eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.6هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
12.6هزار ویدیو
292 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : عهدی که شکست چند ماه گذشت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : پاسخ من به خدا برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی … فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود … زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کله پاچه عمر از بدو ا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. . برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. . بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. . برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_سوم داستان جذاب و
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠: اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠: نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... . . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند. عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش قسمت‌ پنجم: شهدای نبرد ٢١و٢٢فروردین درخان طومان. (١) او فرمانده گردان عمار ازتیپ امام حسن مجتبی علیه السلام ازلشکر فاطمیون(یگان ویژه ٢5کربلا) درسوریه بود. درجناح راست جبهه خان طومان دارای مسئولیت دفاعی و پدافندی بود. ، عاشقي بود که درمیادین جهاد فی سبیل الله، درمناطق عملیاتی جنوب شرق، شمال‌غرب کشورمان ایران اسلامی، وجبهه مقاومت اسلامی بدنبال جهادی وشهادت درراه خدا بود. بارها و بارها تامرزهای شهادت پیش رفت تااینکه کربلای خان طومان سرنوشت عاقبت بخیریش رارقم زد. درسخت ترین جبهه خان طومان مسئولیت رابدوش می کشید. رزمندگان فاطمیون، همیشه بدنبال این بودند با فرمانده گردان خود آشنا وهم صحبت شوند. حضور فرماندهان تاکتیکی درکنار رزمندگان، نقش واثرمستقیمی درسرنوشت نبردهاداشت. محمدتقی، همیشه درکنار رزمندگان گردان عماربود. تمامی کارهاووظایف فرمانده گردانی را انجام میداد ولی همیشه گمنام بود بعدا یکی ازفرماندهان، به رزمندگان اسلام گفت همین آقایی که پهلوی شما هست ومشکلات شما راپیگیری میکنه فرمانده شما ست. تازه برادران فاطمیون متوجه شدندکه این برادر خوش سیما، خوش سیرت، بااخلاق، متواضع، خاکی وبی ادعا، شجاع و دلیر فرمانده آنهاست، خیلی خوشحال بودند که چنین فرماندهی دارند. اما طولی نکشید که آن فرمانده گردان عرفانی وسلحشور، براثر اصابت ترکش های خمپاره دشمن، شهادت درراه خدا رابه اغوش گرفت وروح مطهرش به جایگاه ابدی پروازنمود. وان انسان خودساخته ووارسته وموفق در جهاد اکبر وجهاد اصغر به آرزویش رسید. ، ازمردان عاشورایی لشکر عملیاتی ٢5کربلا بود که ستاره درخشان مازندران وجبهه مقاومت اسلامی شد. ونامش درکاروان شهدای لشکر (حضرت زینب کبری س) ثبت شد. روحش شاد و راهش پررهرو باد. ✍راوی از فرماندهان جبهه مقاومت ... @Modafeaneharaam
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند. عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش قسمت‌ پنجم: شهدای نبرد ٢١و٢٢فروردین درخان طومان. (١) او فرمانده گردان عمار ازتیپ امام حسن مجتبی علیه السلام ازلشکر فاطمیون(یگان ویژه ٢5کربلا) درسوریه بود. درجناح راست جبهه خان طومان دارای مسئولیت دفاعی و پدافندی بود. ، عاشقي بود که درمیادین جهاد فی سبیل الله، درمناطق عملیاتی جنوب شرق، شمال‌غرب کشورمان ایران اسلامی، وجبهه مقاومت اسلامی بدنبال جهادی وشهادت درراه خدا بود. بارها و بارها تامرزهای شهادت پیش رفت تااینکه کربلای خان طومان سرنوشت عاقبت بخیریش رارقم زد. درسخت ترین جبهه خان طومان مسئولیت رابدوش می کشید. رزمندگان فاطمیون، همیشه بدنبال این بودند با فرمانده گردان خود آشنا وهم صحبت شوند. حضور فرماندهان تاکتیکی درکنار رزمندگان، نقش واثرمستقیمی درسرنوشت نبردهاداشت. محمدتقی، همیشه درکنار رزمندگان گردان عماربود. تمامی کارهاووظایف فرمانده گردانی را انجام میداد ولی همیشه گمنام بود بعدا یکی ازفرماندهان، به رزمندگان اسلام گفت همین آقایی که پهلوی شما هست ومشکلات شما راپیگیری میکنه فرمانده شما ست. تازه برادران فاطمیون متوجه شدندکه این برادر خوش سیما، خوش سیرت، بااخلاق، متواضع، خاکی وبی ادعا، شجاع و دلیر فرمانده آنهاست، خیلی خوشحال بودند که چنین فرماندهی دارند. اما طولی نکشید که آن فرمانده گردان عرفانی وسلحشور، براثر اصابت ترکش های خمپاره دشمن، شهادت درراه خدا رابه اغوش گرفت وروح مطهرش به جایگاه ابدی پروازنمود. وان انسان خودساخته ووارسته وموفق در جهاد اکبر وجهاد اصغر به آرزویش رسید. ، ازمردان عاشورایی لشکر عملیاتی ٢5کربلا بود که ستاره درخشان مازندران وجبهه مقاومت اسلامی شد. ونامش درکاروان شهدای لشکر (حضرت زینب کبری س) ثبت شد. روحش شاد و راهش پررهرو باد. ✍راوی: از فرماندهان جبهه مقاومت ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از سرویس های پادگان امام حسین مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد،باسکول نادر ،زرهی و پادگان. «سعید جراحی» چهارراه زندان سوار می‌شد. آن روز لباس نو و مرتب ای پوشیده بود که از دور دیده میشد. شوخی بچه ها گل کرد به راننده گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم. سرویس از جلوی سعید به سرعت رد شد. سعید که انتظارش را نداشت سوت زد و دست تکان داد و دوید دنبال ماشین تا اینکه بالاخره راننده پا گذاشت روی ترمز. سعید نفس نفس زنان پیش در رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشته قهقهه بچه ها بلند شد و سعید که تازه فهمید قضیه چیست لبخندی زد و در میان چند طعنه بچه ها روی صندلی نشست. مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد بعد هم از علیرضا حیدری که مداح بود خواست تا نوحه بخواند .علیرضا شروع کرد .حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود به:« یاران همه سوی مرگ رفتند ..به شتاب که تازه نمانی» صدای خوش صدای علیرضا ،وقتی مینی‌بوس به طرف زرهی پیچید با سفیر سربی تیربار ژ۳ در هم آمیخت. همراه با صدای شلیک ،درهای عقب جیپ کالسکه باز شد. شعله خون گرفته ای از دهانه تیربار بیرون می زد که درست جلوی ما بود. رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس. جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت‌آوری رد میشد که من از جایم بلند شدم. همه بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند .اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی‌بوس به چپ و راست خیابان تلو تلو می خورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیررسشان قرار داد. پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد. درد شدیدی در سینه ام پیچید. احساس کردم نمی توانم نفس بکشم. پرده نازکی پیش چشم هایم کشیده می شد. مردم را میدیدم و در نگاهی آستیگمات کنارمان حلقه می زدند. چشم که باز کردن یکی از اتاق های بیمارستان نمازی بودم و مادرم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود ، با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم. هر دو گریه می کردند و من ذره ذره یادم می‌آمد. لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر. سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بی جواب ماند. بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقین بعدها مادرم تعریف کرد که عمل من می‌کرده‌اند و علی بهمنی تهدید کرده بود که اتاق عمل را روی سرتان خراب می کنیم و وقتی به اتاق عمل می روم غازی ضامن نارنجک را می کشد و در راهرو بیمارستان داد می‌زند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم. دکتر ها حسابی می ترسند و دست از پا خطا نمیکنند فقط به یک نفر مشکوک می‌شوند که میرود نمازخانه بیمارستان تا خودش را آماده کند در هیئت پرستار!! کاشته و غازی با شجاعتی که داشت می رود و دستگیرش میکند. و گفت که پیچ رادیو باز بود که خبر را پخش کرد و اسم شهدا را گفت اول از همه هم گفت اسماعیل شیخ زاده.. چند روز بعد به پادگان برگشتن سعید جراحی و علیرضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در ورودی پادگان. با مرور خاطره آن روز پرده شفافی پیش چشمم آمد. پیش رفتم بوسیدمشان و نبض لامپ های رنگارنگ حجله شأن ،روی سکوت قاب عکسشان سر می خورد مثل اشکها روی گونه من. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_چ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔حالا دیگر بلند بلند با خودش حرف میزد گریه میکرد در محوطه میدان همین جور قاطی سرباز ها قدم می زد و برای خودش زمزمه میکرد ... «آیا فرمانده گردان موجب شده است؟!😳 تا حالا کسی اینگونه پریشان و غمگین ندیده بودش🥺 کربلای ۴ با عمو مرتضی چه کرده بود؟!» باسر و وضع گل آلود و موهای پریشان و خنده و شوخی های همیشگی که جایشان را به ورد و زمزمه داده بودند .زنگ ها کلافه اش کرده بودند از خانه خودشان هم تماس گرفتند. _باباجون! قدمعلی اون طرف آب به پهلوی بچه هاست من هم دسترسی به او ندارم .خلاص! برای همیشه خودش را راحت کرده بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار. ستوده رفته بود . الوانی و اسلامی و بنی اسد ! همه دوستانش رفته بودند😔 اینجا چه می خواست؟! 🥀🌺🥀🌺🥀 بخار غلیظ آب از زیر پرده جلوی درب خیابان می ریخت .«تک چرخ» دست برد و پرده را کنار زد. _بفرمایید عمو! توده متراکم از بخار توی صورت مرتضی ریخت .مه غلیظی سرتاسر راهرو را قرق کرده بود. غوغای آن داخل بود. سر و صدای آب تنی کردن،بار زدن نمره خوان ،همه منتظران کمتر از غوغای یک منطقه عملیاتی نیست. گروهی از منتظران به احترام عمو برخاستند و عمو تشکر کرد. یک حوضه بزرگ آب بود و اطرافش دو سه تا اتاقک دوش. یک جا اگر میشه مردی ۵۰ تا آدم توی هم می لولیدند. عرقش حسابی در آمده بود. _قاسم جان دوش انفرادی هم داره!؟ _بله آقا مرتضی برای چی؟! _می خوام خودمو بشورم غسل واجب دارم. قاسم اسلام چه تا اهواز را با مرتضی آمده بود که حمام بروند و تمام طول راه عمو مرتضی از سیر تا پیاز منطقه را برایش تعریف کرده وقتی که پرسیده بود: «از کربلای ۴ چه خبر؟! کی دست به کار خواهیم شد؟!» حالا قاسم داشت پشتش را کیسه میکشید .هوا دم کرده بود عمو روی دست و زانو نشسته بود و قاسم دست برد یک لگن آب روی دوش او ریخت. قبراق و خوش حوصله بود با خنده رو به فرمانده گردان کرد: _آقا مرتضی ما که حوصله‌مون سر رفت .دیگه کی میخواد شهید بشین؟!🙂 توده ای چرک زیر کیسه برزنتی لوله میشد با هر بار که بالا و پایین می کشید. _ناراحت نباش تکچرخ !۴۸ ساعت دیگه.😍 قاسم جا خورد .😳 فقط توانست بخندد🤭 @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_چهار
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت برادر آزادنیا ، مکان عملیات :مه کویه فیروزآباد صورتش را به سمت آسمان گرفته بود .بالای تپه آدم حس می‌کند به ستاره ها نزدیک تر شده. صدای ریز جیرجیرک ها و تصویر ماه..آه بلندی کشید و لبش به حرکت درآمد .معلوم نبود با خودش چه چیزی زمزمه می‌کند .از این پایین که نگاه میکردی ستاره ها انگار بغل صورتش بودند .کسی که شبهای بهشت را دیده باشد می فهمد. نگاهش را از آسمان گرفته و به دور و برش چرخاند. به سمت چند ماشینی که پایین تپه قرار گرفته خود رفت و رادیویی یکی از آنها را روشن کرد و منتظر شد. با صدای الله اکبر اذان ،اسلحه را کنار گذاشت .صدای شر شر آب از گلوی غم غم از سرریز می شد .داخل آبی که توی دستش ریخت تصویر ستاره صبحگاهی موج برمی‌داشت هوا گرگ و میش بود و دستش را به صورت کشید قطرات درشت آب از ریشه هایش می چکید . 🥀🥀🥀 آماده برگشتن بودند .ماشین ها یک سری از افراد را منتقل کرده بودند ، بقیه هم سه ،چهار نفری دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند تا ماشین ها برسند .گاه گاهی ،نگاهها روی تن جا ه می افتاد حالت چهره ها با وجود درگیری سنگین روز قبل ،سرزنده و شاداب به نظر می رسید . _یه جوری تارومار شدن که دیگه هوس خان بازی به کله شون نزنه ! _از خوب جایی بهشون حمله کردیم . _حسابی غافلگیر شدن ،مسئول عملیات ، خوب نقشه ای ریخته بود. ماشین ها رسیدند و با سوار کردن تمام نیروها ، راه افتادند .تا رسیدن به مقصد ، فرصت زیادی بود . قدرت کوتاه که گذشت دوباره صحبت ها گل انداخت . هرکس با نفر کناری از چیزی حرف میزد اما تمام صحبت‌های خورد و خاش درگیری های روز قبل بود. لای همه حرف دو جفت چشم حرکات مردی را دنبال می‌کرد که ردیف اول خیلی ساکت نشسته و به منظره کنار جاده نگاه می کرد. «عجب طاقت دیدار دیشب قبل از اینکه برم سربازی یه گوشه نشسته بودم و جای میخوردم که اومد کنار دستم نشسته شروع کرد به صحبت نزدیکی‌های موقع نگهبانی هم بود نگاهی به ساعت انداختم و گفتم که باید برم فهمید خیلی خسته ام و دستم را گرفت و گفت :تو خسته ای رفیق. بهتره بری دوساعتی بخوابی بعد بری سر پست. آدم خسته که نمیتونه نگهبانی بده .برو کیسه خواب رو بردار. من جات نگهبانی میدم .موقعش که شد میام صدات میزنم.» من هم که از درگیری‌های صبح و حمله مجروح های بعد از ظهر حسابی خسته بودم کیسه خواب را برداشتم و یک گوشه افتادم. انگار چند سال نخوابیده بودم. چشمامو که باز کردم هوا داشت روشن میشد .داشتم صبحانه میخوردم که نگهبان احمد بعدی اومد نزدیکم و از من پرسید؛ چرا برای نگهبانی صداش نکردم ؟اون موقع بود که فهمیدم تا صبح من بسیجی نگهبانی داده... _کدوم یکی اینکه ردیف اول کنار پنجره نشسته؟! اون که بسیجی نیست بابا مسئول عملیاته.. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. مدرسه اش آخر کوچه روبروی خیابان بود .هیچ وقت نمی کردم به خاطر همین همه حرفهایش را به من می زد با خودم بیشتر از پدرش درد دل میکرد. شبکه محمدعلی برگر جلو بچه ها چیزی نگفتم طبق معمول از غلام علی و فاطمه درباره درسشان ساعت کرد و کتاب‌های اینها را توی دستش گرفت و به بهانه سوال پرسیدن از اینها خودش هم سرکی به این کتاب‌ها میکشید. دلش میخواست بچه ها مثل خودش عاشق کتاب خواندن باشند محمد علی فقط وقت هایی که در خانه نبود کتاب از دستش می‌افتاد.محل کارش هم بانک بود می‌گفت فرصتی پیدا کنم یک کتاب های میخونم یک نامه برای کسی مینویسم کلاً قلمش خوب بود. بچه ها که پای تلویزیون دراز کشیده بودند خوابشان برد و من هم پا شدم تشک اینها را پهن کردم و همینطور که داشتم بچه ها را سر جاشون میخوابونم گفتم: _معلم غلامعلی آقای آگاه، گفته فردا بری مدرسه !باهات کار داره! _برای چی؟ چی کار کرده؟ مگه دعوا کرده؟! _نه بابا ! حتما نقل درس هاش است .میخواد بگه بفرستین کلاس های خوب .این بچه درسش خوبه استعدادشو هم داره. خودت میدونی که غلامعلی چقدر درس خونه. دلم نمیخواست بچه را دعوا کنه. به خاطر همین هم گذاشتم وقتی که خواب بود به پدرش گفتم. خلاصه گفتم: _غلامعلی هیچ مشکلی نداره! من بچه درسش خوب هست تو دیگه نباید یه سر مدرسه بری؟ معلمش نگه بیا خودت نباید یه سر بزنی؟! _باشه خانم! فردای مرخصی یک ساعته میگیرم میرم ببینم چی شده! تمام روز نگران بودم .گرچه از زمانی که کوچک بود تا الان که دوم راهنمایی بود یادم نمیاد دعوا کرده باشه. بچه‌ها چقد زود قد  کشیدند و غلامعلی که ۱۲ ، ۱۳ ساله شده .فاطمه هم حالا ده سال داشت و مدرسه ابتدایی بود و هر روز انتظار میکشیدم تا با غلامعلی از مدرسه برگردند و اوضاع مدرسه شان بگن. به فاطمه و غلامعلی وقتی که از مدرسه می‌آمدند ،همران با حمید رضا و محسن که مدرسه ای نبودن غذا میدادم.بچه ها که از مدرسه می‌آمدند طاقت نداشتند صبر کنند غذا می‌خوردند و می رفتند دنبال درس و بازی ‌.ولی من خودم منتظر می ماندم تا محمدعلی بیاد آن وقت غذا خوردم. امروز آقا محمد علی که از سر کار برگشته سفره را پهن کردم و اصلا به روی خودم نیاوردم که قرار بود بره مدرسه غلامعلی. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم می‌انداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده می‌کشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد. شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابان‌های اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانه‌هایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد می‌زدند. شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر. حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد. _فیلمش چیه؟! _خشم اژدها _قشنگ؟! _ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی.. _ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست.. _من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم.. _تو هم بیا ببین.. _نه باشه یه وقت دیگه.. _بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی.. غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود.. این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند. _کرمان تظاهرات شده _بازار تبریز تعطیل شده _قمی‌ها به حمایت تبریزی‌ها تظاهرات کردند _بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند. گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * در نه ماهگی هم خواب عجیب تری دید. خواب دید که میانه ی تابستان است و موسم پادشاهی میوه ها درختان از پرباری سر فرو آورده اند و طارمها در چراغانی و ریسه های انگور در تلالو صفحه ی خوش نشین امامزاده رفته بود و آب زده و بلقیس پایین دست امام ،شهر سید محمد باقر و یک عالی مقام دیگر نشسته بود و از هر دری سخن میگفتند که ناگاه هلهله ی مردم آنان را متوجه پایین پله ها کرد. شاه بود و فرح که از پله های امامزاده بالا می آمدند. هر یک خوشه انگوری در دست داشتند و چون به بالای سکو رسیدند به عروس خانم تعارف کردند و او از هیچ کدام نپذیرفت. این ،امتناع شاه و ملکه را سخت ناراحت کرد؛ اما سید توضیح داد که زنان ما در وقت حاملگی از دست کسی چیزی نمیخورند. این بود که صبح زود ،طبق معمول همه خاندان و بلکه اهالی محل به پدربزرگ مراجعه کرد تا تعبیر خوابش را از زبان او بشنود ،حاصل این بیت نغز حافظ بود که «گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گِلی لولو و مرجان نشود» پیر پیراسته همچنین توصیه کرد که خوابش را برای کسی تعریف نکند که سفارشی قرآنیست «لاتقصص رؤیاک علی اخوتک» و گفت عروس خانم فقط این را بدان که این کودک ،تو دختر باشد یا پسر با این شاه و این حکومت مخالف خواهد بود و با او مبارزه خواهد کرد. باری شمس الدین در ململ رؤیای مادر و مخمل خیال خواهران بزرگ میشد و درست یک ساله بود که نظر کرده حضرت ابوالفضل شد. آن هم این گونه که در دامن مادر و بر پشت بام بود . هوا اندکی گرم بود طوری که صورت سرخ و کوچکش عرق انداخته بود درست مثل شبنمی که بر گلبرگهای لاله نشسته باشد. با همه هیاهوی کوچه و صدای سنج و دمام و آواز نوحه خوان که از سقای دشت کربلا میخواند و روز تاسوعا را به عزاداران حسینی تسلیت میگفت . شمس الدین در حریر دامن مادر به خواب رفته بود خاله نیز در کنار مادر گوش به نوحه زنجیرزنان داشت و چشم به چهره ی شمس نوری در دلش می تابید و به لطف چهره ی عنابی خواهرزاده صلوات و دعا و ان یکاد میدمید و ماشاء الله و الله اکبر میکرد، دست به زانو میزد و ذوق میکرد خاله قربونش بره حقه ی نگین شرف شمسه، صورت که نیست! تابش خورشید و خواب شمس مادر را قانع کرد تا لذت تماشای عزاداران را از خود بگیرد طفل را بغل بزند ،پایین بیاید و او را در گهواره بخواباند .پا در پله اول نردبان چوبی که می،گذارد سر میخورد و هراس پرت شدن از ارتفاع تمام وجودش را پر میکند سرش گیج میرود و کودک از آغوشش رها میشود. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهارم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * می خواستم با همین پوتین به جبهه بروم. ایام به سختی میگذشت .سراغ ستون چوبی رفتم که در ایوان منزل جدیدمان قرار داشت. بعضی وقتها میرفتم قد و بالایم را علامت میزدم. اوضاع آن روزها برای من این چنین و برای اهالی آبادی به گونهای دیگر می گذشت. اهالی آبادی نیز هر از چند داغدار یکی از جگر گوشه های خود می شدند. صبح سرد یکی از روزهای اسفند شصت و سه ناگهان صدای شیون و زاری از منزل مشهدی شمشیر، همه آبادی را به منزل او کشاند .خودم را به آن جا رساندم .عمو حسین على مغموم در میان جمعیت نشسته بود از او پرسیدم: _چه خبره؟ یک جمله کوتاه پاسخم داد: _کرامت شهید شده کرامت فرزند بزرگ مشهدی شمشیر، قد رشید و چهره ای آرام داشت. او فرزند (سر سوختی )مشهدی شمشیر بود. در عرف هنگامی که پدر و مادری چند فرزند خود را بر اثر بیماری از دست میدادند؛ فرزندی که سالم و زنده میماند فرزند سرسوختی لقب میگرفت. بسیار هم عزیز بود . مادر میگفت: در فاصله ی سه روز بیماری متوالی سرخک سه فرزند مشهدی شمشیر را بدرقه خاک کرده بود و برای همین کرامت مرهم و التیام داغ پدر و مادرش بود. روزی که پیکر او را آوردند ،همه اهل آبادی بر سر گلزار شهدا حاضر شدند. رؤیا تنها فرزند کرامت ،طفلی یک ماهه بود. مادرش دختر را بر روی تابوت کرامت گذاشت. بی تابیهای مشهدی شمشیر کوه آهن را آب میکرد. ... @Modafeaneharaam