مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
_فاطمه مادر الان ده ساله از برادرت خبری نداریم .کاش خدا به داد دل من مادر برسه!کاش یه نشونه ای ازش داشتم تا دلم تسلی بگیره. دعا کن دلم آروم بگیره مادر!
چند روز بازگشت برادرم با خانمش که حامله بود آمدند خانه ما .حالا دی ماه ۱۳۷۳ بود .
_چقدر خوشحال شدم زن داداش که آمدی خانه ما !چرا دیر به دیر می آیی؟ قبلاً بیشتر هوامون را داشتی!
_مامان غلام ما که همیشه مزاحم هستیم. این چند وقت هم که کمتر میام میدونی که دکتر استراحت مطلق داده و جایی نمیرم .حالا هم آماده می خوام یک سر برم دکتر.
_انشالله به سلامتی فارغ بشی و قدمش براتون خیر باشه.محمد حسن خیلی برام زحمت کشیده اون وقتا که تو باهاش ازدواج نکرده بودی و سرباز بود نمی دونم برات تعریف کرده یا نه ،خیلی رفته بود توی آبادان دنبال غلامعلی گشته بود و تو همه سردخونه ها سر زده بود.
_ببخشید من برم در را باز کنم و برگردم.
_وای خدای من این همه سبزی برای چی هست؟! زن داداش بیا ببین! داداش اینا رو میخواستی چیکار؟
_تا محمد حسن اومد حرف بزنه خانمش برای توی حرفش.
_اینا را بابای من فرستاده برا منم آوردن خشک کن لازمت میشه.
از صبح تا ظهر مشغول پاک کردن سبزی ها شدیم هی میگفتم دستش درد نکنه اصلاً ما این همه سبزی لازم نداشتیم.مشغول ناهار درست کردن و پاک کردن سبزی ها شدیم و تا ظهر با زن داداشم حرف زدیم و گاهی هم خاطرات غلامعلی یادم میآمد میگفتم.
_حالا که بارداری حواست به خوراکی که میخوری باشه !از هر جایی از دست هر کسی چیزی نگیر بخور !این چیزها را رعایت کنی دیگه خیالت راحت باشه و چرا که بزرگ شد خطا نمیکنه!
یعنی لقمه حلال خیلی تاثیر داره! من تو بارداری سر همه بچه ها خیلی رعایت می کردم باباشون هم که دیگه میدونی حساس تر از من هست برای تذکر دادن.
من یادم غلامعلی بچه بود کلاس سوم دبستان که تو کیفش نگاه کرده بود و دیده بود یک مداد توی کیفش است که مال خودش نیست. اومد گفت :مامان اومده تو کیفم نمیدونم مال کیه؟
اصلاً صبر نداشت و بشه میگفت: شاید مال بغل دستینه. حالا چیکار کنم؟!
باباش گفت: اگه میدونی بو فکر می کنی مال هم کلاسیته، تا صبح نشده باید بری بهش بده بیایی.
شبانه بچم رفت در خونشون مداد رو بهش داد.می خوام بگم یعنیچقدر رعایت میکرد و رعایت کردن های من هم تاثیر گذاشته بود.
_آره شنیدم غلامعلی نمونه بوده .من که سعادت نداشتم ببینمش و باهاش هم صحبت بشم ولی تعریفش را از همه اقوام خیلی شنیدم.
ظهر که داداشم اومد حمیدرضا و مجتبی هم اومدن خونه ما. دورهمی ناهار میخوردیم. خواستم برم توی حیاط که دیدم کفشهای همه اینها خاکی هست.
ای خدا اینا مگه کجا بودند کفشاشون اینقدر خاکیه!؟ مجتبی مگه کوه بودی چرا کفشاتون اینجوریه؟!
نگاهی به هم انداختن و حمیدرضا گفت: مامان کفش دیگه خاکی میشه.
صدایی به گوشم خورد که گفت: باید بهش بگین بالاخره تا کی..
احساس کردم اشتباه شنیدم چون حواسم زیاد سر جاش نبود.
حس می کردم اینها خیلی ناراحتن ولی چیزی نمی گفتند من هم پیله نشدم.
ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم
_فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن.
_چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده!
چند روزی میشد زن داداشم پیشم بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد.
_مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن!
صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد.
_مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم.
چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳ بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را...
_خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی.
توی همه این سالها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده میکنند و گاهی هم خاطراتی ازش تعریف میکنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است.
اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت:
_اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیتهای فرهنگی پایگاه را انجام میدادیم.
فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند.
یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست.
_آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی.
_خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون.
غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم میگفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد.
ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
_چیه داداش به من نمیاد که بسیجی بشم؟!
_نه این چه حرفیه من کی گفتم به شما نمیاد؟!
_آخه با تعجب نگاه می کنی. حق داری راستش من اصلا از بسیج و بسیجی و دار و دسته شما ها خوشم نمیومد. اون روز یه دعوایی شد که من هم توی اون نقش داشتم.یک دفعه سر و کله آقای رهسپار پیدا شد و بین ما وساطت کرد و آشتیمون داد.عوامل کراس پا رو میدیدم کلی با بچه ها مسخره اش می کردیم و بنده خدا غلامعلی میخندید و دفعه بعد که ما را میدید انگار ما دوست هستیم سلام و احوالپرسی گرمی کرد. این دفعه که دعوامون شده بود واقعاً شیفته اخلاقش شدم. خیلی بالاتر از سنش حرف میزنه. فکر کنم چند سالی هم از ما کوچکتر باشه درسته؟!
_آره کوچکتره فقط هیکلش درشته
_نمی دونید که امروز چطوری با ما صحبت کرد من واقعاً از اخلاق گذشته خودم خجالت کشیدم. الان هم تصمیم گرفتم بیام توی پایگاهی که آقای رهسپار فرمانده است و فعالیت کنم و از اخلاق و رفتارش درس بگیرم.
این طوری که حرف زد بیشتر نگاهش کردم و با خودم گفتم که خوش به حالش. الان چقدر دلش پاکه این جوان توبه کرده از رفتارهای گذشتهاش .چقدر غبطه خوردم به حالش.
_آقای علیزاده کار من تمام شد؟!
_آره ببخشید غلامعلی افتخار پایگاه است اینجا همه شیفته اخلاق و رفتارش هستند.
آن جوان خداحافظی کرد و رفت و بعداً یکی از فعال های پایگاه و از بهترین رزمنده ها شد که توی جبهه و جنگ هم شرکت کرد. هر روز خیلی ها می آمدند و به پایگاه می شدند که قبلا خلافکار بودند.
غلامعلی که برگشت گفتم: داداش دمت گرم عجب کاری کردی!
_کدام کار چیکار کردم مگه؟!
_همین که این خلاف کار را کشوندی توی پایگاه و مسجد دیگه.
_آقا اکبر از تو بعید .این چه حرفیه؟! اون که الان دیگه خلاف کار نیست و دوم این که خدا باعث هدایت اینها میشه من چه کاره هستم .راستی امشب آماده باش که گشت شبانه داریم.
غلامعلی با گفتن این حرف موضوع را عوض کرد. چندتا بودیم که گشت شبانه داشتیم و غلامعلی مسئول ما بود.همان اوایل جنگ بود در یکی از تقاطع های ایست بازرسی ایستاده بودیم که اگر خودروی مشکوکی آمد متوقفش کنیم. چون ضد انقلاب ها فعال شده بودند و بی نظمی ها و خرابکاری هایی انجام می دادند. من و غلامعلی این طرف خیابان ایستاده بودیم و چند تا از بچه های دیگر هم همان اطراف پخش شده بودند. مشغول حرف زدن با غلامعلی بودم که دیدم دستور ایست داد.
ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با خودم گفتم که غلام چقدر حواسش جمع هست من که دارم باهاش حرف میزنم اما حواست به ماشین هایی که می روند و می آیند هم هست. یک خودروی سواری با یک با کلاس بود که با دستور ایست غلامعلی جلوی پای ما ایستاد.آقا و خانمی که معلوم بود از فرنگ برگشته اند و خانم همچنان حجاب خوبی نداشت داخلش بودند. خیلی ترسیده بودند چون ما با لباس بسیجی بودیم مثل بید می لرزیدند.همین که غلامعلی ایستاد و از آن طرف اشاره کرد و بقیه بچههای گشتی بیان این ها دست و پاشون رو گم کردن به فکر کردن آبروشون رفته. ماشین را کمی گشتیم چند بطری مشروبات الکلی پیدا کردیم. خانم به شوهرش گفت: آبرومون رفت.
با خودشون فکر میکردن حالا زندان و شکنجه و دادگاه....چون نیروهای گشتن بسیجی وقتی خلافکاری را دستگیر میکردند تحویل مقامات نظامی میدادند. غلامعلی آمد طرف آن خانم و آقا گفت: چرا ناراحتید؟ چرا استرس دارید؟ آرامش داشته باشید خواهر. با استرس که مشکلی حل نمیشه !خواهش می کنم آروم باشید.
خانم داشت گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت .خیلی ترسیده بود. یک مقدار که غلامعلی باهاش صحبت کرد و آرومشون کرد به بچه های گشت گفت.
_همه بطری های مشروبات رو بریزید توی جوی و همه شیشه ها را بشکنید.
همه متعجب گفتند: آقای رهسپار می دونید چه کار میکنید؟ چرا بشکنیم مگه نباید تحویل بدیم؟
_نه همین که گفتم همش رو بشکنید.
غلامعلی که تصمیمی گرفت دیگه اجرا میشد چون فرمانده پایگاه بود و همه و تا قبولش داشتند همه چیزهایی که تولیدی آب ریخته شد غلامعلی به این خانم و آقا گفت:
_بفرمایید ما دیگه با شما کاری نداریم فقط یک تعهد بدید.
به همان اندازه که خانم و آقا ترسیده بودند و استرس داشتند الان هم خوشحال شدن و داشتن بال در می آوردند.فکر می کردند که غلام علی کاریشون نداشته باشه و با اخلاق خوش بهشون بگه بفرمایید سوار ماشین بشید و برید. کل تشکر کردند و گفتند دیگه توبه میکنیم و رفتند.
غلامعلی در مسئولیتهایی که بهش سپرده میشد کوتاهی نمیکرد و در انجام همه ماموریت ها سر آمد بود و همیشه همه بچهها به او میگفتند که تو افتخار پایگاه مقاومت و مسجد هستی.
چند وقت بعد غلامعلی رفت جبهه عضو نیروهای نامنظم شهید چمران شد و حالا کمتر او را می دیدیم. بعد از مدتی من هم رفتم جبهه و دوباره کنار هم بودیم. خیلی خوشحال بودم که کنار غلامعلی هستم.همیشه در صف مقدم جبهه بود و یادمه چند بار به سختی مجروح شد و مورد اصابت چند ترکش قرار گرفت و موج انفجار هم او را گرفته بود. اما با این حال از خط مقدم دست نمی کشید در بدترین حالت هم که بود در عملیات شرکت میکرد.
ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
غلامعلی روحیه شکست ناپذیری داشت و همیشه دوستان و همرزمان را به ایستادگی تشویق میکرد .با اینکه سنش کم بود هیچ کدام از رزمندهها فکر نمی کردند که اینقدر سنش کم باشد.
هیکل تنومندی داشت. حالا منو غلامعلی بیشتر مواقع توی جبهه با هم بودیم و زمانی که من جبهه نبودم همین که غلامعلی می آمد مرخصی و از جبهه برمیگشت می آمد منزل ما.تقریباً سه ماهی می شد که غلامعلی رو ندیده بودم و دلم خیلی برایش تنگ شده بود که یک دفعه دیدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد.رفتم در را باز کردم دیدم هیچ کس پشت در نیست.همین که خواستم در را ببندم دیدم غلامعلی خودش را پرت کرد جلوی در. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.
_کی اومدی غلامعلی؟!
دوتا مون ذوق می کردیم و همینطور که همدیگر را توی بغل گرفته بودیم می بوسیدمش.
_غلامعلی بیا داخل نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
_نه داخل نمیام .بیا بریم بیرون به یاد خاطرات گذشته گشتی بزنیم.
مادر جان می دونید که من و غلامعلی با هم برای سپاه اسم نوشته بودیم و دورههای آموزشی را با هم بودیم. به خاطر همین خیلی با هم خاطره داشتیم.
یادتون هست غلامعلی وقتی میومد مرخصی کارش سرکشی از خانواده شهدا و جانبازان بود و همه خیلی دوستش داشتند.یادمه همیشه که میرفتیم سرکشی از خانواده شهدا از ایثارگری های شهدا و رزمنده ها و جانبازی های آنها صحبت می کرد و جنگ و شهدا را به واقعه عاشورا و یاران امام حسین تشبیه می کرد و دعا و مجلسی هم میگرفتیم.خودش روضه خوانی میکرد و با صدای خوشش همه غرق در گریه و ماتم می شدند. صدای خوش و سوز و گداز عجیبی داشت.
این دفعه قرار شد غلامعلی که خواست بره منم باهاش برم.چند روزی مانده بود که مرخصیش تموم بشه که آماده رفتن شد و منم باهاش رفتم.
چند وقتی توی جبهه بودیم من پیش غلامعلی بودم همیشه به همه سنگرها سر میزد. تقریباً توی بیشتر سنگر ها دوست و رفیقی داشت. چون اخلاق غلامعلی خیلی خوب بود و همه دوستش داشتند.توی یکی از حمله ها بود که غلامعلی به شدت مجروح شد و اعزامش کردن بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا می کردیم.
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهلم*
مجروح که شد و اعزام کردند بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا میکردیم .یادتون هست که زنگ زدیم و احوالش را پرسیدیم و گفتید خدا را شکر حالش خوبه؟!
_آره مادر خدا خیرت بده. تو خیلی به غلامعلی لطف داشتی.
خلاصه عجله داشتم بیام شیراز و عیادت غلامعلی. تقریباً یک ماه میشود که غلامعلی مجبور شده بود و توی منطقه نبود. کم کم داشتم آماده میشدم که بیام شیراز که یک شب یک دفعه چشمم به غلامعلی افتاد. فکر کردم اشتباه دیدم مانتوم بود داشتم نگاش می کردم که خندید و گفت:چیه اکبر !؟ باز تو ماتت زد؟!
_تو اینجا چه کار میکنی غلامعلی؟!
_ای بابا یعنی نیام اینجا؟!
همینطور که داشتم روبوسی میکردم گفتم:
_تو که زخمی شده بودی مگه خوب شدی که اومدی؟! غلام میموندی استراحت می کردی تو بدجور مجروح شده بودی به این زودی که خوب نشدی.
_نه خوبم خداروشکر شما نگران نباش میبینی که حالم خوبه.
دستشو زد به صورتم و رفت توی زنگ تا با بقیه بچهها احوالپرسی کنه که دیدم صدای خنده و سر و صدای بچه ها بلند شده با چه شور و شوقی با غلامعلی احوالپرسی می کردند. دو سه روز بعد که با بچه ها دور هم نشسته بودیم غلامعلی گفت: اکبر توی بیمارستان که بودم یه دکتر خیلی باشخصیت و قد بلندی اومد بالا سرم. گفت: منو میشناسی ؟!
هرچی فکر کردم دیدم نمیشناسمش. گفتم نه به جا نمیارم.
دکتر گفت: ولی من تو رو میشناسم.
تعجب کردم و گفتم: از کجا منو میشناسی؟! میدونی چی گفت؟! میدونی کی بود؟!همون خانوم و آقای که چند سال پیش رو ایست بازرسی دیدمشون و شیشه های مشروب توی ماشینشون پیدا کردیم. دکتری که اومد بالای سرم همون آقا بود.
_جدی ؟!تو را شناخت؟!
_آره دیگه میگم که شناخت .گفت :من همون آدم بی اعتقادی بودم که از خارج برگشته بودم و خودم و همسرم نگاه خوبی به نظام و انقلاب نداشتیم اما بعد از این برخورد خوب شما که ما را بی قید و شرط آزاد کردید ،همه افکار بدی که درباره بسیجی ها و انقلاب داشتیم توی ذهنمون پاک شد.
_آفرین چه خوب!
غلامعلی حرفارو که تعریف میکرد همه بچه ها تعجب کرده بودند و بعدش از من میپرسیدند مگه غلامعلی چطور باهاشون رفتار کرد که اینطوری اون خانم و آقا تغییر کردند .
منم بهشون گفتم:مثل الان که با بچه ها با مهربونی برخورد میکنه و هیچ یکی از دستش ناراحت نمیشه!
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
اخلاق غلامعلی توی محل زبانزد همه بود .خیلی دلسوز بود و با دل و جون کار میکرد. یکبار دیگه هم توی عملیات بر اثر آتش مستقیم توپخانه دشمن مجروح شده بود و آورده بودنش شیراز.هنوز موج انفجار از بدنش خارج نشده بود و توی همه ماموریت های پایگاه شرکت میکرد و دست از بسیج بر نمیداشت.
یادمه چند بار غلامعلی توی ماشین و توی خیابان حالش به هم خورد و دچار رعشه شد و بیهوش.یعنی تا مدت ها دچار این بیماری بود ولی بازم دست از ماموریت و بسیج نمی کشید.به نظر شما چنین آدمی نمی تونه روی افراد تاثیر گذار باشه؟!
غلامعلی توی محله خودمون خیلی از اراذل و اوباش را به سمت بسیج و مسجد کشاند و اخلاقش و رفتارش واقعاً تاثیرگذار بود.اینارو که برای بچهها تعریف کردم بیشتر شیفته غلامعلی شدند. غلام با همه رفیق بود و به همه سنگرها سر میزد.تقریباً همه می دونستند که غلام با حالتی که مجبور بود و ترکش بهش اصابت کرده بود بازم با اصرار تو عملیات شرکت میکرد.بهش میگفتن یکم استراحت کن، حالت بهتر شد برو عملیات. ولی گوشش بدهکار نبود.
چند وقتی پیش هم بودیم که من اومدم مرخصی و غلام هم بعدش اومد مرخصی و اینجا هم باهم بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم.
سه چهار سالی میشد که غلام میرفت جبهه میومد.یادم اوایل پدرش مخالفت می کرد و می گفت باید درس بخونی. ولی بعداً دیگه برای شما و پدرش عادی شده بود چون دیگه جلودار غلامعلی نبودید.
_درسته اکبر.اوایل پدرش مخالف بود چون خیلی روی درس خوندن بچه ها حساس بود.
_خلاصه مادر من اون روز رفتم پایگاه و منتظر بودم تا غلامعلی هم بیاد. نزدیکای غروب بود که اومد پایگاه و دیدم کلی خوشحال و خیلی هم به خودش رسیده و خوشتیپ شده.
چهره اش خیلی جذاب شده بود سلام و احوالپرسی کردیم گفتم:
_چیشده غلام کبکت خروس میخونه؟!
_آره داداش می خوام داماد بشم.
انگار بال درآوردم. پریدم تو بغلش و سر و صورتش رو بوسه بارون کردم و گفتم: مبارکه داداش. چقدر خوشحالم کردی تبریک میگم.
_اکبر تو باید ساقدوش من بشی.
_چشم غلامعلی .تو مثل داداش من هستی. من ساقدوشت نباشم کی باشه؟!
_ببین اکبر قول بده جنازه ام را که آوردند به پدر و مادرم دلداری بدی و به آنها سرکشی کنی.
با عصبانیت و ناراحتی گفتم:
_غلام این چه حرفیه که میزنی ؟!میدونی چی میگی !اول میگی می خوام ازدواج کنم و ساقدوشم باش؛ بعد میگی شهید میشم دیگه نمیخوام این حرفها را بشنوم.
غلام ساکت بود چیزی نمی گفت. همینطور حرف میزدم غلام را دعوا میکردم که چرا این حرفها را زدی اون هم نگاه می کرد و لبخندمی زد.
_کافیه اکبر. من فردا دارم میرم منطقه اومدم باهات خداحافظی کنم!
_جدی داری میری؟ چطور بی خبر؟!
_یک دفعه شد.
بازم غلام را دعوا کردم که دیگه حرف از شهادت نزنی و باهاش خداحافظی کردم و غلام رفت.
غلامعلی رفت و این آخرین دیدار من با او بود.بعد از مدتی خبر آوردند که غلام شهید شده به من توی مراسم تشییع بدون پیکر غلامعلی ساقدوش بودم.
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_دوم*
اکبر که این خاطرات را تعریف کرد یاد سالهایی که انتظار می کشیدم و از فراق غلامعلی زجر می کشیدم افتادم. همیشه همین که یکی از دوستانش رو میدیدم می گرفتمش به حرف می گفتم تو رو خدا هر خاطرهای از پسرم داری بگو. تشنه شنیدن خاطرات دوستانش بودم.
یکی دیگر از دوستانش که کردستان همراهش بود حسن تفاح ،خاطره های قشنگ از غلام برایم تعریف کرد مخصوصاً خاطرات بوکان و درگیری با کوموله ها و اشرار.
آقای تفاح تعریف میکرد: «داخل سنگر که شدم دیدم همه بچه ها پتویی گرفتن به خودشون و نشستن مشغول تعریفن.
_یا الله سلام علیکم.
_به سلام حسن آقا ! کجا بودی تا الان؟ بیا آماده شو که باید بری.
نوروزی که گوشه سنگر سرش توی ساکش بود سر بلند کرد و گفت:بیا آماده شو من و تو و غلامعلی مأموریت داریم اول قرار یک جلسه توجیهی داشته باشیم و بعدش بریم دیگه.
با چه شور و شوق و عجلهای وسایلش را جمع می کرد و هی میگفت :حسن بجنب دیگه عجله کن.
همیشه تا به بچه ها میگفتن آماده بشید و قبلش هم یه جلسه با هم داشته باشین دیگه همه می دونستند ماموریت هست.با اینکه زمستان بود و سرمای کردستان بیشتر مواقع بچه ها را به چوب خشک تبدیل میکرد اما همین که اسم ماموریت میآمد همه با شور و شوق آماده میشدند و کسی نبود که اعتراضی کنه و دوست نداشته باشه بیاد.یعنی وقتی اسم چند نفر را اعلام می کردند که بیاید یه جلسه توجیهی داریم این چند نفر می دونستند باید بروند و مأموریت و خم به ابرو نمی آوردند تازه خوشحال هم می شدند.
ایثار و بخشندگی بچهها در آن منطقه مثالزدنی بود.همیشه بچه هایی بودند توی جبهه که برای همه الگو بودند و رفتارشان روی بقیه هم تاثیر می گذاشت.
_داری چیکار می کنی حسن آماده شدی؟
_بله مگه می خوام چیکار کنم لباس گرم میخواستم بپوشم که پوشیدم. راستی غلامعلی کجاست؟
_نمیدونم حتما رفته برای توجیه.
آماده شدیم رفتیم توی سنگری که قرار بود ما را توجیه کنند غلامعلی همانجا بود.
_سلام داداش خوبی؟
_سلام علیکم حسن آقا .چقدر دیرکردی داشتم می اومدم دنبالتون.
نشستیم و چند نفر از دوستان دیگه هم بودند جلسه توجیهی برگزار شد که قراره کجا بریم .بلند شدیم تا راهی بشیم. معمولا ماموریتهای بوکان و اطرافش بود. چون حزب کوموله و دموکرات ناامنیهای را ایجاد میکردند .قرار بود از قرارگاه به سمت بوکان راه بیفتیم
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* *#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* *#نویسنده_غلامرضا_کافی*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
یک ماشین تویوتا بود. غلامعلی به من و آقای نوروزی گفت سوار بشید تا بریم.
_غلامعلی با اینکه سه تامون جا نمیشیم.
_شما دو نفر جلو سوار بشید تا بریم.
_خوب پس تو هم با ماشین بعدی بیا غلامعلی. یا میخوای تو بیا برو من به اون یکی ماشین میام.
_نه بابا سه تامون باهمین میریم .دیر میشه من بخوام با ماشین بعدی بیام. شما بشینید جلو من میرم عقب.
_مگه میشه !!امکان نداره! از سرما یخ میزنی یا منجمد میشی! امکان نداره بتونی توی این سرما دوام بیاری.
_شما کاریتون نباشه من می تونم تحمل کنم نگران نباشید.
غلامعلی تصمیمی که میگیرد دیگه نمی شد روی حرفش حرف زد.سوار شدیم و به سمت بوکان که تقریباً یک ساعت یا بیشتر فاصله داشتیم راه افتادیم.تمام مدت منو نوروزی از پشت شیشه نگاه می کردیم ببینیم حال غلامعلی خوبه یا نه.می زدیم پشت شیشه اون اشاره می کرد که خوبم.
اخلاص و ایمان غلام علی ستودنی بود میدونستم غلامعلی عمداً ریاضت میکشه تا خودش را کنترل کنه آخه خودش همیشه این حرف را میزد.
_خدایا ما جلوی ماشین نشستیم داریم یخ میزنیم دیگه غلامعلی بدون شک منجمد میشه مغز استخوان هاش یخ میزنه.
_آقای تفاح! غلامعلی را من میشناسم بیدی نیست که با این بادها بلرزد .مگه یادت رفته توی سنگر همه ما با چهار تاپتوهم گرم نمی شیم ولی غلام یک پتو بیشتر نمیندازه رو خودش و میگه بچه ها به این فکر کنید که مردم بینوا ای هستند که جایی برای گرم کردن خودشون ندارند باید آنها را درک کنیم.
_بله میدونم که غلامعلی ارادت قلبی به مولا علی داره و علی وار زندگی میکنه. ولی نه اینکه توی این سرمایه شدید بره عقب ماشین .
البته آقای نوروزی راست میگفت. موقع عملیات روی کردستان با آن سرمای شدید که باعث میشد پتوهایی که جلوی سنگر آویزان بود یخ بزنند غلامعلی با یک پتو سر میکرد. حتماً الان هم میتونه تحمل کنه.تمام مسیر با نگرانی گذشت به مقصد که رسیدیم سریع آمدیم پایین و رفتیم سمت غلامعلی.
_خوبی غلام علی؟!
اصلاً نمی توانست لباش را از هم برداره و بگه خوبم. به زور از سر جاش بلند شد.همین که دیدیم با سختی بلند شد و داره می لرزه رفتیم بالای ماشین تا کمک کنیم بیاد پایین. غلامعلی مثل چوب خشک شده بود. اونروز واقعا معنی اینکه میگن از سرما مثل چوب شدیم را فهمیدم. خودش که می گفت چیزی نیست سردم نیست.
میگفتم :غلامعلی تو نمیتونی فکت رو تکون بدی و حرف بزنی اون وقت می گی سردت نیست!
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامر
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_چهارم*
آوردیمش پایین و توی سنگر که رفته بودیم برای ماموریت نشستیم و سه چهارتا پتو به زور دورش پیچیدیم تا یک ذره گرم بشه و بتونیم مأموریت مون را انجام بدیم و برگردیم. توی همون موقعیت دست از شوخی بر نمی داشت و یک چیزی می گفت ما بخندیم و نگران نباشیم.
غلامعلی خیلی شوخ طبع بود.تمام ماموریت هایی که میرفتیم با وجود غلامعلی و شوخ طبعی هایش به بچهها سخت نمی گذشت. با اینکه منطقه کردستان سختی های زیادی داشت موقع برگشتن بچه ها بشاش تر بودند و سختی مأموریت توی تنشان نبود.همه ماموریت هایی که توی کردستان داشتیم تقریباً من با غلامعلی همراه بودم و دیگه با تمام روحیاتش آشنا بود.
بعضی مأموریت ها سه چهار نفری بود و بعضی ها دسته جمعی و بیش از ۱۰ نفر.
یکی از ماموریتهای که برای پاکسازی روستای شنبه در نزدیکی بوکان رفته بودیم،علاوه بر غلامعلی تعدادی از دوستان دیگه هم همراه ما بودند. تمام روستاهای بوکان پر از نیروهای حزب کومله و دموکرات بود و ماموریت داشتیم به روستای شنبه برای پاکسازی بریم. اونجا که رسیدیم هیچ رفت و آمدی دیده نمی شد.صدایی جز صدای پارس سگ و آواز مرغ و خروس به گوش نمی رسید و ما از صدای همین ها متوجه می شدیم که این روستا خالی از سکنه نیست.
همه میدونستیم که دلیل سکوت در این روستاها ترسی است که حزب کومله به دل اهالی انداخته و به آنها گفته بودند که نیروهای سپاهی گروهی وحشی و خونخوار هستند و حتی به آنها گفته بودند که رزمنده های سپاه شاخ هم دارند.
شبها این روستاها در اختیار نیروهای کوموله بود و حسابی در دل این اهالی ترس انداخته بودند و مردم روستاها هم از سر سادگی این حرفها را باور می کردند و وقتی نیروهای ما وارد این روستاها می شدند همه اهالی توی خانههای خود مخفی می شدند.
ما هم که وارد روستا شدیم هیچکس رو ندیدیم.تعجب می کردیم که چطور به هم خبر می دادند که ما وارد روستا شدیم و دیگه احدی بیرون نمیومد.همین که با بچه ها داشتیم می رفتیم متوجه شدیم که پیرمردی توی مزرعه مشغول زراعت و کشاورزی است. تعجب کردیم که این چرا نرفته مخفی بشه.
از دور هم بچه ها می خندیدند و می گفتند:
_این دل شیر داره!
یکی میگفت بچهها دیگه خودمون داره باورمون میشه که ترسناکیم
و همه زدن زیر خنده.
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* *#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* *#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_پنجم*
نزدیکیهای مزرعه که رسیدیم گفتم: بچهها بریم و یه احوالپرسی کنیم.
_نه بیچاره از ترس میمیره.
یکی گفت:
_بابا این پیرمرد تا ما را ببینه میخواد فرار کنه و پای فرار هم که نداره همونجا پس میوفته بیاید بریم تا متوجه نشده.
_نه میریم پیشش تا ترسش بریزه. شایدم به قول بچه ها دل شیر داره و نمی ترسه.
نزدیک پیرمرد که شدیم فهمیدیم اصلاً متوجه حضور ما نشده و همین که ما را دید وحشت زده چند قدمی از ما دور شد. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
_سلام علیکم پدرجان حالتون چطوره؟!
پیرمرد با ترس و وحشت دستش را به سمتم دراز کرد و آروم دست کشید رو سرم و با تعجب نگاه می کرد.
غلام علی هم که همیشه شوخ طبع بود وقتی دیدین پیرمرد دست کشید روی سر من خندید و گفت: «حسن الان وقتشه دکمه شاخ رو بزن»
صدای خنده بچه ها بلند شد و با رفتار بچه ها اون پیرمرد متوجه شد که مردم روستا بیخودی از رزمنده ها میترسند و اخلاق بچه ها واقعا خوبه.
کردستان با تمام سختی هایی که داشت ولی بچه ها در برابر آن سختی ها اصلاً خم به ابرو نمی آوردند. با شوخ طبعی هاشون اونجا را برای خودشان راحتتر کرده بودند. چند وقتی توی منطقه کردستان بودیم که اعلام کردند باید بریم جنوب و آنجا عملیات داریم. من و غلامعلی کنار هم بودیم و توی چند تا عملیات هم باهاش شرکت کردم.چند باری زخمی شد ولی به روی خودش نیاورد و هرچی هم اصرار می کردیم که تو با این حالت نباید توی عملیات شرکت کنی گوشش بدهکار نبود.
همه شور و شوق غلامعلی را می دانستند. با هر ترفندی بود فرمانده را راضی می کرد که توی عملیات شرکت کنه. یک روز قبل از عملیات بدر بود که همه را توجیه کردند که عملیات در پیش است و باید آماده بشیم. غلامعلی هم طبق معمول شور و شوق زیادی داشت و خودش را برای عملیات آماده میکرد.
صبح همان روزی که قرار بود بریم برای عملیات غلامعلی اومد پیشم ولی دیدم حالش زیاد خوب نیست.
_غلامعلی چیزی شده انگار زیاد حالت خوب نیست مثل هر روز میزون نیستی.
_دیشب یه مشکلی برام پیش اومد. دیشب که خواستم برم دستشویی اشتباهی آفتابه نفت را به جای آفتابه آب با خودم بردم و الان تمام بدنم له شده و زخمی.
_چرا حواست نبود پسر !خوب دیشب صدام میکردی ببریمت بهداری.
_نمی خواد لازم نیست.
_لازمه اگه همون دیشب صدامون کرده بودی و رفته بودیم الان بدنت زخمی نشده بود.
اصرار کردیم و غلامعلی را بردیم بیمارستان وقتی گفتیم چه اتفاقی افتاده گفتند که باید تمام دیشب سریع میومدی.
_این تمام بدنش له شده ما نمیدونیم چطور ساکت است و چیزی نمیگه.
خلاصه چند تا با ما دادند و برگشتیم.
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* *#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* *#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_ششم*
_پیر بشی انشالله تو چرا با من تعارف داری دیدی دکتر چی گفت؟ اگه دیشب گفته بودی تا الان اینقدر سختی نکشیده بودی. حالا باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه .امروز هم نباید توی عملیات شرکت کنی. دیدی که دکتر گفت نیاز به درمان داری و هر روز باید برای شستشوی زخمت بری بهداری.
غلامعلی خندید و گفت :چشم!
موقعی که آماده عملیات شدیم و خواستیم بریم دیدم غلام علی هم آماده شده و داره میاد.
_غلامعلی کجا ؟انگار لباس پوشیدی و آماده شدی؟ مگه قرار نبود بمونی و استراحت کنی؟دکتر گفت نیاز به درمان داری.
غلامعلی طوری رفتار می کرد و با چهره بشاش آمده بود که انگار چیزیش نیست. بعضی از بچه ها که از وضعیتش اطلاعی نداشتند می گفتند.:
_حسن، آقای رهسپار که طوریش نیست!
جواب بچهها را ندادم و غلامعلی را کشیدم کنار و گفتم: تو نباید بیای.
_نه حسن من حالم خوبه هیچ چیزی نیست *من را از این فیض الهی محروم نکنید که قرار است امشب با آقا اباعبدالله ملاقات کنم*
این حرف را که از دهن غلامعلی شنیدم ساکت شدم و گفتم: مبارک باشه داداش...
چند ساعت بعد غلامعلی بدیدار اباعبدالله شتافت.
آقای تفاح که از زخم های بدن غلامعلی میگفت انگار جگرم را آتش می زدند.
_مادر جان من دلم نمی خواست اذیتتون کنم میدونم غلامعلی هم دوست نداره گریه کنید.
_دست خودم نیست مادر. جگرگوشم هست دیگه.
اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستان دوران مدرسه غلام را دیدم و اونم خاطراتش با غلامعلی را تعریف کرد. بزار برات بگم آقای تفاح..
محمدرضا ریگی زاده از دوستان دوران مدرسه غلام هست .اون هم خاطرات قشنگی از روزهای انقلاب و کارهایی که توی مدرسه می کردند داره.
سه نفر بودند محمدرضا ریگی زاده ،غلامعلی و جلال عباسی. این سه نفر از بس فعال بودن ساواک رفته بود مدرسه سراغشون ولی معلمان فراریشون میدن.
_بچه ها فرار کنید رسیدند.
تا این رو شنیدیم همه دویدیم به سمت دیوار مدرسه و از دیوار رفتیم بالا که داد زدند:
_اونا هاشون فرار کردند بگیرید شون
_هنوز رو دیوار بودیم که اونا دویدن به سمت بیرون مدرسه که با ماشین بیان جلوی ما و بزارن دنبالمون تا ما را دستگیر کنند. ناظم مدرسه داد زد:
_بچه ها برید توی اولین خونه هر خونه ای که درش باز بود!
ساواکیها که لباس مشخصی می پوشیدن ،وقتی وارد مدرسه می شدند همه اینها را می شناختند .چون عکس شاه روی لباس آنها بود یعنی پشت لباسشون حک شده بود.
_بجنب محمدرضا عجله کن!
این صدای غلامعلی بود که با اضطراب داشت منو صدا میکرد. اولین در که باز بود رفتیم داخل و فقط گفتیم :«یا الله»
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam