بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید⁉️
او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم😊. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگیاش لازم است.»
این را داخل پرانتز لازم میدانم تأکید کنم:
بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ.‼️
این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت.
حتی علاقه من را به داشتن بچههای زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم.❤️
به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم.
این یعنی او #امید_به_زندگی داشت👌🌺
شهید مهدی قاضی خانی🌹
@Modafeaneharaam
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطره تکان دهنده علی ضیا از جشن تولد دختر #شهید_مدافع_حرم💔
لطفا تا اخر ببینید👌👌
@Modafeaneharaam
#خاطره
#به_نقل_ازدوست_شهید 🌹
یه شب من بیمار شدم و شهید بابک نوری هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه🏥 باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشی و باهم یه چیزی خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...❗️
من اولش جدی نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده ولی به فیض بزرگ شهادت نائل شد🕊
هنوز که هنوزه دارم میسوزم...😭
#شهید_بابک_نوری🌺
@Modafeaneharaam
🌺 دو سال پیش #شب_یلدا قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه ،خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود❄️
من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن 🌹
من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن.😓
به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن🌸.
حسین آقا با من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند خودم می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون☺️.من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد😳
نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست☺️....
شهیـد مدافـع حـرم
حسیـن محرابی 🌺
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_وهفتم 💕 سنگ صبور شاگردهایش بود. از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_وهشتم
می گویند حضرت مسیح علیه السلام یک روز تشت آب آورد و پای حواریون خودش را شست.
محسن همین طور تا می کرد با بچه ها. همان وقت هایی با دست پر از مالزی برگشته بود، یک سفر با شاگردهایش رفت گلستان.
🌺 هیچ وقت از ذهن هادی نمی رود آن روز را که محسن سرش را شست.
هادی می خواست ریش خودش را خط بگیرد که محسن ریش تراش را از دستش قاپید.
اول خط تمیزی دور ریش هادی انداخت بعد تصمیم گرفت سرش راهم بشوید.
😅 🚿کله هادی را به زور زیر شیر آب گرفت و شامپو زد. طوری به موهایش چنگ می انداخت که انگار دارد سر بچه اش را می شوید!
هادی داد می زد :
_ چشمم می سوزه مامان!
🎀ولی محسن ول کن نبود. آبکشی که تمام شد حوله را انداخت روی سر هادی و موهایش را خشک کرد.
بعد هم سشوار کشید و خوب شانه زد. دست آخر نگاه دقیقی از زوایای مختلف به سر و کله هادی انداخت و گفت :
_ خوب شد. حالا برو!
😆 زیاد اتفاق می افتاد که وسط بحث ها خیلی جدی به امید خیره می شد و ازش می پرسید :
_ امید! چرا من اینقدر تو رو دوست دارم؟!
امید هم گاهی طاقچه بالا می گذاشت و می گفت :
😍😌 _ ببین چه کار خوبی به درگاه خدا کردی که بهت توفیق داده مهرم به دلت بیفته!
🌹همیشه سربه سر بچه ها می گذاشت.
یکهو خیلی جدی می گفت : هادی!
هادی بر می گشت و نگاهش می کرد : جان؟!
می گفت: کم بادی! 😅
کمی که می گذشت باز صدایش می کرد.
هادی دستش آمده بود. می پرسید :
_ چیه؟ کم بادم؟! محسن جواب می داد :
_ نه! این دفعه پربادی! 😃
@Modafeaneharaam
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_ونهم
🌸 محسن با حسن در طبقه پایین خانه داشتند تمرین تلاوت می کردند.
خانه پدر محسن از آن خانه های قدیمی ساز اطراف حرم است.
🌺 یکدفعه زمین زیر پایشان مثل گهواره به چپ و راست رفت.
لامپ های بالای سرشان هم شروع کرد پاندول وار تکان خوردن.
خودش بود ؛ زلزله!
🌹دست و پایشان را گم کرده بودند.
محسن از جا پرید و دوید سمت در .
در قدیمی همیشه دستگیره اش گیر داشت.
🌟✨ هرچه محسن دستگیره را می تاباند باز نمی شد.
خنده اش گرفته بود.
گفت : _ حاجی بدبخت شدیم! در باز نمیشه! 😅
حسن کنارش ایستاده بود و با وحشت به در و دیوار متحرک اتاق نگاه می کرد.
😱 گفت :
_ تو قلقش رو بلدی! خونه شماست دیگه! یالا الان زنده به گور می شیم!
زلزله اش شدید بود. هم می ترسیدند هم از خنده ریسه رفته بودند. 😂
❤️ بالاخره به هر ضرب و زوری بود محسن در را باز کرد و پابرهنه دویدند سمت حیاط.
زلزله تمام شد اما جرأت نداشتند دوباره برگردند به اتاق. ‼️
می ترسیدند زلزله بعدی از راه برسد ...
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam