🥀اول مرداد سالروز شهادت دانشمند هسته ای گرامی باد
♦️داریوش رضایی نژاد اول مرداد 1390 توسط عوامل سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) به شهادت رسید.
🕊شادی روح بلندش صلوات
@Modafeaneharaam
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گفتگوی قرآنی رهبر انقلاب با دو دختر خردسال حافظ کل قرآن برنامه محفل
🔹زینب شیری جعفرزاده فرزند شهید مدافع حرم #حبیب_الله_شیری جعفرزاده و عطیه عزیزی از استان خراسان جنوبی شهر حاجی آباد دو حافظ کل قرآن کریم و از مهمانان برنامه محفل با رهبر انقلاب دیدار و گفتگو کردند.
@Modafeaneharaam
شهید ماشاالله پیلافکن، رزمندهای که یک تنه لشکر دشمن را زمینگیر کرد
🔹شهید پیل افکن در ادامه عملیات چزابه شش شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید، آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به اسارت دشمن در آمد.
🔹همین اقدام شهید پیلافکن در عملیات چزابه باعث شد تا کینهای در دل دشمن بیندازد؛ آنقدر که فرماندهشان دستور داد او را زنده اسیر کنند. ماشاالله بعد از چند روز مبارزه خسته و کمتوان شده بود اما ناامید خیر. باز هم در کمین دشمن نشسته بود تا شاید بتواند یکی از بعثیها را شکار کند.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
@Modafeaneharaam
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 ماجرای مهدی مجاهد، معاون پیگیری ویژه دفتر شهید رئیسی از نماز اول وقت ایشان در اولین ملاقات با پوتین در کاخ کرملین
#شهید_جمهور
@Modafeaneharaam
🔸در پادگان منطقه #حلب در حال آموزش بودیم که دیدم دو تا ماشین کار ما نگه داشتند. #حاج_قاسم اولین نفر از اتومبیل پیاده شد.
🔸شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچههای #فاطمیون هم با حاجی عکس یادگاری میگرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهرهی زیبای #سردار بودم. چشمش به من خورد، جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه جوانتر بودم.
🔸حاجی منو صدا زد گفت بیا نزدیک. رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید. گفت: «ماشالله با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟» فقط مات چهره نورانی و پرصلابتش شده بودم.
🔸حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای فاطمیون داشت. همانطور که بچهها هم از صمیم قلب عاشقش بودند.
🔹راوی: #حسن_قناص رزمنده فاطمیون
@Modafeaneharaam
⭕️ شما چرا عاشورا نمیخوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا
(ماجرای مشاهده حاج سیّد احمد رشتی)
🔰 حاج سیّد احمد رشتی میفرماید:
🕋 در سال ۱۲۸۰، به قصد حجّ بیت اللّه الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفر علی تاجر تبریزی منزل کردم؛ امّا چون قافلهای نبود، متحیّر ماندم تا آنکه حاج جبّار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه) بار برداشت.
🐎 من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اوّل رسیدیم، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفر علی به من ملحق شدند:
یکی حاج ملّا باقر تبریزی، دیگری حاج سیّد حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خدمت میکرد که به اتّفاق روانه شدیم. به ارزنه الرّوم (شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه) رسیدیم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم. در یکی از منازل بین این دو شهر، حاج جبّار جلودار آمد و گفت:
🔹 منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید.
▫️ این مطلب را بهخاطر آن میگفت که ما در سایر منازل، غالبا با فاصلهای پشت سر قافله راه میرفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم.
🌨 حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت بهطوریکه هرکدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ امّا من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آنجا تنها ماندم. از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا بهخاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمّل و تفکّر، با گفتم:
🔹 تا صبح همینجا میمانم بعد به منزل قبلی برگشته، چند محافظ همراه خود میآورم و به قافله ملحق میشوم.
▫️ در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده میشد. او بر درختها میزد که برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود:
🔸 تو کیستی؟
▫️ عرض کردم:
🔹 رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کردهام.
▫️ فرمود:
🔸 نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
▫️ مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجّد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود:
🔸 نرفتی؟
▫️ گفتم:
🔹 و اللّه، راه را بلد نیستم.
▫️ فرمود:
🔸 جامعه بخوان تا راه را پیدا کنی.
▫️ من جامعه را از حفظ نداشتم و الآن هم از حفظ نیستم با آنکه مکرّر به زیارت عتبّات مشرّف شدهام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم. باز آن شخص آمد و فرمود:
🔸 نرفتی؟
▫️ بیاختیار گریهام گرفت و گفتم:
🔹 همینجا هستم چون راه را بلد نیستم.
▫️ فرمود:
🔸 عاشورا بخوان.
▫️ من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الآن هم حفظ نیستم در عین حال برخاستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلامها و دعای علقمه را خواندم. دیدم باز آمد و فرمود:
🔸 نرفتی؟
▫️ گفتم:
🔹 نه، تا صبح همینجا هستم.
▫️ فرمود:
🔸 الآن تو را به قافله میرسانم.
▫️ ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد.
فرمود:
🔸 پشت سر من بر الاغم سوار شو.
▫️ سوار شدم و اسب خود را کشیدم امّا حیوان حرکت نکرد.
فرمود:
🔸 دهنه اسب را به من بده.
▫️ ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب کاملا آرام میآمد و ایشان را اطاعت مینمود. بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود:
🔸 شما چرا نافله نمیخوانید؟ نافله، نافله، نافله.
▫️ باز فرمود:
🔸 شما چرا عاشورا نمیخوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
▫️ بعد فرمود:
🔸 شما چرا جامعه نمیخوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.
▫️ در زمان طیّ مسافت، مسیری دایرهای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود:
🔸 اینها رفقای شما هستند.
▫️ دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده، مشغول وضو برای نماز صبح بودند.
از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.
💡 من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت میکرد درحالیکه این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید.
بهخاطر همین فکرها پشتسرم را نگاه کردم؛ امّا کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم. و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ی ۲۵۴
🏷 🏷 #عاشورا #زیارت_عاشورا
#چله_زیارت_عاشورا
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این طوری دعا کنید
استاد فاطمینیا
@Modafeaneharaam
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آرشیو
🎥اقدام عجیب و متفاوت چند طلبه جوان در سواحل شمال
ببینید این طلبه ها چگونه با برنامه های شاد فضای سواحل رو سالم سازی میکنند.
کاش همه ی طلاب و روحانیون و بسیجی ها به ویژه در ایام تابستان که سواحل شمال مملو از جمعیت هست با این چنین برنامه هایی مانع از جولان ولنگاران بشن
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
به نام خدا #بدون_تو_هرگز قسمت 5⃣3⃣ 💫 برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ...
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
قسمت 6⃣3⃣
💫 اشباح سیاه
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ....
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam