eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏷|شهید محمدحسین یوسف الهی : (حسین آموخت که مرگ سیاه،سرنوشت شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن می دهند تا زنده بمانند. چه؛ کسانی که گستاخی آن را ندارند که شهادت را انتخاب کنند،مـــرگــــ آنان را انتخاب خواهد کرد.) 🔻بخشی از دست نوشته شهید حسین یوسف الهی @Modafeaneharaam
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدترین چیزی که در زندگی ام دیدم ❌ 🔹روایت تجربه گر مرگ موقت از شدت عذاب برزخی . 🔸در اتاقی تاریک بودم که نه نور بود نه صدا و خودم را هم نمی‌دیدم. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت تیمور مصطفی پور گفتم لااقل از آن همه شناسایی که رفته اید یک خاطره برایم تعریف کن.این خاطره را سال شصت و سه ، سید برایم تعریف کرد. گفت :یک بار که از شناسایی بر میگشتم مسیر را گم کردم و به روز خوردم .چون هوا داشت روشن میشد باید زودتر دنبال جان پناهی میگشتم. نیروی شناسایی به دست دشمن بیفتد حسابش با کرام الکاتبین است. مثل اسرای دیگر نیست. خیلی وقتها اصلاً اسارتش اعلام نمیشود و در بدترین شرایط نگه داری میشود. این افکار هم در ذهنم تاب میخورد در سوادِ تاریک و روشن صبحگاهی سرک میکشیدیم و چشم میدواندم که پلی سنگری تپه ای ،چاله ای تانک ساقط شده ای چیزی پیدا کنم و تمام روز را در آن پناه بگیرم تا شب دوباره از راه برسد و برگردم. در این چشم دواندنهای شتابان و جست و جوهای همراه با ناامیدی سیاهه یک سنگر قدیمی به چشمم خورد نزدیک شدم خیلی محتاط و آرام وراندازش کردم .گونیها کهنه و پوسیده بود. سر در سنگر مقداری فروریخته بود رد عبوری در پیرامون پیدا نمیشد .از خط دشمن هم فاصله ی زیادی داشت و به خط خودی نزدیکتر بود؛ اما به هر حال احتیاط داشت همین که دست روی گونیهای سردر گذاشتم که خم شوم و به داخل اگر چیزی پیدا باشد نگاهی بیندازم، شن ماسه ها از تاروپود گونیهای پوسیده بیرون زدند و به پایین ریختند. با صدای شره ی ماسه ها کمی عقب کشیدم اما پیش چشمم از گردو غبار تاریک شد. بلافاصله یکی از سنگر بیرون آمد و اسلحه رو سینه ام گذاشت که «لاتحرک» جای هیچ عکس العملی نبود، دستهایم را تا نیمه بالا برده بودم و پشتم به دیواره ی نامطمئن سنگر بود. اگر اندکی زیرپای من میزد فرش زمین می شدم در آن حالت خوف و رجا فقط نگاهش کردم .دقایقی را فقط زل زده نگاهش کردم او هم به من نگاه میکرد اول کار تفنگ را محکم روی سینه ی من فشار میداد اما کم کم نوک آن را فاصله داد. نگاهی به چپ و راست کرد و با تلخی و غضب گفت: «روح» اصلاً پشت سرم را هم نگاه نکردم. متوجه نبودم که الان روز کاملاً بالا آمده است و من بین دو خط خودی و دشمن در حال دویدنم. این قدر بود که معمولاً دم صبح خط آرام بود خط دشمن که به دلیل طلوع آفتاب دید نداشت، خط خودی هم معمولاً اول صبح تعطیل بود. این بود که با کمی زیگزاگ رفتن خود را به شیار سنگرهای کمین خودی رساندم و نجات پیدا کردم! .. @Modafeaneharaam
یه دور تسبیحِ ✊🏼 داشتیم می رفتیم سمتِ هلی کوپتر تویِ مسیر آقا مهدی باکری به دور تسبیحِ گفت... می‌گفت آقای مشکینی فرمودند: ثوابِ گفتن مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست... 🍃 ‌‎‌‌‌‎ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیروز نیست آنکس که گناه بر او چیره گشته. امیرالمومنین علیه السلام @Modafeaneharaam
دعای ماه رجب♥️ @Modafeaneharaam
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
: میدونید اگر کبد چرب بشه بزرگ میشه و چه اتفاقی میفته🤔🤔 📣📣📣کبدچرب :مرگ خاموش 📣داغی و گزگز کف پا 📣خستگی و کسلی بدن 📣پوست و چشم زرد 📣چاقی درناحیه شکم و پهلو 📣حالت تهوع،دردیاتوده شکمی، 📣خارش،اگزما،خشکی پوست،کک ومک،لک،جوش 📣تنگی نفس کافیه روی لینک زیر بزنی مشاوره بشی و محصول رو راحت دریافت کنی دهقان هستم مشاور و کارشناس طب سنتی و گیاه درمانی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/4cea9 https://formafzar.com/form/4cea9 https://formafzar.com/form/4cea9
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: مادرشهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎ @Modafeaneharaam
🏴 تصویر اختصاصی از حرم مطهر حضرت زینب ۜ در شام وفات ایشان @Modafeaneharaam
اول وقت سیره آنچه شهيد باكري را از ديگران متمايز مي كرد ، اخلاص، تواضع ، اصرار بر عبادت ، نماز اول وقت و دعا هاي شبانه ايشان بود، آن شهيد بزرگوار در لباس پوشيدن ، خوردن و خوابيدن هيچ امتيازي براي خود قائل نبود و هيچ علاقه اي نداشت كه فرقي به لحاظ ظاهر با ديگران داشته باشد. هدیه نثار ارواح مطهرشان صلوات ‌‎‌‌‌‎ @Modafeaneharaam
🥀 حاج‌قاسم ناراحت بود ☎️تلفنم زنگ خورد‌. گذاشتمش روی بی صدا و چپه اش کردم روی میز تا چشمم بهش نیفتد‌. هر دو دقیقه یکبار یکی زنگ میزد ک سالمی؟ من هم باید جان میکندم تا بگویم آره دلم درد میگرفت از این ک جزو شهدا نبوده ام. از این ک یک‌جایی یکهو یک عده را خریده اند و من جزوشان نبوده ام. حتی دلم نمیخواست توی مجازی و کانال های گوشی بگردم. هر یک ساعت آمار بیشتری از شهدا گزارش میشد‌ و بیشتر دلم میگرفت. اول بیست تا، بعد چهل تا، بعدتر 50 و بعد 70 و بعد... حال همه ایران خراب بود از این اتفاق ولی منی ک کرمان بودم مسوولیتم فرق میکرد. از هتل زدم بیرون. نفس کشیدن سخت بود برایم. جایی را بلد نبودم. نقشه گوشی را باز کردم. همان موقع مامان زنگ زد. 📞نمیشد این یکی را جواب ندهم: _سلام مادر +کجایی ننه _همین جام،کرمان +مواظب خودت باش. دیشب خواب حاج قاسمو دیدم که با دوتا خانم با چادر مشکی اومده بودن خونمون. از صورتش معلوم بود خیلی ناراحته‌. اولش گفتم خداروشکر حتما سلامی ک به حاج قاسم رسوندمو قبول کرده. اما حالا... بغض نگذاشت حرفش را بزند. خبر سلامتی ام را دادم و زود خداحافظی کردم‌. 🔰از حرف های مامان رفتم توی فکر. فقط رفتن به میدان و محل شهادت حالم را خوب میکرد‌. وسط راه رسیدم به بیمارستان فاطمه الزهرا‌. جلوی بیمارستان چند نفر پاسدار ایستاده بودند و ده بیست نفر هم زن و مرد. یک امنیتی هم بود که حواسش باشد کسی دست از پا خطا نکند. اتفاقی صدایشان را شنیدم. 💠یک پیرمرد و پیرزن با خانمی صحبت میکردند: _ دایی با دخترش اونجا بود. الان در به در داریم دنبالشون میگردیم. _ باباجان دایی که عکسشو نشونم داده بودین رو تو بیمارستان افضلی دیدیم. حالش خوب بود نگران نباش. _دخترش چی؟ _چند سالش بود؟ _4، 5 ساله بود _نگران نباش حتما پیدا میشه. طوریش نیست. تو این حجمه رفت و آمد حتما گم شده. حالا که یکم همه چی آروم شده کم کم گمشده ها پیدا میشن. پیرزن دست به دامن پیرمرد شد:حاجی من طاقت ندارم یکاری بکن. اشک هاش پخش شده بود بین چروک های صورتش. پیر مرد تکیه زد به عصا و رفت سمت نگهبانی تا بلکه التماس افاقه کند و بتواند برود سراغی بگیرد. اسم گمشده را پرسیدند و پیرمرد جواب داد. یکهو فشار دستش رو عصا بیشتر شد و دست دیگرش آرام رفت سمت سر بی مویش... اسم دختربچه توی لیست مجروحان بود. 📝 نوشته زهرا امینی برگرفته از متن محمود بخشی @Modafeaneharaam