
با دیدن ورودی اردوگاه وتعداد داعشیها,قلبم به شدت میتپید واگر کسی میتونست روبنده ام را بالا بزنه وچهره ام راببینه میفهمید که کار کارخودمن است,اهسته نگاهی به عقب وبه فیصل وعمادکردم,میترسیدم که فیصل حرفی بزنه وکارها خراب بشه اما وقتی دیدم,فیصل درحال چرت زدنه خیالم راحت شد.
میخواستیم داخل اردوگاه بشیم که یکی ازداعشیا امدجلو,ناریه روبنده اش را داد بالا وگفت:سلام برادر چه خبره؟
داعشی:سلام ام فیصل...شما کی از اردوگاه خارج شدید؟
ام فیصل:من ظهر بعدازنهار رفتم,الانم ازجشن میام,طوری شده؟؟
داعشی:آهان پس شما درجریان نیستید,عصر سه تا اسیررافضی را اوردند وقراربود فردا قربانیشون کنیم که امشب فرارکردند.
ناریه:عجبببب ,خیالتون راحت حتما داخل اردوگاه هستند ,بااینهمه نگهبانی که اطراف اردوگاه هست,محاله توانسته باشند,خارج بشن...
داعشی:خودمان هم همین را حدس میزنیم,مجاهدان دارن همه جا رامیگردندوراه راباز کرد تا ما داخل برویم.
خداراشکر کردم که ناریه نگفت که ما غروب باماشینش رفتیم وگرنه شاید به من مشکوک میشدند...
نفس راحتی کشیدم که از دست اینا جستم اما نمیدانستم ،من در چنگ عقربی کشنده وماری خوش خط وخال هستم وخودم خبرندارم...
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۳ 🎬
وارد کانکس شدیم سریع رفتم طرف تشکها تا خودم پهنشون کنم وناریه از نبودن اسلحه ,باخبرنشه...
ناریه مشکوکانه نگاهم کرد وگفت:میخواستیم یه قهوه درست کنیم وبخوریم,کلی حرف دارم برات بزنم.
من:بچه ها خوابشونه,بخوابند ,من وتوتاصبح بیدارمیمونیم😊
بچه ها خیلی زود خوابیدند ومنم قهوه به دست امدم کنار ناریه که دوباره توفکربود,قهوه را گرفتم طرفش که گفت:سلما,یه سوال ازت میپرسم دوست دارم راستش رابگی,برام خیلی مهمه خیلی...اصلا هم نترس ,من نه جاسوسم که میزان ارادتت به داعش راگزارش کنم ونه اینکه اگه بفهمم از داعش نفرت داری,بخوام کلکت رابکنم ,من فقط میخوام واقعیت رابگی...
بانگرانی گفتم:بپرس جواب میدم..
ناریه:توبه دولت اسلامی اعتقاد داری؟؟بهشون وفاداری یا از سرناچاری یاترس و.. بهشون معتقدی؟؟
با خودم فکر کردم احتمالا ناریه برام فیلم بازی کرده که ازفرار اسیرا خبرنداره,الانم بهش گفتن که به من مشکوکن واین میخوادبااین سوال از زیرزبونم یه چیزایی بکشه بیرون بنابراین مصلحت دیدم و خیلی مطمین گفتم:ببین ناریه جان ،شوهر من از شهدای دولت هست گرچه من مثل شما در دولت اسلامی فعال نبودم اما ادامه دهنده راه ابوعماد هستم ودوست دارم مثل شما ترقی کنم وخدمت بنمایم...
ناریه متفکرانه سرش راتکان دادوگفت:که اینطور....منم تورا مثل خودم میکنم،اصلا یه ام فیصل دیگه....به زودی......
ازاین حرفش احساس بدی بهم دست داد ویک حس ناشناخته بهم میگفت همین الان ازناریه دور بشم.
ناریه:بزار بقیه ی سرگذشتم رابرات بگم ,حاضری؟
من:بله.. بله...البته.
ناریه:تااونجا گفتم که عدنان باحمله ی انتحاری خودش راکشت ,فرداصبحش پدرم به من زنگ زد وگفت که ابوعدنان کلی خط ونشان کشیده وگفته تاخون ناریه رانریزد ارام نمینشیند,چون پیوستنش به داعش رااز چشم تومیدانند وازاین بدتر فکرمیکنند که توترغیبش کردی تا کمربند انفجاری به خودش ببندد.....پدرم خیلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم وهشدار داد که احتمال قوی ابوعدنان افرادی را میفرستد تا من رابکشند.
درست ازوقت مردن عدنان انگار ارامش من هم مرد مدام میترسیدم که کسی تعقیبم کند واینقدرهول هراس داشتم که حتی ازسایه ی خودم هم میترسیدم تااینکه...
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۴ 🎬
تااینکه یک روز ازماموریت امربه معروف برمیگشتم ،به من حمله شد منتها,حمله شان نافرجام بود وتیرازبغل گوشم رد شد ومجاهدینی که همراهم بودند ,سریع ازمهلکه دورم کردند واین اتفاق همزمان با ورود داعش به عراق برام افتاد،من ازترس اینکه دوباره مورد حمله قراربگیرم,مجبورشدم تقاضای انتقال ازسوریه به عراق بدهم,فکرمیکردم که دراینجا درامنیت هستم ولی متوجه شدم ابوعدنان تا جسم بی جان من رانبینه وخون من رانریزه آرام نمینشینه.من همه ی اینها را ازچشم داعش میدونم,لعنت به دولت اسلامی عراق وشام,لعنت به مولویهای داعشی,لعنت به من که چشم بسته خودم راانداختم داخل اتش....اهی کشید وگفت:بهترین راه رفتن ازاین مهلکه است,ترک این دولت خبیث است,دیگه طاقت ندارم....
چندوقت پیش مدارک جعلی برای خودم وفیصل جورکردم،اینقدر پول از دولت اسلامی به جیب زدم وخون بهای عدنان هم روش که تااخرعمر خودم وفیصل راحت میتونیم زندگی کنیم.
چندروز پیش بهم خبردادند که یک هلیکوپتربزرگ برای جابه جای افراد، قراره از موصل به سمت ترکیه پرواز کند واینقدر این درو ان در زدم تا یه جاهم برای من فیصل بازکنند وما باگذرنامه ومدارک جعلی ونام مستعارازاینجا فرارمیکنیم وارزوی کشتن خودم رابردل ابوعدنان میگذارم وبا دستش زد روی شانه ام وگفت:سلما جان گفتم مهمونتم،فردا شب این موقع من اینجا نیستم ,طوری برنامه ریختم که.....هیچی بماند...
ذهنم درگیرشد,اگر ناریه برود من چکارکنم؟قول داده بود برام مدارک شناسایی جورکند,کاش باطارق رفته بودم فوقش کشته میشدم امااینجا......
ناریه:چیه سلما,رفتی توفکر؟ناراحت شدی که من میرم؟
من:اره خیلی,اخه من تنها چکارکنم؟؟
ناریه خنده ای بلندکردوگفت:فکر توهم کردم،فردا قبل از رفتن مدارک تووعماد را توبغلت میزارم ,اول تورا راهی میکنم وبعدخودم میرم..
باخودم فکرکردم,من را راهی میکنه؟؟!!اخه کجا؟؟منظورش چیه؟؟؟
ناریه بلند شد وگفت:برو بخواب من هم میرم ببینم اسرای فراری را گرفتند یانه؟
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۵ 🎬
شب از نیمه گذشته بود وهنوز ناریه بیرون بود،ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر طارق,درگیرحرفهای ناریه,احساسم بهم میگفت ناریه یک نقشه هایی برام داره,امشب اخرین شبی هست که به گفته ی ناریه,اونها اینجان...یعنی فردا میرن؟برای من واقعا میخوادکاری کنه؟؟
باصدای در ازجا بلندشدم،ناریه امد داخل وروبه من:عه هنوز بیداری؟!
من:اره خوابم نبرد...چه خبر؟پیداشون کردند؟
ناریه:نه بابا,انگار اب شدند ورفتند توزمین نیستند که نیستند,احتمال میدن یه همدست داخل اردوگاه داشته باشند چون متوجه شدند عقب چادر اسیرا شکافته شده,یکی بوده که بهشان کمک کرده,یه چیز دیگه هم هست,ابواسحاق همون مردی هست که اینها رااورده والان فهمیدم اون کسی که دیشب توجشن سرش رابریدن,همین ابواسحاق بوده...من که میگم کار کار همون اسیرای فراریه...اما داعشیا قبول ندارند ومیگن هرطور هم که میتونستند فرارکنند به این سرعت نمیتونستند خودشون رابه شهر برسونن,مگر اینکه عامل نفوذی دم کلفتی داخل اردوگاه داشتن واون با برنامه ریزی دقیق فراریشون داده.
پیش خودم خندم گرفت,اینا نمیدونستند اون نفوذی دم کلفت منم ولی برنامه ریزی دقیقی در کار نبوده بلکه فقط وفقط لطف خدا بوده...
باحرف ناریه به خود اومدم:نمیدونم خیالاتی شدم یااینکه واقعا یک نفر,دور وبر کانکس ما میچرخید...اگه خیالات نباشه حدس میزنم دوباره فرستاده های ابوعدنان نقشه ای دارن برام....
کاش زودتر صبح میشد...
کاش این مکان لعنت شده را زودتر ترک میکردم.....
اذان صبح راگفتند ناریه از جاش پاشد ویک کیف به سمتم داد:بیا این تمام مدارک من وفیصل...مال تو وعماد باشه...حتی خنجری راکه اسم خودش وشوهرش روش حک شده بود وهدیه عروسیشون بود را داخل کیف گذاشت وگفت:اینم همراه مدارک باشه بد نیست....پاشو اماده بشو باید بریم
بااین حرف ناریه یک فکری به ذهنم جرقه زد...درسته...ناریه,میخواد در بره,با اسم جعلی فرارکند,مدارکش رابه من میده....تامن وعماد .....خدای من نه......
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قست۸۶ 🎬
رو به ناریه گفتم:الان ؟!!میخوای باهم بریم نماز؟؟
ناریه:اون نمازی که اینا میخونن بخوره تو مغزنداشته شان...خودمون کار داریم،پاشو مدارک شناسایی که بهت دادم بیار...خودتم که خیلی وسایل نداشتی ,اما نمیخواد چیزی,بیاری,پاشو...
باترس وسوظن ارام بلند شدم وچادرم راپوشیدم اومدم حرکت کنم که گفت:
تنها نه...,عماد را باید بیاری
من:عمادددد؟!!بچه خوابه,مگه نمیخوای برگردیم؟یعنی فیصل هم میاری...
ناریه باتحکمی درصداش که تابه حال بامن اینگونه صحبت نکرده بود گفت:حرف اضافی موقوف...فیصل میمونه...عمادرابغل کن.
ترس تمام وجودم راگرفته بود ،نمیدونستم چه نقشه ای,توسرشه ,اما هرکار که میکردم به ضرر خودم بود ,اخه تواردوگاه نه هیچ کس من رامیشناخت ونه براشون مهم بودم وبرعکس,همه از ناریه فرمانبری,داشتند.
بالاجبار عماد را بغل کردم باهم از کانکس خارج شدیم.
در کابین عقبی رابازکردم وعماد رابااحتیاط خواباندم تابیدار نشه,عماد هم حالتی بود بین خواب وبیداری ونپرسید چکارمیکنم ودوباره چشمهاش را روی هم گذاشت.
سوار شدم ,در دلم متوسل شدم به امام دوازدهم ,طارق همیشه میگفت :هرجا کارت گیرکرد,دست به دامان صاحب الزمان عج بشو,این اقا حجت زنده ی خدا بر روی زمین است ومحاله جوابت راندهد.
از امامم درخواست کمک کردم وبا ایشون عهد کردم اگر کمکم کند وازاین مهلکه جان سالم بدر برم ,تمام تلاشم رابرای خدمت به شیعیان ودرراه ظهور مولا ،بکارمیبرم.
ناریه:چی چی باخودت میگی ،هنوز که نمیدانی میخوام چکارت کنم,دیوونه شدی,وای به حال وقتی بفهمی چی در انتظارت است.
خدای من.....این چی داره میگه...علنا داره تهدیدم میکنه....
خدااااا.......یا صاحب الزمان الغوث والامان....
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۷ 🎬
از اردوگاه خارج شدیم ،شفق به خون نشسته پدیدارشده بود وخبراز صبحی دیگر میداد...نمیدانم بااین تفاسیر میتوانم ،صبح فردا راببینم یانه...نزدیک شهربودیم وهرازگاهی ماشینی,موتوری از داعشیها ازکنارمان عبور میکرد.
نرسیده به شهر موصل ،ناریه ماشین رابه سمت جاده ی خاکی که به نخلستانی نیمه سوخته میرسید هدایت کرد،الان مطمین بودم که قصد کشتن مارا دارد...ارام ارام ونامحسوس دستم رابردم طرغ کیف که خنجر رابردارم ,ناگهان ,دست ناریه اومد رودستم وگفت:حواسم بهت هست ضعیفه....حرکتی کنی درجا میکشمت....
قلبم از حرکت ایستاد...خدااااا چراااا؟؟
کنار نخلی که سرش سوخته بود ماشین را نگه داشت ومجبورم کرد پیاده شم وگفت:پسرت را بزارفعلا بخوابه وکشته شدن مادرش رانبینه،قول میدم عمادت را بدون درد راحتش کنم...
خدای من این عفریته قصدداشت عماد هم بکشه...کاش با طارق رفته بودم...
دستهام را با یک ریسمان
به نخل پشت سرم بست,کلت کمریش را از زیرچادرش دراورد وشروع به نطق کرد:قبل از مرگت ,بزار بفهمی برای چی میمری وبدانی که تقصیر,خودته وگرنه من اصلا قصد کشتنت رانداشتم،من فقط میخواستم با نام جعلی ازاینجا فرارکنم اما اشنایی باتو یه راه بهتر پیش پام نهاد که برای همیشه از دست ابوعدنان راحت میشدم و...
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۸ 🎬
ناریه آهی کشید وگفت:اگر من به داعش نپیوسته بودم ،شاید الان اینقدر سنگدل نبودم وراحت از کشتن تووپسرت صحبت نمیکردم،همونطور که گفتم من قصدم خروج ازداعش وفرار به یکی ازکشورهای اروپایی بانام مستعار بود تا بتونم زندگی مخفیانه وراحتی دوراز چشم ابوعدنان داشته باشم اما وقتی تورا دیدم ,نقشه ام عوض شد ,پیش خودم گفتم ,من که میخوام ازدست ابوعدنان خلاص بشم,چرا برای همیشه خلاص نشم,بهترین راه این بود که تووعماد که دقیقا شرایط,ظاهری وسنی و...من وفیصل را داشتید,درعوض ما کشته بشید...جوری کشته بشید که صورتتون ازبین بره ومدارک من وفیصل همراهتون باشد ودقیقا همان روز کشته شدن شما ,من وفیصل بانام جدیدی راهی کشوری جدید بازندگی راحت وجدیدی میشیم وازانطرف جاسوسان ابوعدنان خبرکشته شدن من وفیصل را مخابره میکنن وزندگی پراز هراس ناریه تمام میشود.
خیلی عصبانی بودم وازخباثت این زن عقم میگرفت پس گفتم:ببین ,فکرمیکنی زندگیی که روی خون دوتا مظلوم بنا میکنی برای تو دوام داره؟؟مطمین باش خدا جای حق نشسته وزندگیت جهنمی سوزان ,سوزان ترازحالا که درحال فراری میشه....
خنده ی بلندی کردوگفت:تودیگه دم از مظلومیت نزن زنی که سنگ جنایتکاران داعش رابه سینه میزنه نباید مظلوم باشه
راستش منم اول فکرمیکردم عادلانه نیست که تووعماد رابکشم وتا وقتی ارادتت رابه داعش ندیدم واعترافت مبنی بر خدمت به داعش رااززبانت نشنیدم ,حاضر به کشتنت نشدم...
سلما.....من هرچه ضربه خوردم ازچشم داعش وداعشیها میدانم...اگر باحرفهای قشنگشان مارا فریب نداده بودند وبه جان یک مشت ادم بیگناه نیانداخته بودند الان وضع من اینطور نبود من خانم دکتری بودم برای خودم ویک زندگی ارام داشتم,اگر اون مولویهای شکم پاره وهوسران داعشی شوهر نخبه ام را شستشوی مغزی نداده بودند وبرای هیچ وپوچ ,عدنان,خودش راتکه تکه نکرده بود ,الان من درحال فرارنبودم...وباصدای بلند فریاد زد....متنفرم از,هرچه داعش وداعشیست..متنفرم از خدای داعشیها......متنفرم از پیامبرداعشیها.....متنفرم ازتو که با دیدن اینهمه جنایات داعش بازهم سنگ محبتشان رابه سینه میزنی....
وکلتش رامسلح کرد وبه طرف نشانه رفت...
که فریادزدم....
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۹ 🎬
با صدای بلند فریاد زدم:نه نه ناریه اشتباه نکن ,توهیچ چیز ازمن نمیدونی... بزار همه چی راست راست برات بگم..
ناریه حرفم راقطع کرد وگفت:اونچه که باید بدونم رامیدونم , آدم وقتی بوی مرگ راحس میکنه تمام تلاشش رامیکنه تا دروغهای شاخدار را راست جلوه بدهد وخودش رانجات دهد,نترس شهید داعش میشی مگه همین رانمیخواستی؟
لطفا خفه بشو سلما وخنده ی بلندی کردوادامه داد...وقتی توهم شهید راه داعش باشی پس نهار رامیهمان پیامبرتان هستی... وباتمسخر گفت ببینم قاشق چنگالت را اوردی؟؟
نگذاشت حرف بزنم وگفت:
اماده ای ,یک ,دو,سه چشمام رابستم واز ته دل گفتم:یاصاحب الزمان...صدای من با صدای,سفیرگلوله ای که میامد قلبم رابشکافد ,باهم قاطی شد.....هرچه صبرکردم،دردی سوزشی هیچ جایم رافرانگرفته بود,ارام ارام چشمام راباز کردم,جسد ناریه جلوی من افتاده بود وباچشمای بازش ,خیره به نگاهم بود,سرم را اوردم بالا
یک مرد داعشی رادیدم که روی صورتش راپوشانده بود
خدای من نکنه مامورکشتن ناریه ازطرف ابوعدنان هست؟
مرد داعشی دید خیره نگاهش میکنم,اشاره کرد که بلند بشوم.
باترس بلند شدم ،نمیدونستم که تصمیمش راجب زندگی من چیه؟میخواهد بکشتم یا اینکه زنده میمونم؟
توهمین فکرا بودم که روی صورتش را باز کرد وبالبخندی زیبا گفت:به موقع رسیدم نه؟
وای خدای من ،باورم نمیشد،کسی را که روبروم میدیدم شک داشتم توبیداری باشه...
#ادامه دارد ....
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۰ 🎬
درست میدیدم علی بود .
ازنگاه خیره خودم خجالت کشیدم ,سرم را انداختم پایین وگفتم:علی اقا شما اینجا چه میکنید؟شما فرشته نجات من شدید.
علی با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت:داستانش مفصله,سرفرصت برات تعریف میکنم ,عماد کجاست؟
اشاره کردم به ماشین
علی به سمت ماشین ناریه رفت وگفت:تواین جهنم بااین صداها هنوز مثل فرشته خوابیده.......داخل ماشین شد وگفت :سوار شو ,باید این ماشین راسرجاده اصلی بگذاریم تا بتونن جسد راپیدا کنند,وقتی دیدم ماشین شما ایستاد ،ماشین خودم را خیلی بالاتر پارک کردم تااینجا پیاده امدم تا این زنک متوجه حضورم نشه.
اشاره کردم به ناریه وگفتم:شاید نمیخواست بکشتم....
علی:اگه یک لحظه دیرتر شلیک کرده بودم ,کشته بودت,اینا بس که جنایت کردند,کشتن شما براشون ارزش کشتن یه پشه هم نداره,خودت را ناراحت این جونورها نکن ,سوار شو تا کنار ماشین,وقت میگذره...
کنار ماشین علی پیاده شدیم عماد رابغل کردم وسوار ماشین علی شدیم .عماد بیدارشد وبادیدن علی خیلی خوشحال شد,انگار خدا رابهش داده بودند,هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست ,علی گونه اش رابوسید وگفت:فلفل زبون,چرا شیرین زبونی نمیکنی هااا
اهسته اشاره کردم به علی وبهش فهموندم که عماد لال شده,علی زد روی پیشونیش وبه فکر فرو رفت.
وقتی حرکت کردیم ،چشمم افتادبه اشعه های,طلایی خورشید که به من چشمک میزد ,یاد وقتی افتادم که با ناریه داخل نخلستان شدیم,فکر میکردم من طلوع خورشید رانمیبینم ,اما برعکس شده بود وناریه طلوع خورشید را ندید.
روکردم به علی وگفتم:چه طور منو پیداکردید؟چرا قیافه تان ,اینقدر تغییرکرده؟
علی:حالا بماند...بعدا مفصل میگم ,حالا توسوال من راجواب بده...اگه قیافه ام تغییرکرده ازکجا شناختیتم؟؟
روم نشدبگم اگه چشمهای مهربان تورا بین هزاران چشم ببینم بازهم تشخیصش میدم وگفتم:خوب از بچگی باهم بودیم ,دخترخاله ات هستم دیگه....اگه صدسال دیگه هم میدیدمت وموهاتم ریخته بودند و...بازم میشناختمت....
یکدفعه یاد فیصل افتادم ...
من:علی اقا,تکلیف فیصل چی میشه؟میشه من برم بیارمش پیش خودمون؟
علی:نه نه...برگشتن توبه اردوگاه اصلا ,صلاح نیست همین الان دنبال ام فیصل میگردند اخه دوتا داعشی گفتند دیشب بعدازنماز,ناریه با ماشینش چندتا مرد روبسته را برده داخل شهر والان به ناریه مشکوک شدن ووقتی ناریه به چنگشون نیافته ,رفیقش رامیگیرن...اگه توبری مطمینا گیرمیافتی...من خودم یه فکری به حال فیصل میکنم.
باخودم فکر کردم مگه علی شیعه نیست؟مگه برعلیه داعش نمیجنگه؟چرا اینقدر راحت حرف میزنه ,انگار یکی از مقامات داعش هست....
روم نمیشد هی,سوال بپرسم اما نمیدونستم که مقصدمان کجاست که خود علی گفت:....
#ادامه_دارد ..
💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
«در محضر قرآن کریم»
تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم
تلاوت امروز:سورهی مبارکهی بقره،صفحهی۳۰(همراه با قرائت آیات و ترجمهی صوتی)
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود:خانههایتان را با تلاوت قرآن نورانى كنید
@Modafeane_harame_velayat
⬇️