eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.9هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
12.4هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 | تجربه زندگی برای آخرت @Modafeaneharaam
شهید مدافع حـرم #حمید_سیاهکالی🌸 متولد: ۶۸/۲/۴ #شهادت_محرم ۹۴/۹/۴ مزارگلزارشهدای قزوین 🔹الگو برداری از شهداء 📣 🔻همسرداری شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی 💕 ❣یادم هست یه روز داخل سپاه برنامه بود و کیک میدادن به آقا حمید تعارف کردم برش داشت و رفت. موقع رفتن به خونه لباس معمولی داشت میپوشید ،کیک رو از داخل جیبش برداشت گذاشت داخل جیب کاپشنش.... ❣بعد گفت خوردن این کیک با اهل منزلم بالاترین خوشی برای من هست😊 ❣یادمه هییت هم میرفتم باهاش دوتا شکلات برمیداشت و نمیخورد و میبرد تا با خانمش بخوره🌹🌹🌹🌹 ❣همیشه یاد خاطرات شهید آوینی میافتادم وقتی رفتارش رو میدیدم چون شهید آوینی هم تو خاطراتشون بود که هر چیزی رو بهشون تعارف میکردن میبردن تا با اهل منزلشون بخورن😔 #شهدا_شبیه_هم_هستن... #راوی_دوست_شهید #الگو_برداری_ازشهداء @Modafeaneharaam
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اطلاع_رسانی 🎥تیزر یادواره شهدا همه دعوتید به مراسم یادواره‌‌ی ۶۳ تن از شهدای حوزه امام محمد باقر علیه السلام و شهدای مدافع حرم استان مازندران، به میزبانی پایگاه مقاومت بسیج شهدای متی‌کلا. منتظر حضور سبزتان هستیم. @Modafeaneharaam
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کودکانه‌های پاییزی حاج قاسم 🔺خاطراتی از بازی‌‌کردن‌های سردار، با نوه‌هایشان در روزهای پاییزی، به روایت نرجس سلیمانی، فرزند شهید سلیمانی🌹 @Modafeaneharaam
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوشهید مدافع حرم❤️ پدر و پسر❤️ شهید مدافع حرم از فرزند شهیدش می‌گوید... @Modafeaneharaam
💌 کجا قدم میزنی؟ #پیام_معنوی @Modafeaneharaam
💢شهادت برادرم اراده ما را برای جهاد بیشتر می‌کند به تکفیری‌ها می‌گویم که خیال باطل به سرتان نزند که با شهید کردن حمید و دیگر جوانان ما، سنگرمان را خالی کردید بلکه اراده ما را برای جهاد و شهادت در راه خدا بیشتر کردید. گفتگو با خواهر شهید مدافع حرم فاطمیون "حمید حسین زاده": mshrgh.ir/808818 @Modafeaneharaam
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖐🏻 معنای سلام 🔻فلسفه سلام دادن به پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) چیست؟ 🔻چه فایده‌ای دارد؟ @Modafeaneharaam
🌹شهید مهدی زین الدین:در زمان غیبت امام زمان (عج) چشم و گوش تان به ولی فقیه باشد تا ببینید از آن کانون فرماندهی، چه دستوری صادر می شود 🕊شادی روحشان صلوات @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دو
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خدا نیامد . اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و … . مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم … . . یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم … . . اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده … . با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله … . . نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول … . . دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … . . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد … کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره … . بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: غرامت . به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … . اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ … . . برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … . . گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … . . زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … . . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن … . شما چطور من رو پیدا کردید؟ … . من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد … . . افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … . – پول غرامت رو … – من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … . – با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ …. – نه … . نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته … 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠قسمت سی و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: پس انداز . نمی دونستم چی بگم … بدحور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم … . . – من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … . – چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ … – ۱۲۵۶ دلار .. . . مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری … . . اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … . خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … . – منظورت چیه؟ … .
مدافعان حرم 🇮🇷
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خدا نیامد . اون
– می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … . خوشحال شدم … چه کاری؟ … . کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … . . خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … . – من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … . – پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟… . . جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم … . . خیلی آدم مزخرفی هستی … . خندید … پسرم هم همین رو بهم میگه … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam